‏⊶ 𝘼𝙩𝙤𝙣𝙚𝙢𝙚𝙣𝙩 ⊷

40 8 5
                                    

چپتر ۲۱ :‌ تاوان

*دوسال بعد*

باد دلنشینی راهش رو میون موهای نسبتا بلندش پیدا کرده بود ، دستش سمت چپ نیمکت رو پوشش داده بود و عطر شکوفه های الو به واسطه اون نسیم همه جا حس میشد. به دختر و پسری که با تفاوت سنی کمشون دنبال هم میدویدن چشم دوخت ، صورت های گرد و لپ های سرخشون هنگام بازی تکون میخورد و قهقهه های اونها همه جا پخش بود ، هنوز به خوبی اسم هارو یاد نگرفته بود ، اما میدونست اسم اون خواهر و برادر شیطون لی می و ویجی هست. با لبخندی که از صورتش پاک نمیشد تماشاچی بازی و جر و بجث های کودکانه اشون شد ، کسی باهاشون کاری نداشت ، حتی مادرشون با خیال اسوده در حال مطالعه کتابی با عنوان سوپ مرغ برای روح بود. ادم ها با چهره های سرزنده ای از اونجا میگذشتن و همه چیز سر جای خودش بود. از اون تصویر خسته نمیشد ، مهم نبود چند بار در روز پیاده روی و تماشای مردم عادی رو تکرار کنه ، دیدن موج زندگی به اون نفس دوباره ای میداد. یادش بود اولین بار که با اونجا اشنا شده بود واکنشش فقط یک چرا بزرگ بالای سرش بود.
چرا باید بخوان اون ادم هارو با اوپیا الوده و مرده کنن!؟
اما تهیونگ بهش قول داد اوپیا هیچ وقت قرار نیست اونجوری که سوهو ازش استفاده کرد استفاده بشه. اون قبول کرد ، به سختی دنبال هر بهونه ای برای اعتماد گشت ، مجبور بود ، بدون این خصلت و این بهونه راهی برای موندگار شدن نداشت.
باید به کارهاش میرسید ، به محض بلند شدن دو مرد سیاه پوشب که دورتر از اون و به دستورش با فاصله ایستاده بودن همراهیش کردن ، ماشین اون رو جلوی عمارت بزرگ پیاده کرد و بعد از گذر از حیاط وسیع راهی دفتر ساده اش شد ، جایی که یک سمت شیشه ای و دلباز دفتر منظره زمین سنگفرش شده بخش شرقی ساختمون رو نشون میداد و جز لوازم ضروری و ادرای با ابراز مسخره دیگه ای پر و شلوغ نشده بود ، جز یک تکه چوب به طرح سر یک شاهین با چشمانی که از سنگ خاصی که انگار حاله ای از گرده طلا توی خودش داره. اون هدیه ای بود که پس زدنش رسم ادب نبود ، هرچند اون هم زیاد از اون مجسمه کوچک شاهینی بدش نمیومد ، تهیونگ معتقد بود اون یک نشان شانس هست ، برای پیدا کردن مسیر درست و دور بدون از پلیدی ها ، اوایل تصور میکرد این ها منحصر به اشخاص اند اما رفته رفته متوجه شد بخش های زیادی از اون کشور با دیدگاه های خاص و پدیده مانندش به اون چیزی که بود تبدیل شده و چانیول هرچند سخت اما داشت یادشون میگرفت.

زمان گذر از راهرو تمامی سرباز ها به نوبت به اون تعظیم کردن ، اوایل هضم اون واقعیت کمی سخت بود ، این که ببینه ادمی هست که حاضر شه برای برق انداختن روی کفش اون تا یک ساعت با انواع واکس و پارچه های ابریشم جلوی پاش خم بمونه ، یا اینکه غذاها به جای یک مدل چندین مدل سرو میشن و تخت برای اون گرمترین تخت و لباس ها فاخر ترین هستن مدتی طول کشید تا جا بیوفته ، اون جزئی اشراف نبود ، اون کاملا به شکل دیگه ای بزرگ شده بود و این عادات بیشتر از احساس تملک و غرور دادن حس عذاب وجدان رو براش به همراه داشت ، اما تهیونگ برخلاف اون فکر میکرد. شاید تفاوت سطوح اجتماعی در بیجینگ به اندازه سئول نباشه ولی بازهم چانیول نباید کنار یک منشی ساده مینشست یا یک زندگی سطحی میداشت. چانیول تمام تلاشش رو کرد که عادت کنه پسر رئیس بولگاسال ها باشه.

┎HETERO┒Onde histórias criam vida. Descubra agora