‏⊶ 𝙇𝙞𝙛𝙚'𝙨 𝙧𝙖𝙣𝙨𝙤𝙢𝙚 ⊷

44 11 4
                                    

چپتر ۳۰ :‌ بهاء زندگی

زنان و مردان سیاه پوش یکی بعد از دیگری رد میشدن و بادیگاردها اونهارو سمت ماشین همراهی میکردن. شعله های شمع های نیمه اب شده میلرزید اما حتی باد هم توانایی خاموش کردن اونهارو نداشت. دستش توی جیبش بود و از دور تماشا میکرد. عده ای رو میشناخت و عده ای از نام و نشونشون هم غریب تر بودن اما دیگه مهم نبود. اون وداع اخر بود. حتی دیگه مرگ اون ادم هم مهم نبود. سرش رو پایین انداخت و راهش رو گرفت. حالا که میدونست هیچ چیز جز خاکسترش اونجا نیست راحت تر میتونست به فکر روزهای بعد باشه. هر قدمی که سمت ماشینش بر میداشت غروب افتاب زمین رو قرمز تر میکرد. اون معبد کوهستانی زانوهاش رو به درد اورده بود.

کمتر از سه ماه گذشته بود. چانیول اون روزها بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکرد. هر قدم که جلوتر میرفت انگار قدم بعدی سخت تر بود. از اون وداع و عزاداری های مکرر خسته بود. گاهی با فکر بهش باورش نمیشد تنها بازمانده خودش هست و حس برد یک قرعه کشی رو داشت که از هدیه اش هیچ خوشحال نیست.

دنیای بدون اوپیا بدون افرادی که برای رسیدنش بهش تلاش کردن چه ارزشی داشت ؟

اون روزها بیشتر از همیشه بهش ثابت شده بود که کسی که توی هرج و مرج متولد میشه تصور واضحی از صلحی که هیچ وقتی نداشته نداره ، اما در عین حال صلح همه چیزی هست که بهش نیاز داره و از نبود اون ، حس نبود قلبش رو داره اما موضوع اینه که زنده موندن یا خو گرفتن با صلح سخت تر اونچه که رویاهاش بهش نشون میداد هست. اون برای شاد و خوشحال بودن زیادی از دست داده بود و بیشتر از همه اونها شرمسار بود که هیچ کدوم از اون ادم های از دست رفته خودش نبودن.

خورشید توی دل ابرها پنهان بود و نور خونی و طیف زیبای گرمش اسمون رو جادویی کرده بود. به ماشین رسید و سرش رو عقب داد و نفس عمیقی کشید. فکر به قدم بعدی براش ترسناک بود. تنها دو نفر باقی مونده بودن که نمیدونست باید برای پیدا کردنشون تلاشی کنه یا نه. سوهو بعد از اتفاق پناهگاه همراه نایون غیبش زد و بکهیون ... هیچ اثری از بکهیون نبود و ادم های تهیونگ نم پس نمیدن. هرچند نگاه های ییفان نشون میداد چیزی میدونه.

در ماشین رو باز کرد که قبل از روشن کردنش متوجه توقف ون مشکی دورتر از خودش شد. به ادمی که در عین بستن دکمه کتش بهش نزدیک میشد با دقت خیره شد.

ییفان بهش نزدیک شد و منتظر بیرون اومدنش شد. چانیول بی رغبت در رو بست و چند قدم جلو رفت اما هنوز به اندازه دو تا بادیگارد عظیم الجثه پشت سرش فاصله بینشون بود.

_ فکر کردم که حالا که رئیس شدی قصد داری به محض مرگ تهیونگ و رفتن من یه جشن حسابی به پا کنی

فاصله رو کم کرد. باد هوای گرگ و میش رو به شب موهای بلندش رو تکون میداد و مرد خونسرد گفت:«تو و تهیونگ  بولگاسال بودین و شاید برات سخت باشه اما وقتی که پای این مورد وسط باشه من هم کدهای اخلاقی خودمو دارم پس نه»

┎HETERO┒Où les histoires vivent. Découvrez maintenant