‏⊶ 𝙑𝙤𝙞𝙘𝙚 𝙤𝙛 𝙙𝙤𝙤𝙢 ⊷

32 11 14
                                    

چپتر ۲۸ : آواي غم

اتاق مراقبت بعد از انتظار های طولانی از زمان دستور سهون بالاخره با دیدن دو ادم لنگون و خسته اعلام کردن:«دو نفر بیرونن» سهون فورا از گروه جدا شد و لوهان دنباله روش دوربین رو چک کرد:«باز کن»

سمت در سنگین و اهنی پناهگاه یورش بردن. لی دری که روی زمین تعبیه شده بود و به بالا باز میشد رو باز کرد و دست کای رو گرفت و با کمک بک از پله ها پایین اورد. اخم غلیظ کای از درد و خستگی با رسیدن به یک نقطه امن از بین رفت. پاشون به زمین رسید و کمر و شونه های خم و خسته اش با دیدن چهره لوهان که هیچ مثل سابق نبود صاف شد. بعد از دو سال بالاخره کسیو که فکر میکرد از دست داده دید. لوهان با ناباوردی بهش نزدیک شد و صدایی از چاه دراومده و مرتعش کای به گوشش رسید:« لو ؟»

به اغوش کشیدش و چشمش رو بست ، شونه های لاغری که انگار لاغرتر هم شدن میون بازوهای قوی کای فشرده شد. حس برگشتن به خونه رو داشت. رسیدن و برگشت به جایی که از ارامش و صلح پره. همونجایی که خانواده اش رو داشته باشه. مهم نیست کجاست ، همونجا خونه هست. لوهان با چک کردن وضعیت وخیمش دستور داد سمت درمانگاه راهیش کنن. کای رفت و چهره پکر و خسته بک دیده شد. خودش رو به زمین رسوند و روی اخرین پله نشست. دستش رو بین موهاش گردوند. تاریکی چشمهاش به تنهایی پیام این که اون بیرون چه قیامتی به پاست رو میرسوند. اما ذهن بک برای هلاجی اتفاقات همچنان قفل بود:«نتونست خودشو برسونه ، اما همزمان با رفتن ما یه انفجار رخ داد»

لوهان مبهوت نفسش رو حبس کرد. چشمش پر شد و از اونجا رفت و سهون به بک نزدیک شد. بک بعد از دو سال اون رو میدید. نمیتونست دروغ بگه. با وجود پشت سر گذاشتن همه چیز خیلی از دیدن اون مرد خوشحال نبود و از همه اونها گذشته از نگاه نافذ و یخیش میتونست بخونه حرف های ناگفته اش چیاست. اما برای عادی جلوه دادن خیلی ساده دست روی شونه مرتعش بک گذاشت:«چانیول حتما برمیگرده»

اب دهانش رو قورت داد و چیز اضافه ای نگفت. در واقع نمیدونست از کجا باید شروع میکرد. گروهی از سربازهایی که بیشتر از نظامی بودن با یونیفرم ساده اشون فقط نشون میدادن اونجا یک سری کارهای امنیتی و پیش پا افتاده رو انجام میدن بکهیون رو سمت سالن اجتماعات راهی کردن. با ورودش نگاهش مجذوب شمایل خفه اما طبقه بندی شده پناهگاه شده. انگار هرجایی و هرچیزی دقیقا به درستی انتخاب شده اما در عین حال همه در هم ادغامه. میتونست طبقه بالا رو ببینه و در عین حال طبقه زیرین هم قابل روئیت بود. اونجا شبیه کلونی متراکم برای ادم ها میموند که با دوربین امنیتی تلاشی برای برقراری نظم داشت و با شماره و اسم هایی به رنگ زرد روی هر بخش راه کسی رو پچیده نمیکرد. اما از همه اونها ترسناک و شاید مرموز تر ادم هایی بودن که ساکن اون کلونی هستن. هتروهایی که قرار بود جزئی از قتل عام غنی سازی جمعیت بشن ؛ نگاه تعداد اندکی از هتروهایی که اونجا پرسه میزدن روش میخ بود. از روی چهره ها میتونست بخونه سن هیچ کس اونجا بیشتر از بیست یا سی نیست. درست طبق تاریخ انتقال همه به اون پناهگاه. حالا جاش امن بود. نفسی کشید و دنبال پسر قد بلندی که همراهیش میکرد راه افتاد.

┎HETERO┒Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ