ییشینگ با حس و حال خوبی که بعد از شنیدن صدای برادرش بهش دست داده بود،دکمه آسانسور رو زد و به خودش داخل آینه نگاهی انداخت.
فکر میکرد این روزها رو تجربه کنه؟جوابش ناامید کننده بود و از خودش خجالت میکشید.فکر کردن به روزهایی که فکر میکرد هیونگش برمیگرده و بعد دروغ مردنش ....با یادآوری اون روزها زانوهاش سست میشد.چطور به خودش اجازه داده بود به این فکر کنه برادری نداره...۱۴ سال تموم براش نامه نوشته بود و بعد با یه جمله از اون روباه مکار خودش رو باخت .
روزهای عجیبی بود.جونش در اومده بود و امیدی به زندگی نداشت.
اگه کیونگسو سر راهش نمیومد،قرار نبود رنگ خوشبختی رو ببینه؟
سیاهی باهاش عجین شده بود؟بدرک اون روشنی روزهاش رو پیدا کرده بود.
با رسیدن به طبقه ای که اتاق مشترک خودش و کیونگسو بود،پیاده شد.
تقه کوتاهی به در زد و با نشنیدن صدایی با احتمال اینکه پسرک از بالکن اتاق خارج نشده، در رو باز کرد اما...
مطلقا انتظار پسرکی که خیره به موبایل داخل دستش و نشسته روی زمین رو نداشت.
چه اتفاقی افتاده بود؟کی جرات کرده بود عزیزترینش رو آزار بده؟اونقدر که به صداش هیج واکنشی نشون نده؟
روی دو زانو کنار پسرک نشست و نگاه مبهوت کیونگسو که قطره های اشک با لجاجت حلقه زده بودن و نمیدیختن زل زد.
ییشینگ گفته بود روشنی روزهاش رو پیدا کرده،اما چرا دوباره حس میکرد همجا تاریک شده؟چرا قلبش تند تند میکوبید و لب های خشک شدش بهم چسبیده بودن؟
به زحمت تکونی به لب هاش داد و با صدایی که مطمئن نبود مال خودشه به حرف اومد:چیشده سو؟کسی اذیتت کرده من نبودم؟یا چون نبودم تنها موندی ناراحتی؟اره؟از من ناراحتی؟از گه گه ات؟
قطره های محبوس شده پسر کوچیکتر انگار که منتظر شنیدن صداش بودن،تند تند فرو میریختن و ییشینگ سنگکوب کردن قلبش رو احساس کرد.با احتیاط دست هاش رو دور بدن نحیف و کوچیک سویی رسوند و محکم به خودش چسبوند.
کیونگسو با هق هق سرش رو تو گودی گردنش فرو کرده بود.
برای اولین بار دودل شده بود.از اینکه احتمالی که تو سرش داشت واقعی باشه،وحشت زده میشد.اگه واقعا ییشینگ بهش نارو زده بود چی؟همه آدما که قرار نبود اونجوری که نشون میدن باشن مگه نه؟با پررنگ شدن این فکرش با صدای بلندتری زیر گریه زد.
اونقدر که ییشینگ نگران دوباره اون رو از خودش فاصله داد و دست های یخ زده اش رو روی صورتش میکشید.فقط اون حرومزاده ای که جرات کرده بود گلش رو برنجونه پیدا میکرد.
روزگارش رو سیاه میکرد.
YOU ARE READING
Bloody SMILE
Fanfictionهمونجور که دست های لاغر و سردش رو دور صورت استخونی معشوقِش،قاب میکرد خیره به چشم های لرزونش با بغض زمزمه کرد:خیلی دردت اومد عزیزم؟ببخشید که نتونستم ازت مراقبت کنم ببخشید که نبودم..متاسفم که بار همه چیز رو دوشِت بود و من حتی یادم نمیاد قبل از اینا چه...