1100کلمه :)
***
+عالیجناب شاهزاده بیدار بشید. عالیجناب ساعت 10 صبح است. لطفا بیدارشید. اساتید منتظر شما هستند و شما هنوز صبحانه میل نکردید. عالیجناب ...شاهزاده جانگکوک درخور شان یک شاهزاده نیست که تا لنگ ظهر...
شاهزاده تکانی خورد و سعی کرد توجهی به خواجه سریشش نکنه. خواجه بیچاره هر روز صبح برای بیدار کردن شاهزاده کلی دردسر میکشید و اگه شاهزاده سر وقت در کلاس حاضر نمیشد، خواجه اعظم مواخزش میکرد ... ولی این مشکل خودش بود. شاهزاده هیچ توجهی به خواجه بیچاره نکرد و سعی کرد کمی بیشتر بخوابه.
تمام شب توی پاساژ های پایتخت میچرخید و خرید میکرد. آخرشم به سختی خودشو به قصر و تخت نازنینش رسونده بود تا بخوابه. دیگ داشت اعصابش از این همه دهن گشادی خواجه خورد میشد که خواجه بالشت زیر سر شاهزاده رو کشید.
_چیکار میکنی؟! مگه نمیبینی خوابیدم. برو مزاحمم نشو وگرنه دوباره بلایی به سرت میارم که خواجه اعظمم نتونه گناهتو ماس مالی کنه.
چشماش از بیخوابی پف کرده بود ، با ابهت تو نگاهش به خواجه بدبخت نیشخند زد. متکا رو ازش گرفت و به رویای شیرینش برگشت...
فلش بک:
در حال قدم زدن با پادشاه در حیاط اصلی عمارت امپراطوری بود که خواجه فضول با یه سینی شربت سر رسید. شاهزاده فرصت رو غنیمت شمرد و وقتی داشت از کنارشون رد میشد پا براش گرفت. خواجه بیچاره با کله رفت تو شکم پادشاه و سینی از دستش افتاد. شاهزاده شیطون و دردسرساز با صدای بلند زد زیر خنده که با تشر پدرش خفه شد...
توی اون وضعیت خواجه اعظم اون بیچاره رو دور کرد تا از ترکشای پادشاه درامان بمونه و خودش ترتیب تنبیه اون بیچار رو داد.
پایان فلش بک
با حس تیزی زیر گردنش یه چشمش رو باز کرد:
_فک کنم دارم رویای فرشته عذابم رو میبینم. عه وا یونگی جونمم که اینجاست بیا باهم آلفا های اینجا رو دید بزنیم... اون احمقا اگه میدونستن میرم سر تمرین تا دید.....
+ خفه شو! پاشو ببینم اینجا چه خبره...؟
با صدای پادشاه فهمید تو بهشت نیست و ته جهنمه با هول از جاش پاشد و دوزانو نشست. از ترس نمیتونست تکون بخوره. زیرچشمی افراد داخل اتاقو می پایید تا یه راه فرار پیدا کنه.
یونگی فرمانده محافظین قصر و دوست بچه گی هاش بود و معمولا از این گند کاریا نجاتش میداد. ولی الان با یه شمشیر بیرون از غلاف بالای سرش وایستاده بود و مثل اینکه قصد کمک نداشت، کنار یونگی، پدرش با صورتی خنثی که ترسناک ترین حالتشه ایستاده بود؛ شاهزاده خوش خیال فکر میکرد میتونه اینبارهم با لوس بازی و قدرت امگایشش از دست آلفای غالب فرار کنه . دم در هم همون خواجه مزاحم با پوزخند رو اعصابش!
YOU ARE READING
Lico
Fanfictionسرنوشت امگایی که با جنگ رقم خورده. +اون جنگل...مطمئنم راه نجاتم اونجاست. Name : لیکو Cople : Vkook, Yoonmin Genre : Omegaverse, werewolf, Angst, Romance, Smut, Mpreg Channel : @greanarae Writer : Acha