⊶ 𝙈𝙮 𝙨𝙞𝙣 ⊷

52 13 16
                                    

چپتر ۱۲‌: گناه من

واقعیتی که لوهان به اجبار بهش گفته بود از لحظه دیدن اون پسر مثل مته توی سرش بود:«پس تو اون پرنسی هستی که اوپیا رو با خودش داره!»

نگاهش به چشم های تند و خشمگین کای افتاد ، نفر سوم از گروه هتروها بود که تازه جلوی اون زبون باز کرد ، تمام مسیرش در کنار اون در سکوت گذشت ، اما حالا انگار راجبش کنجکاو بود. کسی که چشمهای گیرا و پوست تیره و بدن لاغری داشت که بکهیون با تماس چشمی برقرار کردن میتونست بفهمه قصد اب کردنش رو داره:«این روزها خبر پر طرفداری شده!»

کای بعد از چک کردن های مداوم راهرو برای بار هزارم  ، اینبار تصمیم گرفت روی زمین بشینه:«چانیول بهت چه قولی داده که حاضری با ماها همکاری کنی؟»

_ این که بتونم از شر اوپیا خلاص شم

کای سکوت کرد ، نه سکوتی از جنس خستگی یا بی اطلاعی ، مشخصا داشت فکر میکرد و دزدیدن چشمهاش این رو نشون میداد که چیزی میدونه:«لوهان که خیلی مشتاق همکاری با من نبود ، تو حرفی نداری؟»

_ توی تمام این سال هایی که با هم زندگی کردیم ، هیچ وقت یه غیر خودی و خارج از گروه اجازه نزدیک شدن به مارو نداشت ، در واقع ما نمیتونستیم اعتماد کنیم حتی اگر همچین ادمی وجود داشت ، زیاد موافق تصمیمی که گرفته نیستم ، اما بهتره بدونی یکی از کد های ما که خیلی دوستش دارم اینه«اگر شکار اخرت برای تو نبود ، حتی به قصد قربانی شدن با خودت بکشش پایین»

لبخندی روی لب هاش نشست:«شکار اخر ما هترو ها اوپیاست ، یعنی تو»

توی جاش تکون خورد و چیزی نگفت اما یک اصل اون لحظه براش نمایان شد ، هترو ها هم مثل هر جامعه دیگه ای هرچند کوچیک و محدود گوناگونی شخصیت های خودش رو داشت ، کای هیچ شبیه لوهان و چانیول نبود ، میتونست رگه هایی از جنون رو توی چشمهاش ببینه چون اون به خوبی میدونست جنون میتونه چه شکلی باشه ، محتاط بود و کنجکاو اما اون یک کد اخلاقی رو هم خوب بلد بود و میدونست بهش پایبنده ، اون هم اولیت هاش و وفاداریشه ، بکهیون در حالی که چهارزانو به دیوار سرد تکیه داده بود گفت:«زندگیم اونقدری چشمگیر نیست که بخوام برای نگهبان اوپیا موندن تلاش کنم»

_ داری زیادی غریزه بقات رو دسته کم میگیری

_ این غریزه مدت هاست از من دست کشیده

اخمی روی پیشونی کای نشست:«تو... واقعی حاضری این کارو با پدرت کنی ؟ هیچ وقت به بعدش فکر کردی؟»

زیاد ادم اینده نگری نبود ، خودش رو توی هفت سالگی به یاد میاورد که با وجود این که میدونست عمق استخر بیست متری براش زیاده کنجکاو بود بدونه انتهای اون چیه حتی اگر بعد از بیرون اومدن تا یازده دقیقه بهش سی پی ار دادن تا به زندگی برگرده ، بکهیون همین بود ، همیشه فقط لحظه ای که جلو پاهاش بود رو توی چنگ میگرفت و میپذیرفت ، میدونست این کار خیلی جاها اشتباست اما نمیخواست قبول کنه فقط به خاطر یه اشتباهی که توی اینده بزرگ میشه یا نمیشه از چیزی که همون لحظه دلش میخواد دل بکنه و بکهیون برای همون لحظه زندگی واقعی رو میخواست ، ترس رو میخواست ، شکست و افتخار رو میخواست و به همون اندازه شاید حتی بیشتر دلتنگی و لذت و شادی و عشق رو میخواست ، چون همون چهار سال دیرتر خاموش شدن احساساتش برای اون چیزیو به جا گذاشته بود که هیچ کس نداشتش ، یک خاطرات قفل شده و مبهمی که از حس های مختلف پره و بکهیون برای رمزگشایی اون خاطرات هرکاری میکرد ، حتی اگر طبق قرارداد و وصیعت سهون از قدرتش استفاده میکرد و اجازه نمیداد اون بدون اوپیا در هیونگتو زندگی کنه ، حتی اگر هتروها اون رو میکشتن یا بدست اون تراشه چند میلی متری  توی مچش به هر دلیلی که هنوز به خوبی سازنده و محققش ازش سر در نمی اورد کشته میشد ، اون باید میفهمید ، باید اون رمز رو میفهمید.

┎HETERO┒Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora