⊶ 𝙂𝙧𝙚𝙚𝙣 𝙙𝙤𝙤𝙧 ⊷

57 8 11
                                    

چپتر ۱۱ :‌ در سبز

در بسته و لوهان توی فکر های پوچش مغروق شد ، از هرچه که بعد از اون مکالمه پیش میومد واهمه داشت اما از قدرت کارتی که رو کرد هیچ شکی نداشت ، لوهان به قطع یک اصل رو به خوبی از سوهو یاد گرفته بود اون هم  قدرت کردن ضعف خود و قمار روی ضعف دشمن بود ؛‌ شاید این یک قدم بلند بود ، اما سهون نمیتونست چشمش رو روی شانس هایی که ممکنه بود از دستش پر بزنه ببنده ؛‌ خاطرات مثل اقیانوس میمونن ، خصیصه های زیادی رو توی خودشون حبس میکنن و تنها در زمان مشخص اونچه که نیاز باشه رو نشون میدن ، شاید دریا مثل شنای خورشید خونی در کرانه تیز و بیرنگ اب غروب رو بسازه و شن ها رو اکلیل هایی نرم نشون بده و طلوع رو صلح امیز معرفی کنه ، اما میتونه به موقع تاریکی مثل دست هایی سرد اطراف گلو اکسیژن رو بگیره ، میتونه سیل و سونامی مرگ بارش جون صدها رو بگیره ، میتونه جاشو به هوای توی ریه ها بده و یک نفر رو با بی رحمی تمام در خودش ببلعه ، لوهان مطمئن نبود اونچه که دو روز قبل تر از اومدنش به هیونگتو دید توی کدوم یکی از اون دسته هاست ، عکسی نفرین شده که لا به لای گذشته سوهو به زندگی اون ، درست توی دستهاش راه پیدا کرد ، از جایی که هیچ کس تصورش هم نمیکرد ، جایی که بهش این باور رو داد واقعی ترین و گران بها ترین گنجینه ها همیشه به ادم ها نزدیک ان ، مثل همون عکس دونفر لابه لای دفتر یادداشت زهوار در رفته و کهنه سوهو از جفتشون کنار هم ، با لباس های فاخر و خاص اشرافی. شاید اگر یک جمله سراسر زخم و دلتنگی از سمت سوهو توی گوش اون اشنا نبود هیچ وقت نمیتونست این حدس رو بزنه اون تنها خانواده و خون مشترک سوهو هست. همون جمله ای که توی تولد چهل سالگیش بعد از خوردن اخرین پیک سوجو بطری هفتم گفت «علارغم همه نفرت ها و حسرت ها گاهی بودن تنها خانواده ام رو کنار خودم میخوام»

***

چانیول دستهاش رو بهم گره زده بود و کلافه به زمین نگاه میکرد ، مدتی میشد منتظر رسیدن اون بود اما زمان توی لحظه های انتظار زیادی کند میگذشت ، در باز شد و اولین کسی که داخل شد بکهیون بود ، تا این که چهره شکسته تر از همیشه لوهان پشت سر اون نمایان شد ، مشخص بود لوهان با دیدنش کوله باری از سوالات مختلف رو برای پرسیدن اماده کرده که قبل از باز کردن دهنش ، بکهیون با جواب دادن بزرگترین سوال حاضر بین خودشون جو عجیب اون اتاق رو بهم زد:«من همه چیز رو میدونم»

لوهان نگاهش رو از چان گرفت و به عقب برگشت ، پسری که هم جثه خودش بود ، چشم های مرده اما معصومی داشت که موهای سیاهش صورت لاغرش رو پوشونده بود و بعد از گفتن حرفش در سکوت ایستاده بود ، لوهان بعد از دیدن صورت چانیول که زمین رو رصد میکنه فهمید اون دروغ نمیگه و این خوب نبود ؛ چانیول ساده گفت:«اون مارو دیده بود ، اخرین دیدارمون»

ثانیه بعد با خودش فکر کرد توی اون اتاق از چانیول و حتی بکهیونی که پشت سر سهون با اون ها تبانی کرده شخص دیگه هم هست که رازهای خودش رو داره ، پس حقی به خودش برای تندخویی دربرابر اون تصمیمی که مشخصا تصمیمی از روی اجبار بود نداد:«ماهم میتونیم بهش اعتماد کنیم؟»

┎HETERO┒Donde viven las historias. Descúbrelo ahora