Part 11

107 25 8
                                    

شوگا قدم به قدم پیش میرفت و کوک از پشت حمایتش میکرد.
با اعتماد به نفسی که چند وقتی بود به خاطر اون انرژی ناشناس بدست آورد بود،
پشت سرش قدم برمیداشت.
اولین نفری که جلوی چشم هاش مُرد شوک بزرگی بهش وارد شد اما  گرگ امگا غالب شد و مثل گرگ زخمی به دشمن حمله کرد.
یونگی سعی در کنترل امگا داشت.
امگای سلطنتی نباید دستش به خون آلوده میشد.
حداقل این عقید یونگی بود.
نمیزاشت کوک با دشمن درگیر بشه جلوش مثل سپر ایستاده بود.  متوجه عقب رفتن سرباز ها شده بود.
انگار شاهزاده جنوب قصد عقب نشینی داشت. 
اما اون این فرصت رو از دست نمیداد.
بعد از ریختن خون های زیادی بلاخره به تهیونگ رسید و تونست اون رو ببینه.
جونگ‌کوک مشغول جنگیدن بود
بهترین فرصت برای حمله رو پیدا کرد و به سمت تهیونگ هجوم برد.
کوک سر اون آلفای پست رو از سرش جدا کرد.
با خشم به بدن بی حرکت آلفا نگاه کرد.
شاید عذاب وجدان کمی اذیتش میکرد. یعنی این آلفا جفت داشت که منتظرش باشه؟
افکارش رو عقب روند و
دنبال یونگی گشت، گم شده بود. با اضطراب به اطراف نگاه میکرد. دور تا دورش رو سربازان در حال جنگیدن گرفته بود. نمیدونست از کدوم ور بره.
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه.
اون رایحه..
حسش میکرد..
همینجا بود..
نا خدا آگاه سمتش کشیده شد. جلو میرفت و با بیرحمی سرباز ها رو کنار میزد..


شوگا سر تهیونگ رو هدف گرفت و شمشیرش رو بالا برد.
تهیونگ به خوبی ضربه‌ش رو دفع کرد و قدمی عقب رفت.
هردو به شدت نفس نفس میزدن.
بدن هاشون غرق خون، عرق و جای زخم شمشیر بود.
تهیونگ به شمشیرش تکیه داد .
ضربه رویِ رون پاش، انگار کاری تر بود و داشت از پا درش می‌آورد.
-فکر میکنم با هم برابر شدیم. بیا بیشتر از این جون سرباز هامون به خطر نندازیم و عقب بکشیم.
میدونست که دست برتر رو داره.
سرباز های شوگا هنوز نتونسته بودند قلع رو محاصره کننده و الان خورشید وسط آسمون بود.
شوگا نفسش رو رها کرد:
+لحظه‌ای رو برای کشتنت از دست نمیدم.
-عقب نشینی یه تاکتیک جنگیه، مگه نه فرمانده مین؟
با پوزخند به چشم هاش نگاه کرد. اون شاهزاده الان دست رو نقطه ضعفش گذاشته بود؟!
شوگا هیچوقت عقب نشسته بود.
همیشه رو به جلو حمله میکرد چون اعتقاد داشت زمان به ضررش عمل میکنه.
تهیونگ اینو خوب میدونست.
این لشکر مغرور اگر پیروز نشده از میدون بیرون بره، ماه‌ها زمان میخواد تا ترمیم بشه.
+انگار خیلی خوب لشکرم رو بررسی کردی.
تهیونگ قدرتش رو به رخ کشید:
-من یه آلفای برترم اینو که یادت نرفته مین.. بهتره به حرفم گوش کنی! تو همین الانشم شکست خوردی.
شوگا غرشی کرد و به سمت تهیونگ حمله کرد.
تهیونگ با دست آزادش شمشیرش رو گرفت تا مانع از برخورد با شونه‌اش بشه.
نیشخندی زد و از بی حواسی تهیونگ استفاده کرد و خنجری که زیر شنلش پنهان کرد بود رو تو پهلوی تهیونگ فرو کرد.
تهیونگ از درد اخمی کرد و سرش رو پایین انداخت.
شوگا خنجر رو داخل پهلوش رها کرد و عقب رفت.
تهیونگ روی زانو هاش افتاد و از درد پهلوش لباش رو فشرد.
+این برای اینکه دست کمم گرفتی...
نمیکشمت چون کار من نیست شاهزاده باید تصمیم بگیره.
تهیونگ  پوزخندی زد و زیر لب گفت :
-اون شاهزاده‌ای که ازش حرف میزنی امگا...
سرفه های خونیش مانع از تموم کردن جمله‌اش شد.
یونگی بیخیال ادامه حرفش شد. به سمت سربازی که پرچم جنوب رو به دست داشت رفت و اون رو ازش گرفت.
و علامت عقب نشینی داد.
وقتی مطمئن شد پیامش به دست سربازا رسیده،
برگشت تا تهیونگ رو به عنوان غنیمت ببره اما اونجا نبود...
خون خشک شده روی صورتش مال تهیونگ بود و ترسناکش کرده بود.
با صدای بلند خندید:
+میدونستم گیر انداختنت به این راحتی نیست.

بلاخره تونست منبع رایحه رو پیدا کنه. به سمت یونگی که احمقانه میخندید دوید و حرفش رو شنید.
از پشت اون رو کشید و روی صورتش خم شد. بینیش رو به صورتش نزدیک کرد
و بو کشید.
+چیکار میکنی؟ ...کوک؟
امگا نمیشنید.
لبخندی از اون رایح تلخ زد. هنوز نمیتونست بفهمه رایحه چیه اما از نفس کشیدنش پروانه های آبی تو دلش به پرواز درمیومد.
همچنان به بو کشیدن ادامه داد و فهمید به جنگل میرسه.
لبخندی زد غریضه گرگیش هیچوقت اشتباه نمیکرد.
نگاهی به اون سمت انداخت.
یونگی محکم تکونش داد و اون رو به خودش آورد.
توی دلش گفت:آه اینو فراموش کرد بودم.
+باید عقب بشینیم
-داشتی درمورد کی حرف میزدی؟
+تهیونگ..شاهزاده و فرمانده شمال.
از یونگی فاصله گرفت. یعنی اونیکه شوگا در موردش حرف میزنه و بوی اون رو میده همون صاحب رایحه است؟
یونگی رو دید که با قد استوار و چهره مصمم به سمت عقب میره. هنوز سرباز هایی که دم دروازه در حال مبارز بودند دیده میشد.
این یه فرصت خوب براش بود به سمت سربازی رفت که تقریبا هیچی ازش نمونده بود. به سرعت لباس هاشو درآورد بالباس های اون سرباز که هم هیکلش بود عوض کرد.
با شمشیر لباس رو پاره کرد.
معلوم نبود امگاس یا آلفا گرگینه ها بعد از مرگ دیگه رایحه ای نداشتند. و این اون هارو چند روزی مشغول میکرد.
قرد و غبار هوا به نفعش عمل میکرد. و تا جایی که چشماش کار میکرد کسی دور و برش نبود.
باید حواسشو جمع میکرد.
این آخرین شانسش برای زندگی کردن بود.
لباس هاشو عوض کرد و نگاهی به اطراف کرد.
میدون جنگ پر بود از بدن هایی که تا ساعتی پیش نفس میکشیدن ولی الان بی‌جون روی زمین افتاده بودند و منتظر مجلس ترحیمشون بودند.
بوی تند آهن مشمامش رو آزار میداد.
هنوز گرد و غبار به هوا بود.
و تنش در دشت احساس میشد.
نا خودآگاه تا کمر خم شد و احترام گذاشت:
+معذرت میخوام.
دلیل کارش رو نمیدونست اما حس میکرد میتونست یه جور دیگه پیش بره..
همه چیز رو تقصیر خودش میدونست.
+روزی برمیگردم و همه چی رو درست میکنم. خداحافظ مادر...
تنها مانعی که حس میکرد دلتنگی برای مادرش بود. اون پوست سفید و چشم های آبی رو از گرگ مادرش به ارث برده بود.
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
به سمت منبع رایحه‌ دیوان کننده‌اش دوید باید آلفاش رو پیدا میکرد...






آچا صحبت میکنه 🌱
میدونم کمه ولی کاریش نمیشه کرد ☺️
پارت بعدی رو نوشتم آماده‌است ...
فردا یا شاید پس فردا آپ میشه.
بستگی به حمایتای شما داره.
کامنتاتون قلبمو لمس میکنه ✨❤️‍🩹
ستاره نارنجی یادتون نره 💋

LicoWhere stories live. Discover now