بعد از دعوای همیشگی بکهیون با سهون ،پسر کوچیکتر از اتاق بیرون زده بود و به حیاط پشتی رفته بود،بکهیون نگاهش رو تا زمانی که پسر روبروی امانتی با ارزششون ایستاد،نگرفت و بعد پرده رو انداخت،روی مبل دونفره کنار همسرش نشست و فنجان چای رو درحالیکه بوی مطبوع و گرمای بینظیرش کمی از تنش اعصابش رو کم میکرد،سر کشید.
لبخندی به صورت نگران همراه همیشگیش زد،سیگاری آتش زد و دستش رو دور تر از عروسکش گرفت که مبادا آسیبی ببینه هرچند اون همین الان هم از دود های پشت سرهم سیگار به سرفه افتاده بود..
لوهان نگاه کلافه ای به سیگاری که پشت هم لب های معشوقِش رو لمس میکرد،انداخت و آب دهانش رو قورت داد،بالا پایین شدن سیبک گلوش از چشم های تیزبین بک دور نموند، با یک دست چونه زیباش رو با خشونت خاصی به سمت خودش چرخوندونیشخند جذابش رو با دریدن لب های لطیف آهوش حفظ کرد....
و بعد از دقایقی که هر دو برای نفس گیری عقب کشیده بودن،لوهان نفس زنان به حرف اومد:هیچوقت... به این غافلگیریات ....عادت نکردم...
+اگه عادت کنی که دیگه برام جذابیتی نداره..
مشت پسر کوچیکتر که روی سینه اش نشست و بعد شنیدن لقبش،باعث خنده کوتاهش شد...
_بدجنس...
بعد از گفتن این حرف،دوباره به شونه های پهن مردش تکیه کرد و نگرانی هاش رو بیرون ریخت،میدونست که تو این شرایط اون باید کسی باشه که تکیه گاهه،اما نمیتونست از نگرانی برای دونسنگ کوچیکش دست برداره ،سهون رو وقتی خیلی بچه بود،با همون سن های کمشون، بزرگ کرده بودن، اعتماد پسرک رو به خودشون جلب کرده بودن و باهمدیگر خونواده شده بودن،نمیتونست باز هم شاهد از بین رفتنش باشه هرچند سهون الان هم فقط مرده ای بود که نفس میکشید..
با کشیده شدن دست های همسرش لای موهاش، از افکارش جدا شد،سرش رو جابجا کرد و بعد به حرف اومد: خیلی تند رفتی بک...میدونم که حرف هات به صلاحشه،اما بذار اون هم انتقامش و بگیره...ما فقط...
+بذارم با همین احساسات مسخرش گند بزنه به نقشه ای که این همه سال کشیدم؟
پسر بزرگتر که با عجله به میون حرفش پرید،جمله اش رو قط کرد: بشینم و ببینم جانگ چجوری قراره جونش و جلوی چشمامون بگیره؟هرچقدر که کینه داشته باشه نباید بی برنامه دست به کاری بزنه...من جون نکندم که بخوام همینجوری خانوادم و از دست بدم پسره کله شق فک کرده آدمای جانگ نفهمیدن نوه اشون زنده اس؟
×چ..چی؟ یعنی چی اونا فهمیدن؟چطور ممکنه ؟
دو مرد بزرگتر جوری چفت هم شده بودن و بحث میکردن که متوجه حضور پسر کوچیکتر نشده بودن و سهون تقریبا تموم ماجرا رو شنیده بود..
×هیونگ...لطفا ما باید چیکار کنیم؟نمیتونیم بذاریم دوباره به کریس نزدیک بشن ..لو هیونگ تو یچیزی بگو
KAMU SEDANG MEMBACA
Bloody SMILE
Fiksi Penggemarهمونجور که دست های لاغر و سردش رو دور صورت استخونی معشوقِش،قاب میکرد خیره به چشم های لرزونش با بغض زمزمه کرد:خیلی دردت اومد عزیزم؟ببخشید که نتونستم ازت مراقبت کنم ببخشید که نبودم..متاسفم که بار همه چیز رو دوشِت بود و من حتی یادم نمیاد قبل از اینا چه...