حسرت^15

49 7 25
                                    


روزها در پی هم میگذشت و کیونگسو هر شب به امید اینکه بار دیگه پدرش رو توی خواب ملاقات میکنه،به خواب میرفت،اما صبح فردا با اندوهی که رفته رفته تموم قلبش رو کدر کرده بود،چشم هاش رو باز میکرد،مقابل هیونگی که شاهد آب شدن هرروزش بود مینشست،لبخند زورکی میزد که البته شاید اسم لبخند داشت بهرحال به زور کش آوردن دو خط خشک روی صورت بی روح و پژمردش که لبخند حساب نمیشد، این روزها حتی نمیتونست سر از کار هیونگش دربیاره ،هیونگی که هرروز سر ساعت مشخص به رستوران میرفت، اما این مدت سرش گرم جای دیگه ای بود که کیونگ نه میتونست و نه حتی ...بی انصافی بود اگر دلش این دنیای رنگارنگی که براش خاکستری شده بود رو نمیخواست؟

حتی دلش از اون آجوشی بیرحمی که مدت ها ولش کرده بود و خبری ازش نمیگرفت هم، پر بود،حس میکرد با از دست دادن پدرش ،دیواره زندانی که دنیا براش ساخته بود،هم تنگ تر شده بود،هیونگش مدام میگفت که گریه کنه، داد بزنه اما کیونگ نمیدونست برای چی اینکار و کنه دلیلی براش وجود نداشت ،اشکی برای حماقتی که کرده بود وجود نداشت ،برای کسی گریه میکرد که وفتی زنده بود هم پسر خوبی نبود؟

روزهاش رو با سرکشی از پدرش می‌گذروند و زمان هایی که
به دریا میرفت هم با خداحافظی سرسری رد میشد.اون هیچوقت نتونست به پدرش بگه از اینکه تموم مدت در نبود مادرش،چقد بهش سخت گذشته اما با تموم وجودش عاشقش بود پدری که اون رو عاشق دریا و موجوداتش کرده بود و هربار که برمیگشت با اشتیاق داستان ها و افسانه های زیبایی رو براش تعریف میکرد،حتی نتونست از پدرش برای اینکه اون رو به هیونگ سپرده بود هم تشکر کنه، اگه هیونگش نبود ...

نه نمیخواست به هیچ عنوان به نبود هیونگش فکر کنه،این روزها تو سر کوچولوش پر شده بود از نبودن ها و علتش اصلا هم نبود شخص خاصی نبود...

باید از وابستگیش به آدمای جدید،جلوگیری میکرد ،جمع کردن خورده های قلبش هربار سخت تر میشد،دوست های مدرسه اش هم بعد یمدت ترکش میکردن،مشکلش چی بود؟علایق عجیب غریبش؟

باید از مردی که تو مدت کوتاهی ازش خوشش اومده بود،میگذشت؟بهرحال که دیگه کارشون تموم شده بود ،بهونه ای هم برای دوباره دیدنش نداشت ،احتمالا بزودی بعد اینکه خرید حق امتیاز صیادی هم می‌گرفت دیگه پاش و تو این منطقه نمیذاشت،پوزخندی به خوش خیالی های توی سرش زد اون فقط یه بچه بود معلوم بود که نمیتونه اون مرد رو برای خودش داشته باشه...

کلافه از فکر های آزار دهنده تو مغزش،موهاش و با حرص بهم ریخت،سردرد فجیعی که گرفته بود مجبورش کرد از جاش بلند بشه و به سمت سینک روشویی بره و تمام صورت و سرش رو زیر آب سرد بگیره، حوصله حموم کردن نداشت و نمیدونست کی حالش و پیدا میکنه که به تن عرق کرده اش آبی بزنه..

این دفعه وقتی خنکی سرش ،خوشایند شد ،همونجور که آب از سرش چکه میکرد از دستشویی بیرون اومد و هیونگش رو جلوی خودش دید ،میدونست که چقد از اینکه قطره های آب زمین خونه رو خیس کنن متنفره اما کیونگسو فعلا اهمیتی به این حساسیت نمیداد،انگار کریس هیونگش هم فعلا از این قضیه کنار کشیده بود که با نگاه گذرا به زمین و بعد به صورت بی حس و حال کیونگ ،لبخندی بهش زد:پسر کوچولوی من امروز چطوره؟

Bloody SMILE Where stories live. Discover now