رویا ^5

52 13 27
                                    

زیرزمین تاریک و نمور ..آفتابی که از دریچه انتهای زیرزمین به سختی گذر کرده بود،صدای گریه ریز ...کسی صداش میزد؟کی بود؟صدای ریز بچگونه و پر بغضی که کریس هیونگ از دهنش نمیوفتاد؟شاید تو تاریکی گم شده بود.

ترسیده بود ،یادش نمیومد برای چی اینجاست و چیکار میکرد،هول کرده بود و احساسات بد و دلهره ،امونش نمیداد...
صدای گریه بلندتر شد انگار کسی قلبش رو تو تو دستهای محکم و آهنیش میفشرد این حس لعنتی از کجا میومد چرا نمیتونست پیداش کنه میل عجیبی به بغل کردن بچه داشت،نکنه کیونگش بود ،خواست صداش بزنه ،اما جز باز و بسته کردن لبهاش،چیزی عایدش نشد ترس بیشتر به وجودش رخنه کرد اگه پیداش نمیکرد چی،حتما اون بچه بی پناه بود،یعنی اون بچه هم مثل خودش تنها اینجا رها شده بود؟نمیذاشت این اتفاق بیوفته

دست و پاهاش میلرزیدن کاش راه خروجی بود، اول باید کیونگش رو پیدا می‌کرد قطعا صدای گریه اون بچه بود خودش گفته بود پناهش میشه و اما اینجا گیر افتاده بود
سمت دریچه انتها دویید، صدا ازونجا میومد ،زمین زیر پاهاش خالی شد و چیزی نفهمید....

_هیونگ هیونگگگگ،بیدار شوو هییونگگگگ

چشمای تارشدش و باز کرد نفس زنان از جاش پرید وقتی صورت ترسیده کیونگسو رو دید بی معطلی دست هاش رو دراز کرد و بغلش کرد.
×اوه اینجایی کیونگ،چرا داشتی گریه میکردی نمتونستم پیدات کنم،هیونگ و ببخش عزیزدلم

کیونگ متعجب سرش رو از شونه هیونگش فاصله داد:من گریه نمیکردم هیونگ،حتما خواب بد دیدی مگه نه؟

×نمیدونم عزیزم،زیادی واقعی بود حس کردم کنار گوشم تو داشتی گریه میکردی

مرد بزرگتر با صدایی که بی شباهت به ناله نبود،زمزمه کرد

کیونگسو هیونگ عجیبش رو هیچوقت تو این حال ندیده بود، با اینحال دستهاش رو به کمر هیونگش زد و مثل یه کودک،اون رو تو آغوشش آروم میکرد...

بازار محلی همیشه شلوغ بود حالا که هوا آفتابی بود رنگ و بوی دیگه ای داشت و دیدن صیفی جات و سبزیجات تازه و خاکی همیشه حالش رو خوب میکرد، وقتی دست کریس هیونگش رو گرفت و بیرون کشید و حالا میدید که جلوتر از خودش درحال خرید کردن برای اشپزخونه اس و مجبور بود جای قدم های بزرگش رو بدوعه تا بهش برسه لبخند میزد.

یعنی میتونست وقتی بزرگتر شد قدش یه کوچولو فقط اندازش بشه؟از مقایسه خودش و هیونگش خندش گرفت و ناخودآگاه فکرش سمت آجوشی چالدارش رفت ،بعد از اینکه شالگردنش رو تا زیر چشمهاش کشیده بود،با نگاهی خجالت زده از زیر دستهاش فرار کرد و تا خونه یک نفس دویید ،عادت نداشت مورد توجه باشه چون همیشه خودش رو تو گوشه و کنار جایی قایم میکرد و تنها جایی که خودش رو پیدا می‌کرد کنار کریس هیونگ بود ،شونه های امنی که بهش پناه میداد و مواظبش بود کسی که مدت‌های طولانی از نبودن پدرش،پدر بود ،برادر بزرگتر بود،دوست بود و الان حغریبه ای پیدا شده بود که ذهنش رو مشغول کرده بود که چندروزی حواسش رو پرت کرده بود کاش جنس بودنش مثل همون آدمهایی که کوتاه مدت بودن،نبود کاش زمان بیشتری رو با کیونگسو میگذروند....

Bloody SMILE Donde viven las historias. Descúbrelo ahora