خاطرات مدفون^24

41 5 61
                                    

2010

نگاه بی حسش رو از حرف های اغراق آمیز دو شریک پیر روبروش گرفت و نگاهش روی پسر لاغری که این روز ها با ییشینگ سر قد بلند کردن رقابت میکردن،نشست.
راز اون چشم ها هیچوقت براش آشکار نشد.چشم هایی که بعضی روزها از سرمای بیش از حد اونها جای عقب نشینی کردن،نزدیکش میشد و انگار که پسر کوچیکتر از این نزدیکی بدش نمیومد و خودش رو مثل یه گربه لوس کنارش رها میکرد.

ییفان بعد از سال های طولانی برای سهون  حس تعلق میداد و سهون با چنگ و دندون های تیزش ازش محافظت میکرد.

با خطاب شدنش دوباره نگاهش رو به پدربزرگش داد:تا سه روز آینده همه چیز برای رفتن شما آماده شده.مطمئن شو که شرکت طرف قرارداد ما طبق معامله عمل کنه.

سری به تایید تکون داد.اما نیشخند شریک روبروشون از سه سال پیش تا الان همچنان از نظرش کریح ترین بود.به حس خودش اعتماد داشت میدونست مرد روبروش از این معامله سود کلانی میبره هرچند که در ظاهر فقط قرار بود همراهی کنه.

×همچنان نظرم اینه که بهتره بذاری ییشینگ تنها با بکهیون بره.بالاخره اون هم پسر خانواده جانگِ.یه روزی باید پا جای تو بذاره.یکم استراحت بد نیست مرد جوان

پوزخند کمرنگ ییفان،به مزاق پیرمرد خوش نیومد که اخم هاش رو جمع تر کرد:ممنون اما ترجیح میدم همه مسئولیت این سفر رو دوش خودم باشه...برعکس شما من دنبال بازنشستگی نیستم.

رو به پدربزرگش کرد و اجازه خروج گرفت.روزی میرسید که از قید همه اینها خلاص بشه؟نمیدونست تا کی میتونه دربرابر کارهایی که به اسم قانون،زیر آبی میرفتن بگذره و حرف نزنه؟نمیخواست ییشینگ دنباله روشون باشه و حالا که سهون هم تبدیل به بخش بزرگی از زندگیش شده بود.باید همه تلاشش رو می‌کرد.

به محض خارج شدن از دیدرس دو شریک،جانگ با نگاهی ناراضی رو به شریکش به حرف اومد:تو مطمئنی که اون متوجه نشه؟

بیون با تصمیمی که گرفته بود،مطمئن جواب داد،حتی اگه همه چیز به خوبی پیش می‌رفت،کلکش رو می‌کند،میدونست براش دردسر ساز میشه:البته...پسر خوندم یه چیز با ارزش تو خونه من جا میذاره که برای آسیب ندیدنش جون خودش رو هم میده...

با این حرف انگشت های پسر جوان پشت سرش مشت شد،کاش میتونست از همه روش هایی که برای به قتل رسوندن آدما یاد گرفته بود،روش پیاده کنه.اما بکهیون هیونگش گفته بود فعلا باید صبر کنن،حتی با اینکه خودش تشنه ترین بود.

جانگ فرصت خوبی برای نشون دادن حد و حدود به شریکش پیدا کرده بود،بهرحال برگ برنده ای بود که مدت ها دلش میخواست،رو کنه: پسر خوندت خیلی شبیه خودت بزرگ شده...در عجب بودم پسر رندومی که از اون بار قاچاق دزدیدیش به چه کارت میاد.اما الان میفهمم اون بیشتر از پسر واقعیت،شبیه خودته.

Bloody SMILE Where stories live. Discover now