Part 10

139 34 5
                                    




مواضع شمال،پشت دروازه شهر:

تهیونگ به گاری کنار دروازه تکیه داده بود و چپقش رو چاق میکرد.
جیمین با قدم های شمرده نزدیک آلفا شد، به دیوار تکیه داد. سرش رو به سمت آسمون که حالا روشن تر شده بود و نوید صبح رو میداد بلند کرد.
تهیونگ دمی از چپقش گرفت و نفسش رو حبس کرد و بعد رها کرد.
جیمین سمت همبازی بچه‌گی‌ش برگشت و به نیم رخ‌ش نگاه کرد.
آلفای جوان با صورتی شکسته و خالی از حس به چپق نگاه میکرد.
-تنباکو بهت ساخته...
تهیونگ با لبخند سرش رو بلند کرد و آهی کشید: آره...قبلا بوش رو هم نمیتونستم تحمل کنم.
-دوری امگا برات سخت بوده.
+حس نزدیک بودنش سخت تره.
-قرار نیست آسیبی بهش برسه. حداقل تو شمال همه میدونن نباید به امگای ولیعهد آسیب بزنن.
+میترسم از اینکه روم شمشیر بکشه و نتونم کاری کنم.
-قبل از اینکه از غلاف بیرون بیاد آلفاشو میشناسه.
+و اگه ردم کنه؟
جیمین به صورت ناامید فرمانده نگاهی انداخت. از دیوار فاصله گرفت و از پشت دستش رو روی شونه تهیونگ گذاشت...
-فکر کردن به آینده چیزی رو تغییر نمیده...
چپق رو از دستش گرفت و رو به روش ایستاد.
-باهاش رو به رو شو اون وقته که میفهمی می‌پذیرتت یا ردت میکنه...
تهیونگ دستش رو روی دست جیمین گذاشت و به صورت مصمم امگا نگاه کرد:
+ممنونم جیمین...نیاز داشتم بشنومش.
جیمین بدون حرف دستش رو از زیر دست آلفا بیرون کشید و به سمت سرباز ها حرکت کرد.
تهیونگ آلفای قوی ای بود. بهش ایمان داشت...
.
.
.

دم‌دم‌های صبح بود و مه غلیظی دشت رو فرا گرفته بود. تیراندازها لای علفزار دشت پنهان شده بودند و منتظر دستور فرمانده هان بودند.
هان پیکی فرستاده بود تا از یونگی کسب تکلیف کنه. چیدمان دروازه تغییر نکرده بود و ظاهرا متوجه حضورشون نبودند.
بعد از نیم ساعت بلاخره پیک رسید و دستور حمله صادر شد.
جونگکوک کاملا هوشیار بود. امگا سر از پا نمیشناخت اما انرژی که حس میکرد از قبل کمتر شد بود. انگار منبع انرژی پسش میزد و این امگارو عصبانی کرده بود.
.
.
.
جیمین سراسیمه به سمت تهیونگ قدم برداشت.
-فرمانده....فرمانده....
تهیونگ از صورت جیمین متوجه اوضاع شد:
+اینو میدونی که غیر از من و تو هیچ فرمانده دیگه‌ای اینجا نیست، جیمین؟
-جیمین با پریشون حالی سر تکون داد.
+پس خودتو جمع کن و به حرفای من گوش بده...
-اطاعت.
+تا من نگفتم کسی کاری نمیکنه. وقتی که حمله رو آغاز کردن و به سمت در هجوم آوردن، در رو براشون باز میکنیم و ازشون پذیرایی میکنیم...
تهیونگ با پوزخند گفت و به دروازه نگاه کرد.
جیمین سری به نشانه‌ی تایید تکون داد و سمت سرباز دروازه رفت و دستور تهیوگ رو براشون بازگو کرد.
نیمی از سرباز ها سوار اسب شدند و کماندار‌ها روی دیوار دروازه مخفی شدند.
چینش عالی‌ای بود. به دستور تهیونگ کسی حق خارج شدن از دوازه رو نداشت. تهیونگ به بالای دروازه رفت و جایی در مرکز سنگر گرفت. تحرکات غیر عادی دشت رو میدید ولی باید صبر میکرد.
جیمین با اسب قهوه‌ای در مرکز صف ایستاده بود و فرماندهی سپاه رو برعهده داشت و همه چیز مُهیای جنگ بود.
.
.
.
فرمانده هان شمشیرش رو بالا آورد و با یک حرکت دستور آغاز حمله رو داد. 18 سرباز سنگ بزرگی رو حمل میکردند به سمت دروازه هجوم بردند و تا خواستند در رو بشکنند، با دستور فرمانده کیم دروازه باز شد و جنگ اصلی آغاز شد.
سربازی سراسیمه به سمت هان اومد و نفس زنان گفت:
_قربان تله.... اونا منتظرمون بودند.
هان دست و پاشو گم کرد. به پیک دستور داد تا اخبار رو به فرماند مین برسونه و کسب تکلیف کند.
امگای کوک ساکت بود و منتظر فرار اما فکری به ذهنش رسید و رو به هان گفت:
+باید بکشونیمشون بیرون...
صدای بهم خوردن شمشیرها مانع رسیدن صدا به هان میشد برای همین کوک برای بار دوم فریاد زد.
-باید بکشونیمشون بیرون.
هان با تعجب به ولیعهد که تا الان در سکوت همراهیش میکرد نگاه کرد.
کوک با اعتماد به نفسی که نمیدونست از کجا نشات میگره به سرباز دستور داد:
+به افراد بگو عقب بشینند.
سرباز به هان نگاه کرد. هان از پیشنهاد ولیعد خوشش اومد بود، برای سرباز سری تکون داد.
-اطاعت
سرباز رفت تا دستو رو اجرا کنه.
+به تیر اندازا بگو افراد روی دروازه رو هدف بگیرند.
کوک حدس میزد فرمانده‌شون باید اون بالا باشه. پس دستور داد.
هان نمیدونست این فنون جنگی از کجا میاد. مگه اون ولیعهدی نبود که می‌گفتند کل عمرش رو توی ناز و نعمت بزرگ شد و تا حالا یک جنگ هم ندیده.
تردید داشت که باز هم به حرفش گوش بده یا نه...
امگای کوک از تعلل هان خوشش نیومد پس با لحن امگای رهبر گفت:
+بهت دستور میدم آلفا...
هان فورا دستور رو اجرا کرد...
.
.
.
سربازان دشمن در حال عقب نشینی بودند و تهیونگ دستور داده بود از درواز خارج نشن. جیمین با شمشیر آلوده به خون و صورتی سرد و بی احساس فریاد زد:
-از دروازه خارج نشیددددد...
سرباز ها ایستاده بودند و به هیاهوی بیرون از دروازه نگاه میکردند.
تیر های از سمت دشمن به سمت درواز روانه شد. جیمین نگران تهیونگ بود و از طرفی نمیتونست پستش رو رها کنه.
ناگهان صدایی بلند شد: فرماند کیم رو زدند...فرمانده کیم کشته شد.
جیمین با بُهت دنبال صدا میگشت. شیرازه سپاه در حال از هم پاشیدن بود و دلهره به دل سرباز ها افتاده بود.
ناگهان سرباز دست راست تهیونگ فریاد زد: انتقام فرماند کیم رو بگیرید.
سرباز ها با خشم از دروازه خارج میشدند. سد محکم احساس جیمین شکسته بود و بی حرکت روی اسب نشسته بود. تمام خاطرات کودکیش از جلوی چشم‌هاش گذر میکرد. حس میکرد پدرش رو از دست داده! دیگه نمیدونست چیکار کنه. میخواست بشینه و برای بزرگترین حامیش گریه کنه.
ناگهان مشت محکمی توی سینه‌اش خورد. با وحشت سرش رو بالا آورد. اطراف چشمش سرخ بود و امکان داشت هر لحظه اشک هاش جاری بشه.
تهیونگ سرش فریاد زد:
+چیکار میکنی فرماند پارک؟! مگه بِهت نگفتم هیچ‌کس از دروازه خارج نشه.
جیمین بدون اهمیت دادن به خشم تهیونگ خودش رو سمتش کشید و محکم در آغوشش گرفت.
صدای ناله‌ی تهیونگ بلند شد. با سرعت از آغوشش فاصله گرفت و به بازوی خونیش نگاه کرد. با سرعت پارچه‌ی سفیدی که برای روز مبادا به دستش بسته بود، باز کرد و به بازی تهیونگ بست. هیچ صدایی نمیشنید و تنها به فکر بازوی تهیونگ بود.
تا حالا جنگ‌های زیادی شرکت کرد بود  و مردن هم رزم‌هاش رو به چشم دیده بود ولی تا حالا عزیز ترین کسش زخمی نشده بود.
تهیونگ دستش رو از دست جیمین باز کرد و محکم تکونش داد. نگاه جیمین از زخم بازوش رها شد و به چشم هاش رسید. تازه متوجه اشک‌هاش شد و به سرعت پاکشون کرد و به تهیونگ نگاه کرد
تهیونگ با نگاه سرد به جیمین زل زد:
+به خودت بیا مرد...باید جلوشون رو بگیریم.
این اولین باری بود که جیمین رو با این حال میدید و دلیل این حالش رو نمیفهمید.
جیمین فورا خودش رو جمع و جور کرد و به اطراف نگاهی انداخت. سر زانو هاش درد میکرد، تازه متوجه شد از اسب افتاده. به دنبال اسبش رفت...
تهیونگ با صوتی که مخصوص اسب سلطنتی و اصیلش بود، اون رو صدا کرد.
اسب اسمی نداشت تهیونگ معتقد بود اگر براش اسم بزاره بهش وابسته میشه.
اسب با شتاب به سمت تهیونگ اومد جلوی پاش ایستاد و تعظیمی کرد. تهیونگ با دست سالمش زین اسب رو گرفت و با یک حرکت خودش رو بالا کشید.
اسب جیمین یک قدم عقب تر کنار اسب سلطنتی ایستاد.
تهیونگ دستور داد:
+باید سرباز ها رو برگردونیم عقب و دروازه رو ببندیم. من جلوی محاصره شدنمون رو میگیرم.
-اطاعت
تهیونگ ضربه ای به شکم اسب زد و به سمت خارج دوازه تاخت. کماندارها از بالا دروازه حمایتشون میکردند و این حرکت رو براشون آسون‌تر میکرد.
جیمین به هر سربازی که میرسید دستور عقب نشینی میداد و قدم به قدم جلو میرفت. تهیونگ اطراف دروازه میچرخید و مانع محاصر شدن درواز و سپاه میشد.

از اون طرف جونگ کوک از اینکه نقشه‌اش گرفته بود خوشحال بود و امگاش بالا و پایین میپرید. هان با تحصین به میدان مبارزه نگاه میکرد.
در همین میان یونگی و سپاه اصلی رسیده بودند و پیک ها خبر چاره‌اندیشی کوک رو بهش رسونده بوند.
یونگی با دیدن کوک نفس راحتی کشید و با نگاهی افتخار آمیز نگاهش کرد. امگای رهبر با غرور به میدان نبرد خیره بود و اهمیتی به جو اطرافش نمیداد.
با رسیدن فرمانده مین موج جدیدی از حمله آغاز شد.
حالا نیمی از سرباز ها به پشت درواز برگشت بودند. تیونگ منتظر علامت جیمین بود تا دروازه رو ببنده.
از اونور خبر وارد میدان شدن کیم به گوش فرمانده مین رسیده بود و یونگی تصمیم داشت خودش کار کیم رو یه سره کنه.
جونگ کوک که از تصمیم یونگی خبردار شد، احساس عجیبی پیدا کرد. همزمان خشم و ناراحتی رو حس میکرد. امگا با دیدن یونگی خرناس میکشید و نمیدونست چرا ولی حس میکرد باید با یونگی بره.
اسبش رو ب حرکت در آورد و سمت یونگی رفت. یونگی با دیدن کوک ایستاد و بهش نگاه کرد.
کوک دست گذاشت رو نقط ضعف آلفا گفت:
-منم باهات میام شوگا...
یونگی با شنیدن اسم جنگاوریش با تعجب نگاهی به چهره مصمم کوک انداخت و گفت:
+اما اونجا...اون وسط جای تو نیست. نمیتونم ببرمت.
امگای کوک از سرپیچی یونگی بهم ریخت.
چشم های امگا به رنگ عسلی در اومد و به آلفا دستور داد:
-منم باهات میام شوگا!
فرمانده مین اولین بار بود که لحن امگای رهبر رو میشنید. لرزی به پشتش افتاد و علارقم میل درونیش سرش رو پایین انداخت و اطاعت کرد....

_________________________________________________

آچا صحبت میکنه🌱🍓
اون ستاره خوشگله رو نارنجی کنید بچه‌هام 🤗
نظراتتون رو کامنت کنید و اینکه چون دوستون دارم شرطیش نمیکنم. ❤😀

LicoWhere stories live. Discover now