وسط اتاقش نشسته بود و به حوادث دقایق پیش فکر میکرد بدنش تازه به حالت عادی برگشته بود و دیگه از اون لرزش خبر نبود. با خودش فکر میکرد چطور میتونه از این مخمصه نجات پیدا کنه. هنوز از تنبیه پدرش خبر نداشت، ولی اینو خوب میدونست که تنبیه وحشتناکی انتظارشو میکشته. اونقدر ترسیده بود که فکر راه های احمقانه بیوفته.
زمانش تموم شده بود و تا دقایق دیگه باید به تالار اصلی قصر میرفت. هیچ کدوم از خدمه جرئت نزدیک شدن به شاهزاده زخم خورده رو نداشتند. بیشتر از همه اون خواجه فضول ، که سعی میکرد خودش رو پشت در پنهان کنه تا با شاهزاده چشم تو چشم نشه.
تمام افکار منفیش رو کنار زد و سعی کرد مثل یه شاهزاده واقعی رفتار کنه. به سمت اتاق لباس رفت و در مرکز اون ایستاد.
+لباس رسمی تنم کنید.
با قدرت و نیرویی که از منبع ناشناسی بهش قدرت میداد، دستور داد و سعی کرد افکار مشوشش رو کنترل کنه...
مرز های شمالی:
سرباز تازه نفس خود را به همرزمش رساند تا جای او را بگیرد. خبر حمله ی شمالی ها، تمام مرز ها را در حالت آماده باش کامل قرار میداد . یک سهل انگاری کافی بود تا فاجعه بزرگی اتفاق بیوفته. تمام سربازان با دقت سعی میکردن وظایفشون رو به درستی انجام بدهند.
در 500 کیلومتر اون طرف تر از مرز شاهزاده ی شمالی اردوگاه زده و در چادر شخصیش مشغول برنامه ریزی جنگی است که در آن پیروز میدان باشد.
+جیمین بیا به این نقشه یه نگاهی بنداز از اون شم جنگاوریت یکم استفاده کن پسر!
_عالیجناب هنوز هم فکر میکنم این یه جنگ احمقانه است.
+پس لطف کن و برگرد پایتخت. کنار بستر پدرم بشین و با اون همه جاسوس سر و کله بزن . مثل اینکه دلیل مریضی پدرم یادت رفته؟
_ نه عالیجناب به خوبی به یاد دار...
+کی میخوای راحت باهام حرف بزنی؟ خسته شدم از اینهمه تشریفات بیخودی. الان فقط من و تو توی چادریم پس راحت حرفتو بزن.
_ میگم خوب یادمه. ولی تو هنوز نتونستی مدارک درست پیدا کنی تا وزرا رو قانع بکنی. بعد دست به جنگ زدی؟
+ نمیتونم بشینم و ببینم خاندان جئون با نفوذی که توی کشورم دارن، جولون بدن. اون جئون پیر خوب از کثافت کاری های دامادش خبر داره ولی حرکتی نمیزنه . توان دفاعیشون خیلی کمتر از ماست میتونم با خونریزی کمتر به پایتختشون برسیم من فقط اون ...
_الکی بهانه نیار تهیونگ! من و تو خوب دلیل اینجا بودنمون رو میدونیم...
تالار اصلی پادشاهی جئون:
با قدم های لرزون وارد تالار شد. لرزش بدنش باعث نشده بود، صورتش ترس رو نشون بده. به سمت جایگاهش رفت و نشست . از بالا به وزرایی که با تاسف و حقارت نگاهش میکردن، نیم نگاهی انداخت و پوزخند رو لباش نشست. هنوزم فکر میکرد پدرش با یه توبیخ ساده اون رو رها میکنه و همه این تشریفات برای تنبیه شدنشه. ناگهان نگاهش با داماد خودشیرین و ارشد خانواده برخورد کرد. حس کرد با پیروزی نگاهش میکنه. جونگ کی از اولش هم مرموز بود. جونگ کوک زیاد از سیاست سر در نمی آورد، ولی میدونست بعد از پدرش، جونگ کی بیشترین دستورات رو میده و یه جورایی همه ازش میترسن. جونگ کی برای شاهزاده فرد قابل احترامی بود. چون معمولا توی کارها راهنماییش میکرد. به خاطر همین از نگاه جونگ کی تعجب کرد . سعی کرد بهش لبخند بزنه تا هواش رو داشته باشه.
YOU ARE READING
Lico
Fanfictionسرنوشت امگایی که با جنگ رقم خورده. +اون جنگل...مطمئنم راه نجاتم اونجاست. Name : لیکو Cople : Vkook, Yoonmin Genre : Omegaverse, werewolf, Angst, Romance, Smut, Mpreg Channel : @greanarae Writer : Acha