‏⊶ 𝘿𝙚𝙖𝙧𝙚𝙨𝙩 𝙘𝙧𝙪𝙚𝙡 ⊷

36 9 15
                                    

چپتر ۲۴ :‌ عزیزترین بی رحم

محیط اطراف برای اون تماما به حاله ای غیرقابل دید تبدیل شده بود ، سینه اش از نفس های پی در پی به تکاپو افتاده بود و اون تپش شدید قلبش رو درک نمیکرد و بیشتر از اون پاهایی که با عجله و کنجکاوی بدنش رو به سمت جایی میکشوندن که میدونست دیر بهش رسیده. بعد از رسیدن به ورودی با حضور خالی ادمی که برای دیدنش تمام هیونگتو رو گذروند رو به رو شد. جز عبور و مرور افراد ثابت و همیشگی خبری از کس دیگه ای نبود. سمت دفتر سوهو راهی شد و بی دقت و عجول گارد رو کنار زد و وارد شد. نگاه متعجب و اخمو سوهو روی هیکل بکهیون چرخید. موهاش شلخته شده بود و چهره اش از عرق برق میزد و نفس نفس میزد. فهمیدن دلیل اونجا بودنش سخت نبود.

_ رفته

با خجالتی که بروز دادنش براش عجیب بود پرسید:«کجا؟»

_ اینجا نمیمونه ، تصمیم گرفت برگرده خونه قبلیش

_ میخوام ببینمش

_ دیدن اون نفعی به حال تو نداره

دوباره اون صداهای زمزمه وار و مغلوب کننده ، میخواست فریاد بزنه ، میخواست یقه پدرش رو بگیره و بابت همه چیز سرش داد بزنه:«خودم بهتر از سود و ضررم مطلع هستم»

سوهو کتاب رو زمین گذاشت و بهش نزدیک شد. چشمهاش رو نمیدزدید و با غرور و جسارت بهش چشم دوخته بود.

_ نکنه میخوای به محض دیدن به پاش بیوفته که تورو قبول کنه ؟ یا جلوش گریه کنی و ضعف نشون بدی ؟ اون الان ادمی نیست که بتونی باهاش مثل یه دوست رفتار کنی ، اون برای زمین زدن من لحظه شماری میکنه و این شامل توهم میشه

_ شاید اگر دلیل دست اون یا هرکس دیگه نمیدادی این اتفاق نمیوفتاد و تو نمیتونی جلومو بگیری

راهش رو پیش گرفت و رفت که جمله اخر سوهو اون رو سر جاش نگه داشت.

_ من به طور رسمی تورو جانشین خودم کردم ، پس بهتره بدونی الان توی هر جبهه ای باشی قرار نیست توی جبهه چانیول باشی و چیزی که من قطع به یقین از اون میدونم اینه که هیچ چیز جز هدفش و نقطه اخر به چشمش نمیاد

_ یعنی بدون که بخوای نظر منو بدونی منو توی لجنی که راه انداختی کشوندی ؟ این دقیقا خودتی ، یه مرد خودخواه و یک رای که براش فکر و خیال بقیه مهم نیست

***

جیرجیر لولای روغن نخورد در توی سکوت خونه پیچید و بسته شد. همه جا تماما تاریک بود و طبق عادت چراغ استوانه ای سفید رنگ گوشه در رو روشن کرد که تنها شعاع کمی از ورودی خونه رو نورانی میکرد. غبار توی اون نور کم پیدا بود و بوی نم و رطوبت حس میشد. قدمی جلو برداشت و نگاهی به تمام خونه انداخت. عجیب بود اما به هرجا که چشم می انداخت گوشه ای از خاطرات گذشته رو همون نقطه همونجا میدید. هرچه قدر زندگی براشون سخت بوده و دنیا از بودن اونها بی خبر ، اما اون چهار نفر بازهم اجازه گم کردن طعم و حس لبخند رو به خودشون نمیدادن. با فکر به خاطرات سرش رو عقب داد و اشک های سمجش رو پس زد. نمیخواست الان به جایی برگرده که فقط یک حاله غلیظی از درد و حسرته. جایی که حضور برادر از دست رفته اش رو هم حس میکرد و از ندامت نبودن و از دست دادنش بار دیگه قربانی نوشخوار فکریش میشد.

┎HETERO┒Où les histoires vivent. Découvrez maintenant