رفتن به جایی که دردناکترین خاطره و همزمان اولین تجربه بوسیده شدن بغیر از پدر و هیونگش رو داشت،تا زمانی که وسیله ها و لباس های ضروریش و جمع کنه غیرقابل باور بود.با اینکه به حرف های ییشینگ اعتماد داشت اما دست خودش نبود که اظطراب بخشی از وجودش شده بود و صحنه های اون روز شوم مدام در ذهنش میپیچید.اما این بار هیونگش بود.کریس هیچوقت اجازه نمیداد کسی اذیتش کنه.
میدونست اگه کریس چیزی بفهمه بی چون و چرا باز هم ییشینگ رو متهم میکنه.اما حس اعتماد و دلگرمی که ناخواسته از ییشینگ میگرفت انقدر زیاد بود که اینجوری سپر دفاعیش میشد و هرگر نمیذاشت کریس سر اتفاقی که یشینگ مقصرش نبود،سرزنش بشه.تنهایی عمیقی که از سوی مرد دریافت میکرد،قلب کوچیکش رو میسوزوند.دقیق نمیدونست از کی انقدر تنها شده و سرگردون به حال خودش رها شده.
درواقع تنهایی برای کیونگسویی که چشم باز کرده بود و پدرش رو دیده بود و بعد کریس هیونگ رو،خیلی خوب تعریف شده بود.بیشتر روزهای ماه رو تنها سپری میکرد و عادت کرده بود،اما دلش برای ییشینگی که یکباره از مهر و محبت کنده شده بود،میگرفت.کاش میتونست هیونگش رو براش پیدا کنه.اونوقت میتونست چشم های غمگینش رو خندون ببینه؟!کیونگسو همه تلاشش رو میکرد حتی اگه قرار بود فقدان پدرش رو به فراموشی بسپره.
با همه سن کمش پدرش یاد داده بود.مرگ پایان همه چیز نیست و مطمئن بود روزی که وقت دیدارشون برسه به اندازه ای که بتونه از پدرش تشکر و خداحافظی کنه ،زمان داره.
کیونگسو نمیتونست برای کسی که وقتی که بود به بازیگوشی و بی اهمیتی نسبت بهش میگذروند،ناراحتی کنه.ابدا این رو حق خودش نمیدونست.شاید هم مجازاتش بود.
روزهایی که کریس هیونگ زمان خواسته بود تا فکر کنه خیلی زمان نبرد چرا که ییشینگ به بهانه سر زدن به کیونگسو هرروز عصر به غذا خوری میومد و سر جای همیشگی کنار پنجره مینشست و انقدر به پنجره کوچیکی که دید کمی از اشپزخونه داشت نگاه های زیرزیرکی مینداخت.تا جایی که کیونگسو هم از حرکاتش خنده اش میگرفت و دستش رو میگرفت تا بیرون کمی قدم بزنن.حقیقت اینهمه پافشاری کردن رو نمیفهمید.میدونست خواسته یا ناخواسته از یه درگیری کوچیکی که پدرش رو تو دریا گرفتار کرده بود به اینجا رسیده بودن.اما این حجم از بیقراری ییشینگ براش عجیب بود.بهرحال این نزدیکی براش دوست داشتنی و جالب بود.فهمیده بود ییشینگ کلکسیون زیبایی از انواع صدف های قشنگ و سنگ های با ارزش دریایی داره و قول گرفته بود حتما اونها رو بهش نشون بده.
کیونگ از علاقه وافرش به عمق دریاها گفته بود و ییشینگ باز هم قول داده بود یک روز اون رو به قعر دریا میبره تا دنیای آب و از نزدیک لمس کنه.
کیونگسو عاشق لحظاتی بود که روی ماسه ها مینشست و پاهاش رو دراز میکرد و مرد بزرگتر با خیال راحت سرش رو،روی پاهای کوچیکش میذاشت و اجازه میداد غروب آفتاب این لحظه رو تو یکی از هزاران خاطره آسمون ثبت کنه.باهم موج های دریا رو میشمردن و هر دو از اظطراب جواب کریس بهم لبخند امید بخشی میزدن.
YOU ARE READING
Bloody SMILE
Fanfictionهمونجور که دست های لاغر و سردش رو دور صورت استخونی معشوقِش،قاب میکرد خیره به چشم های لرزونش با بغض زمزمه کرد:خیلی دردت اومد عزیزم؟ببخشید که نتونستم ازت مراقبت کنم ببخشید که نبودم..متاسفم که بار همه چیز رو دوشِت بود و من حتی یادم نمیاد قبل از اینا چه...