‏⊶ 𝙏𝙖𝙨𝙩𝙚 𝙤𝙛 𝙢𝙞𝙨𝙩 ⊷

39 6 6
                                    


چپتر ۲۲ :‌ طعم غبار

دستش رو مستقیم بدون هیچ لرزشی جلوتر از سینه اش قرار داد هرچند جلیقه لباسش رو میکشید و تنگ بودن اون لباس روی اعصابش بود اما قانون اون کار همیشه فقط تمرکز و تسلط بوده ، دست چپش رو زیر مشتی که اطراف اسلحه حلقه بود قرار داد تا لرزش رو کنترل کنه و با حبس کردن نفس توی سینه اش دستور شلیک سوژه رو داد و انگشتش رو همزمان روی ماشه کشید ، نفس رو رها کرد و تا هفت بار دیگه اون کار رو تکرار کرد ، رنگ قرمز مایل به نارنجی با شلیک توی هوا پخش میشد و سرعت اون و تسلط روی شلیک بیشتر میشد و در عین حال فاصله ای که هر روز کمتر از روز قبل میشد خوشحالش میکرد ، دیدن امادگی بدنی و قوی تر شدنش همیشه حس بهتری بهش میداد ، بطری اب رو از دستیارش گرفت و نیمی از اون و با یک نفس سر کشید.

استینش رو مرتب کرد و از اتاق عظیم تمرین بیرون رفت.

مردی سراسیمه خودش رو به چانیول رسوند و تعظیم کرد:«دکتر میگه حالشون وخیمه ، باید خودتون رو برسونین قربان»

مسیر رسیدن به اتاق تهیونگ با هزار فکر و خیال گذشت ، طبق تشخیص دکتر پنج سال بود که با سرطان دست و پنج نرم میکرد و خیلی طول کشید تا این راز رو با اون در میون بذاره و حالا به محض رسیدن چان لبخندی به پهنای صورت تحویل اون داد و خوب بودن شرایطش رو بهش گوشزد کرد ، دروغی که با نگاه دکتر به چانیول فراموش شد.

بعد از رفتن دکتر چند دقیقه کنار در ایستاد ، تهیونگ از روی تخت بودن متنفر بود ، پتو رو کنار زد و با نفسی که با خس خس از سینه اش خارج میشد پاهاش رو به زمین رسوند.

_ میدونی که اگر اینجا مثل یک تیکه گوشت بیوفتم عقلم رو از دست میدم

لبخندی زد و بهش کمک کرد روی مبل مخصوصش بشینه ، جایی که ساعات ساکت و تنهاییش رو به خوندن کتاب و دود کردن تنباکو هایی که هیچ کس موفق نشد ازش دور کنه میگذروند ، نفس راحتی همراه با لبخند کشید و تکیه داد. اسمون اون زمان از روز بی هیچ ابری رنگ ابی روشنش رو به رخ میکشید و اون زمان مورد علاقه تهیونگ از یک روز عادیش بود ، با نگاهی به چان که به خوبی میشناختش حرف ذهنش رو رها کرد و چانیول چشمش رو بست:«حتی فکرشم نکن»

تلخندی زد و سرش رو به مبل تکیه داد:«فکر میکنی دیگه الان فایده داره ، حداقل بذار خوشحال بمیرم»

مضطرب به دستش نگاه کرد و تهیونگ از گوشه چشمش صورتش رو میدید. چهره ای به خودش گرفته بود که مخصوص حمله نوشوخوارهای ذهنیش بود ، هنوز اونقدر خوب اون پسر رو نشناخته بود اما روزهای سختی رو کنار اون بود که اون حالت یکی از معمولی ترین چهره هایی بود که چانیول روزانه به صورتش میپوشوند. اضطراب پیدایی که با پنهان کردن چشمهاش و تنفس های پی در پی نمایان میشد.

┎HETERO┒Место, где живут истории. Откройте их для себя