Past:
نور خورشید که ظهر رو نشون میداد از پنجره کوچیک اتاقک کشتی مستقیما چشم های کریس رو هدف گرفته بود ،
دیشبش رو با توصیه های پدربزرگش و بعد استرس مسئولیتی که رو دوشش گذاشته شده بود تا طلوع آفتاب بیخوابش کرده بود ،دلتنگی برای برادر کوچیکترش هم باعث بدخلقی بیشترش شده بود این بار هم مجبور شده بود بدون خداحافظی،و وقتی خوابه ازش دل بکنه،قلبش با تصور چشم های معصوم پسرک وقتی که لایه های اشک پرشون کرده بود،درد میگرفت.با صدای تق تق در ، پاهاش رو از تخت آویزون کرد تا بلند بشه :قربان،کاپیتان جانگ منتظرتون هستن لطفا عجله کنید
پوفی کشید و به سمت سرویس اتاق رفت تا دست و صورتش رو بشوره،روی رکابی سفیدش پیراهنش رو تن کرد و با مرتب کردن لباسش،خودش رو به عرشه کشتی رسوند ،پوزخند های آزار دهنده کارکنان کشتی ،آزاردهنده بودن اما سعی کرد اهمیتی نده ،و اخمش رو حفظ کرد
اون ها سال ها بود که برای پدربزرگش کار میکردن پس طبیعی بود که نخوان که یک پسر بچه جانشین کاپیتان بزرگ بشه و کنترل کشتی رو بدست بگیره
نزدیک بندر شده بودن،پدر بزرگش دیداری با یک دوست قدیمی داشت اما برخلاف سری های قبل که کریس رو تا پای معامله ها میبرد این بار ازش خواست تا بازگشتش چرخی داخل بازار بزنه با دور شدن پدربزرگش ،خواست که دوباره به درون کشتی برگرده اما بادیگارد مانع این کار شد:از ما خواسته شده که اجازه ورود ندیم،تا داخل بازار همراهیتون میکنیم
کریس شوکه از چیزی که شنیده بود عقب گرد کرد و راهی بازار شد ،یه چیزی داخل کشتی بود که هربار از فهمیدن اون منع میشد .
با دیدن صدف هایی که مطمئن بود ییشینگ عاشقشون میشه ،اونها رو خریداری کرد
برگشت به خونه همیشه طولانی بود مخصوصا با چیزی که دیده بود و اظطرابی که امونش نمیداد ،تموم ثانیه ها رو شمرده بود تا دوباره برادرش رو بغل کنه و آرامش بگیره
بعد از تجدید دیدار با مادرش به سمت اتاق مشترکش با برادرش رفت که حتی برای پدربزرگشون هم به استقبال نیومده بود،حدس میزد این بار قهر برادرش فقط با آبنبات و معذرت خواهی درست نشه ،خنده کوتاهی از این روی لجبازش کرد چرا که قرار نبود مثل خودش به این دوری های یهویی عادت کنه
با باز کردن یهویی در و پریدن توی اتاق،تن پسر کوچیکتر که درحال پازل درست کردن بود پرید،اما به جز نیم نگاه کوتاه،چیزی نصیبش نشد،لب هاش رو آویزون کرد و همونجور که خودش رو،رو تن پسر کوچیکتر مینداخت و دست هاش رو دور بدنش حلقه میکرد شروع به ناز کشی کرد: اگه بدونی داداش برات چی آورده اینجوری کونت و سمتش نمیگیری دریغ از یه بغل و سلام گرمپسر کوچیکتر کلافه از لوس بازیای شدید برادرش گردنش رو فاصله میداد و دستش رو صورت برادرش محکم فشار میداد تا نبوستش:به من نچسب ،سوغاتیتم نخواستم آقای مثلا برادر
کریس اینبار لب های آویزونش رو جلوی چشم های ییشینگ آورد تا بلکه دل برادر تخسش به رحم بیاد و به این دوری خاتمه بده:دلت میاد داداشت کل سفر و یاد تو بود تازه کلی هم از جون مایه گذاشت دفعه بعدی تو رو هم با خودشون ببرن
YOU ARE READING
Bloody SMILE
Fanfictionهمونجور که دست های لاغر و سردش رو دور صورت استخونی معشوقِش،قاب میکرد خیره به چشم های لرزونش با بغض زمزمه کرد:خیلی دردت اومد عزیزم؟ببخشید که نتونستم ازت مراقبت کنم ببخشید که نبودم..متاسفم که بار همه چیز رو دوشِت بود و من حتی یادم نمیاد قبل از اینا چه...