Part 8:

183 22 7
                                    

قبل از شروع کردن این پارت یه خبر خوب بدم که خیلی بنظرم کیوت اومد حیفه نشنوین (:
این هفته که فیکشن آپ نشد چون نویسنده هانا نینی دار شدن (((:
بیاین بهشون بابت نینی خوشگلشون تبریک بگیم و از سمت کل بهارنارنج ها برای سلامتی و شادی عزیزمون دعا کنیم
امیدوارم زیر سایه ی پدر و مادرش سالم و سلامت بزرگ شه 💖💖💖💖

Golden blood
Part : 8
با قدم های محکم خودشو به پشت در اتاق عموش رسوند. دستش رو مشت کرد، چند تقه به در زد و بعد در رو باز کرد. عموش سیگار برگی به لب داشت و دورش رو دود گرفته بود : اوه ببین کی برگشته، گرگ کوچولو!..
جونگکوک پوزخندی زد و خواست حرفی بزنه که عموش با تمسخر گفت : اوه میبینم که مارک داری!..با یه آلفا جفت شدی!؟..اینکه قبول کردی یه باتمی خیلی خوبه!..
جونگکوک اخمی کرد و جدی گفت : جدی نگرفتنم اصلا به نفعت نیست!..
عموش خنده‌ای کرد و خواست حرفی بزنه که جونگکوک قدمی سمت میزش برداشت و با گذاشتن کف دستاش روی میز، سمت عموش خم شد و رایحه اش رو آزاد کرد : زیادی با این میز حال کردی!..وقتشه که با یک دوئل میزمو ازت پس بگیرمش!..
لرزش مردک های عموش، حس قدرت بهش میداد. پوزخندی زد، میز رو دور زد و لب میز نشست، سیگار رو از بین لب های عموش کشید و توی جای سیگاری خاموشش کرد : به خاک سیاه مینشونمت..میبینی بچه‌ای که کنارش زدی، چه جوری له و لوردت میکنه..
سمت عموش خم شد و انگشت اشاره اش رو روی لب های باز مونده‌ی عموش گذاشت : باید سکوت کنی و هر چی میخوام رو انجام بدی!..
****
جونگکوک به خاطر رات هیرا به شهر برگشته بود ولی فکر و ذهنش پیش دوئل روز بعدش و اینکه بعد از یه هفته تمرین قراره جلوی همه جلویِ دیده شدن رگه های طلایی رنگ روی بدنش رو  بگیره؛ بود..
گاهی اوقات در روز قلبش تیر میکشید. این نشون میداد با گرگش به مشکل جدی برخورده و گرگش مدام برای اون خیانت مجازاتش میکنه. میدونست هیرا هم متوجه این درد هاش که با بوسه‌ی روی مارک آروم میگیره شده، ولی فقط از توضیح دادن راجبش طفره میرفت و میگفت نمیدونه دلیل تیر کشیدن قلبش چیه..
با نوازشی که توسط دستای هیرا روی سینه اش حس کرد، نگاهشو به صورت هیرا که سرش رو روی بازوش گذاشته بود؛ داد : به چی فکر میکنی؟..
"فردا.."
"فردا قراره اتفاقی بیوفته؟.."
جونگکوک نگاهش رو به لب های سرخ هیرا داد و سر تکون داد. هیرا دوباره سینه‌ی جونگکوک رو نوازش کرد : راجبش باهام حرف نمیزنی؟..
جونگکوک بازوشو جمع کرد، به پهلو دراز کشید و هیرا رو به خودش فشورد : نیازی نیست درگیرش بشی..
هیرا که حالا منظره‌ی رو به روش مارک روی گردن جونگکوک بود، بوسه ای روی مارک گذاشت و متوجه‌ی شل شدن عضلات جونگکوک شد : حس میکنم یه بارِ اضافه ام برات..
جونگکوک دندون هاشو روی هم فشورد و چیزی نگفت. هیرا ادامه داد : همینطوره؟..
جونگکوک سری به معنی نه تکون داد : اینطور نیست، بخواب هیرا..
هیرا بی توجه به حرف جونگکوک گفت :  یه چیزی رو فهمیدم..
جونگکوک سکوت کرد تا هیرا حرفاش رو بزنه : با گرگت مشکل داری، گرگت برای من مشتاقه، ولی تُـ..
جونگکوک صورت هیرا رو عقب کشید، اخمی کرد و گفت : این چه حرفیه میزنی؟..
هیرا با مردمک های لرزونش گفت : نشونه هاشو داری جونگکوک، درد قفسه‌ی سینه ات که با بوسیدن مارکت خوب میشه..تو منو نِمـ..
جونگکوک لبهای هیرا رو اسیر لبای خودش کرد و با خشم اون رو بوسید : هیچ وقت دیگه نمیخوام همچین چرتی رو بشنوم، تو جفت منی، مال منی، منم میخوامت..مفهومه؟..
هیرا که حالا چشماش پر از اشک شده بود؛ گفت : دوستم داری؟..
جونگکوک دست آزادش رو قاب صورت هیرا کرد و جدی گفت : اره، دوستت دارم..از تو بهتر هیچ جای این دنیا نمیتونم پیدا کنم، فقط تو رو میخوام..فهمیدی؟..
وقتی اشکی روی گونه‌ی هیرا چکید، اشکش رو پاک کرد، بوسه ای روی لب هاش گذاشت و دوباره اون رو توی بغل خودش حبس کرد..
****
صبح روز بعد وقتی هیرا از خواب بیدار شد، مثل همیشه با تخت خالی از جونگکوک مواجه شد. بعد از چند دقیقه زل زدن به جای خالی جونگکوک، نشست و چند دقیقه ای رو هم به در و دیوار اتاق نگاه کرد. با بیحوصلگی از روی تخت بلند شد و بعد از برداشتن پیراهن مشکی رنگی از توی کمد جونگکوک، اون رو بو کشید و با بغض پیراهن رو تنش کرد ولی دکمه هاش رو نبست. سمت در اتاق رفت و بعد از باز کردنش از اتاق خارج شد. با شنیدن صدای جونگکوک و بوی غذایی که توی فضای نشیمن پیچیده بود، با قلبی ناباور که به سینه میکوبید، سمت آشپزخونه پا تند کرد.
با دیدن جونگکوک که جلوی گاز ایستاده و با تلفن صحبت میکنه، اشک توی چشماش جمع شد، دوید سمتش و از پشت بغلش کرد..
جونگکوک که غافلگیر شده بود، قاشقی که دستش بود رو توی بشقاب روی کانتر گذاشت و دستش رو روی دست هیرا که روی شکمش بود؛ گذاشت و دستش رو باز کرد، همونجور که سمت هیرا میچرخید، به کوان که پشت خط بود؛ گفت : تا قبل از سه میام..اوکی فعلا..
گوشی رو توی جیب شلوارش گذاشت، هیرا رو بغل گرفت، سرش رو به سینه اش فشورد و روی موهاش رو بوسید : صبح بخیر حبه قند..

Golden BloodWhere stories live. Discover now