‏ ⊶𝙉𝙞𝙢𝙤⊷

36 9 12
                                    

چپتر ۱۹ : نیمو

خونه چوبی که به نظر میومد با اولین طوفان ویرون بشه با باد ساحلی دریای خشمگین عصر خنک شده بود. پرده های نازکی سه پنجره موجود در خونه ای که بیشتر یک کاندو با قابلیت های درهم یک خونه کامل رو داشت پوشونده بود. دو تخت در مرکز خونه قرار داشت و اثار خط و زنگ زدگی میله های اهنی و صدای لرزون و جیغ فنرش فرسوده بودن اونهارو به رخ میکشید ، اما در قیاس با تمام خونه هایی که طی اون سال ها ادم هارو در خودشون حبس کردن ، همه چیز کمی دلگرم تر از سئول بود ، هرچند حال عمومی بکهیون همچنان براش ناراحت کننده بود ؛ هنوز خواب بود و چانیول تکیه داده به در بهش خیره بود اما از این که میدید نفس میکشه احساس راحتی میکرد ، انگار تمام دنیا و همه چیز سرجاش هست و اون پسرتنها قسمت ناجور همه چیز بوده که درست شده ، پیرزنی که کمر خم و زاویه دارش با لباس های نازکش مشخص تر بود اخرین دور باند سفید رو اطراف دست چانیول پیچوند و اون رو گره زد:«میتونی تا فردا بمونی ، هزینه هر شب هفت ژتون ، غذاخوری پایین هم از یک بازه»

با نگاه کشداری به بکهیون که توی خودش میپیچید با فضولی و گستاخی حق به جانبی پرسید:«هنوز نگفتی چه بلایی سر اون بچه اومده ! شاید بتونم کمکش کنم»

با خودش فکر کرد ، لابد یک الفا بازنشسته یا طرد شده هست ، برای فرار از اون سوال انگشت اشاره پوسته شده و خشکی که پیله بسته بود رو روی باندش کشید و از پیرزن دور شد:«مشکلی جدی نیست ، سفرمون طولانی بود و اون فقط خسته هست»

چشم های درشت و خاکستری رنگ پیرزن فریاد میزد اون دروغ رو نمیخواد باور کنه اما بدون گفتن هیچ حرفی از در بیرون رفت و چانیول بعد از بسته شدن در نفسش رو رها و موهاش رو به بالا هدایت کرد ، سمت تختی که بکهیون روش بود راهی شد و کنارش نشست ، توی خواب سرش رو تکون میداد و من من میکرد و شک نداشت ذهنش با کوله باری از خاطرات عجیب و دردناک زخمی شده.

دستش رو گرفت و جای پوسته هایی که مشخصا به خاطر کشیدن طناب به وجود اومدن رو لمس کرد ، دوست داشت به دردهای خودش هم توجه کنه اما نمیتونست دردهای اونو نبینه ، چانیول با اون حس ها بزرگ شده اما بکهیون با سیلی از اونها توی صورتش رو به رو شد و توانایی و طاقت کافی برای محکم بودن در برابر همه اونهارو نداشت. به سبب سکوت ساکن در اونجا خیلی ناگهانی یاس مطلقی به اون میتازه ، کشمکش های اون چند وقت وقفه کوتاهی برای فرار اون از واقعیاتی بود که داشت اتفاق میوفتاد ، سفر چهار ساعته ماشینی و سفر طاقت فرسای تونلی که از بدو شروع یک خودکشی بود تموم شده و دیگه راه فراری برای ذهنش وجود نداشت ، حالا که به نقطه امن تری رسیده بودن ، تازه صدای ذهنش رو میشنید ، صدایی که فرقی با غرش و ناله یک مجنون نداشت اما به واسطه صدای ضعیف و بریده شخص دیگری به هم ریخت:«عهد ها قدرت ماورایی و خاصی دارن ؟ یا تو فرق داری؟»

┎HETERO┒Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ