مرگ^12

50 10 69
                                    

♡♡♡

ییشینگ غرق شده تو چشمای درشت و معصومی که قطره هدی اشک شفاف ترش کرده بود،با ملایمت صورت خیس گلبرگش و پاک می‌کرد، شمار تعداد بوسه هایی که که همراه با نوازش رو لپ سمت راست پسرکش میکاشت،از دستش رفته بود اما اهمیت نداشت.

بوسیدن این گلبرگ نازک به دلش خوش اومده بود،پسرک از شدت خجالت سرش رو تو سینه اش فرو کرده بود و دست های تپل و نرمش مانع دیدن سرخی لپ هاش میشد،با عقب کشیدن یهویی پسرک،از خلسه ای که درش غرق شده بود،بیرون اومد و با تعجب نگاهی بهش کرد:چیشده عزیزم؟

کیونگسو درحالیکه دلشوره عجیبی به دلش افتاده بود رو نمیتونست ببشتر از این نادیده بگیره ،سعی کرد خودش رو از روی سکو پایین بیاره که دست های مرد روی پهلوهاش نشستن و دوباره نفس کشیدن رو از یادش بردن،وقتی روی پاهاش وایساد،تند تند و با عجله خاک روی لباساش رو تکوند:هیونگم..مم چجوری هیونگم رو فراموش کردبودم ،بازم حتما نگرانم شده اینبار من و میکشه

ابروهای ییشینگ با شنیدن حرفهاش بهم نزدیک شد:و چرا باید اینکار و باهات بکنه؟

کیونگسو کلافه لب گزید ،نمیخواست از هیونگش به ییشینگ بگه مخصوصا اتمام حجتی که کرده بود اما نگاه منتظر مرد روبروش ،قفل لبهاش رو باز کرد:خب مث اینکه زیاد با حقیقتی که بهش گفتم موافق نبود برای همین بهش قول دادم بدون اون کاری نکنم،میشه لطفا من و تا خونمون برسونی؟

مرد بزرگتر دست زیر چونه اش انداخت و کمی اینطرف و اونطرف کرد،قرمزی محوی از اون جای دست مونده بود و امیدوار بود هیونگی که پسرک ازش حرف میزد،متوجهش نشه..
کیونگسو بیشتر از اون تحمل سوختن پوست صورتش زیر انگشت های مرد رو نداشت برای همین دست هاش رو بالا آورد و روی انگشت های بزرگ ییشینگ گذاشت و نگاهش کرد.

ییشینگ که توان مقاومت دربرابر اون چشمهای افسونگر و زیبا رو نداشت بدون هیچ حرفی دستش رو گرفت و بیرون رفتند .

و این بار سکوی کوچیک زیرزمین،خاطره دردناک و قشنگ دیگه ای رو روی تن خودش حک کرد.

♡♡♡

کریس چنددقیقه بود که رسیده بود اما خبری از کیونگسو نبود،آشپز کیم هم گفته بود خرید ها رو نرسونده و این بیشتز به ترسش دامن زد،گوشی کیونگش خاموش شده بود ،کلافه از در بیرون رفت و بیرون خونه شروع به قدم زدن کرد،ممکن بود دوباره پی اون مرد رفته باشه نمیدونست کجا رو باید دنبالش بگرده ،اداره پلیس یا بیمارستان،سعی کرد به افکار ترسناکش پر و بال نده،اولین باری بود که اون بچه پرو بدون گفتن چیزی،بی خبر گذاشته بودش .اینبار بهتر بود گوشش رو محکمتر می‌کشید تا حواسش رو جمع کنه ،با شنیدن صدای موتور ماشینی که خیلی قوی‌تر از ماشین های این محله بود جلوتر رفت،با دیدن صحنه ای که دید مثل پدری که مچ پسرش رو گرفته دست هاش رو مشت کردو نفس هاش عصبی تر و کشدار شدن.

Bloody SMILE Où les histoires vivent. Découvrez maintenant