بعد از شام،کریس مشغول شستن ظرف ها شد،سهون بعد از تمیز کردن میز،کنارش جا گرفت و ظرف ها رو یکی یکی از دستش میگرفت و خشک میکرد،پسر بزرگتر لحظه ای مکث کرد،صحنه ای که براش عجیب آشنا اما تازه بود ولی برای سهون ..
مثل کندن زخم عمیق و قدیمی بود که به سختی بسته بودتش ...اما مستاصل و بیچاره به آخرین خاطره ها برای یادآوری معشوقش،چنگ میزد...
وقت رفتن کریس به وضوح این پا و اون پا کردن سهون رو دید و فکر کرد خیلی خوب میشه که ازش بخواد باهم مثل دوتا دوست رابطه داشته باشن،لبخندی ازین فکر زد : نظرت چیه بعضی وقتا باهم وقت بگذرونیم؟
سهون به وضوح تپش زدن احمقانه قلبش رو تو دهنش احساس میکرد،لعنت به خودش که مثل یه مازوخیسم ،با علاقه جنون وارش دوباره اون صحنه ها رو تکرار کرد،اما اینبار دست های خودش نبود که به منظور آشنایی دوستی برای مرد مقابلش دراز میشدن...
با کمی مکث،دست هاش رو جلو برد و دست هایی که همیشه گرم بودن و پر از قدرت،رو فشرد.مطمئن بود حسابی برای اینکارش بازخواست میشه.
ثانیه هایی که کاش تا ابد کش میومدن،و اونوقت سهون تموم دلتنگی های تلمبار شده اش رو درون آغوش روح آشناس،رها میکرد.
با کش آوردن لب هاش ،حرف مرد رو تایید کرد و بعد با خداحافظی کوتاهی بیرون رفت.
کریس سوالات زیادی از وجود اون کتی که مشخصا حتی برای دوست های کیونگسو هم نبود براش ایجاد شده بود،اما ترجیح داد خواب پسرک رو بهم نزنه و فردا درموردش بپرسه اما وقتی خواست کت رو از روی مبل برداره و اون رو آویزون کنه ،بیرون زدن لبه کاغذی،وجودش رو یخ کرد،شاید پاکتِ ..سیگار یا همچین چیزی بود؟
با بیرون کشیدنش،عکسی از دوتا پسر بچه خندون نمایان شد که قدیمی بنظر میرسید،با دیدن پسر بچه بامزه و تپل عکس که دست هاش رو دور گردن پسری که انگار برادر بزرگترش بود ،انداخته بود لبخندی زد و اشک درون چشم هاش حلقه زد،همچنان محو صورت پسر کوچیکتر شده بود با فروریختن اشک از چشم هاش، سردرگم از حس غمی که یکهو دچارش شده بود و تیر کشیدن سرش و خاطرات مبهمی که قصد رنگ گرفتن نداشتن دوباره به سراغش اومده بودن،عکس رو داخل جیب سرُ داد.
کاش یک نفر سراغش رو میگرفت و شاید هم واقعا کسی رو نداشت؟!ییشینگ بعد از فرستادن لوک برای راننده اش،چنددقیقه ای رو تکیه زده به تیربرق انتهای خیابون گذروند و بعد با یادآوری صورت نرم و یکدست مردِ کوچکش موقع بوسیدن پیشونیش،لبخندی زد و دود سیگار رو به هوا فرستاد،پسربچه ای که با حضور نصفه و نیمه و تازه اش،روزهای خاکستریش رو ندونسته رنگ کرده بود.
اما با به یادآوری سرنوشت پدرش کم کم اخم به صورتش اومد و کلافه پوفی کشید،نمیدونست چطور به چشم های روشن و زیباش،زل بزنه و واقعیت رو بگه..
به سنگ ریزه های زیر پاش لگدی زد و با سوز هوا،انگار که قرار بود بارون بگیره ،دست هاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد،کتش رو به پسرک داده بود اما...
اوه عکس هیونگش ،تو جیب کت جا موند اونلحظه یادش نبود که که عکس رو برداره،لعنتی....
بدون اون عکس به خونه برنمیگشت با سرعت به سمت خیابونی که کیونگسو رو همراهی کرده بود دویید،تاری دیدش و سرمای هوا اون لحظه مهم نبود ،مهم نبود اگه پسرکش با دیدن وضع آشفته اش میترسید یا اگر هیونگش این موقع از شب از اینکه بیرون مونده،سرزنشش میکرد،بدون اون عکس برنمیگشت،تقریبا به خیابون نزدیک شده بود که پیچ خوردن پاش و برخورد با جسم محکمی و شنیدن صدای آخ حواسش رو جمع کرد،کم کم با واضح شدن چهره شخص زیر نور تیربرق،آتش خشم وجود هر دو مرد رو گرفتار کرد و دقایقی بعد مشخص نبود که مشت کدوم یکی،بیشتر رو صورت طرف مقابل میشینه ،سهون کلافه از بارون شدیدی که وسط دعوای اون دو میبارید،ییشینگ رو به زور از روی خودش کنار زد و خسته تر از همیشه رو به مرد خشمگینی که یک ذره هم بزرگ نشده بود غرید: قسم میخورم جانگ ،اگه سر و کله ات رو یکبار دیگه این دور و بر ببینم،سر قطع شدت و برای پدربزرگ پست فطرتت بفرستم
ییشینگ زبانه گرفتن نفرت و انتقام شدیدی رو درون قلبش احساس کرد ،با اینحال پوزخند عصبانی که زد با دیدن شدت گرفتن حرص نگاه سهون،بیشتر شد:فکر کنم هنوز از دفعه قبلی عبرت نگرفتی اوه،اونی که تو این بازی ناخواسته برنده میشه تو نیستی،هنوز تقاص کارت مونده،و اگه به خاطر حرف های اون پیر پست فطرت نبود ،لحظه ای برای کشتنت درنگ نمیکردم..
خونِ توی دهنش رو به سمت کفش سهون تف کرد و راهش رو کج کرد،اما با شنیدن ادامه جمله های سهون ،خنجر جیبیش رو بیرون اورد و به سمتش حمله کرد:از زندگی که بدون هیونگت بوجود اومده،خوب لذت میبری جانگ ،جایگاهی که هیونگت براش تلاش کرد،اما نصیب تو شد،آیگو مرد بیچاره حتما از دیدن تو کلی احساس شرم میکنه..
سهون موفق شد دوباره مرد رو برای مبارزه طلب کنه اما با دیدن خنجری که تو یک قدمی چشمش اومده بود ،صورتش رو عقب کشید و با هر دودست سعی در مهار ،دست های پرتنش مرد روبروش شد،درحالیکه خون ِ دست هاشون از لبه های تیز خنجر ،جاری شده بود.
♡♡♡هیچوقت آدمِ آینده نگری نبودم هیونگ ،چون دنیای من کنار تو لحظه به لحظه ساخته میشد همین شد که به آخرین بارها فکر نکردم
کاش آخرین بار به قولت اعتماد نمیکردم ،کاش آخرین بار محکم تر بغلت میکردم اونقدر محکم که بعد فهمیدن اینکه تو مردی،خودمم میمردم...من نمیدانستم معنی هرگز را،
تو چرا باز نگشتی دیگر...
YOU ARE READING
Bloody SMILE
Fanfictionهمونجور که دست های لاغر و سردش رو دور صورت استخونی معشوقِش،قاب میکرد خیره به چشم های لرزونش با بغض زمزمه کرد:خیلی دردت اومد عزیزم؟ببخشید که نتونستم ازت مراقبت کنم ببخشید که نبودم..متاسفم که بار همه چیز رو دوشِت بود و من حتی یادم نمیاد قبل از اینا چه...