⊶ 𝙏𝙝𝙚 𝙠𝙚𝙚𝙥𝙚𝙧 ⊷

71 16 15
                                    

چپتر ۷ : نگهبان

یک روزی میشد که اتاقش به بخش گارد های ویژه منتقل شده بود ، اتاق فرق چندانی با جایی که قبلا بود نداشت جز ظاهر اراسته و نو و فضایی که کمی بازتر شده. بدن کوفته و کبودش توانی برای کار نداشت ، نفسش رو حبس کرد و روی تخت نشست ، اخم هاش به خاطر درد های عضلانی توهم گره خوردن ، به سختی ایستاد که متوجه شد در نیمه باز تکون میخوره و تازه فهمید از زمان ورودش تا اون لحظه فراموش کرده اونو ببنده ، با دیدن چهره اشنایی که اون پشت تنها بهش خیره بود سعی میکنه صاف با ایسته و بعد تعظیم کنه که درد کمرش بهش این اجازه رو نداد ، بکهیون وارد شد و  سر تا پای خسته  کسی که جلوش بود رو برانداز کرد و چانیول رو توی سوالاتش برای اونجا بودن غرق نگه داشت.

_ باید اجازه میدادی دکتر ببینتت

_ لازم نبود

_ متاسفم

سرش پایین بود و با این که حالا خیلی بیشتر از قبل پسری که جلوش هست رو میشناخت باز هم نمیتونست باور کنه اون بتونه بگه«متاسفم».

_ فکرش هم نمیکردم تو بتونی موفق بشی توی محافظت از من انقدر خوب عمل کنی

چانیول چیزی نمیگفت و به سختی خودشو کنترل میکرد که به خاطر خستگی و کوفتگی حرکتی نزنه که همه چیز رو پیچیده تر کنه. بکهیون بهش نزدیک میشه ، فکر این که اون پسر تماما خاموش نبوده و احساسات یک بچه چهار ساله رو توی خودش محبوس داشته خیلی از قوائد رو توی ذهنش عوض میکرد ، و حالا اون متاسف بود ، تاسفی که از یک وجدان معصوم و نابالغ میومد ، اما چرا اون بلا توی چهار سالگی سرش اومد ؟  بکهیون مردد از در فاصله میگیره و با برانداز کردن اتاقی که از وسایل محدود چانیول پر شده تصمیمی برای شکستن سکوت نمیگیره ، دما اتاق به قدری پایین بود که نفس های گرمش به بدن چان میرسید اما بالاخره سکوت رو شکوند:«میتونی امروز استراحت کنی»

_ نه نیازی نیست

_ ییفان میگه یه نگهبان بیشتر از یک معتقد باید جنگجو باشه ، برای همین اونا مردن اما تو...تو موندگار شدی

_ اونا؟

_ بتاهایی که قبل از تو مسئول من بودن ، به محض این که میفهمیدن من میزبان اوپیا هستم مثل احمق ها بهم سجده میکردن ، حتی یک از اونها یکبار سعی داشت با قطع کردن دستم اونو در بیاره

مطمئن نبود بدونه هدف اون پسر از گفتن اون حرف ها چیه اما شنیدشون اطلاعاتی به اون داد که واقعا به گفته لوهان محافظ اون بودن میتونست از این نظر مفید باشه.

بکهیون دستهاش رو اطراف شونه هاش میکشوند و سرمای اتاق کوچک انگار برای اون جدید بود و چانیول بدون نگاه کردن به چهره کسی که رو به روش بود با اقتدار کمر صاف کرد و گفت:« ما هر دو یک نگهبان هستیم و وظایفمون عواقب و هزینه های خودش رو داره»

┎HETERO┒Where stories live. Discover now