Part 5

153 34 12
                                    

در میان دشتِ پر از گل های بهاری، سربازان ارتش جنوب اطراق کرده بودند. چادرها، لوازم جنگی و سربازان وصله ناجوری برای این طبیعت شگفت انگیزند.
شاهزاده ثانیه‌ای پلک روی هم نزاشته. خستگی هیت های بدون نتیجه، گرگش را خسته کرده. به فکرش رسید تبدیل بشه و کمی قدم بزنه.
خورشید هنوز طلوع نکرده و آسمانِ گرگ و میشِ دم صبح این اجازه رو بهش میده تا آزاده در دشت قدم بزنه.


از اردوگاه فاصله گرفت. زمانی که خوب از هیاهوی سربازها دور شد، اول لباس های ابریشم بافتش رو درآورد و بعد گرگش رو رها کرد.
گرگ جوان با آزادی بدست آورده، اول غلتی روی سبزه های نم دار زد و رایحه بابونه‌‌اش رو آزاد کرد. کوک ازش خواسته کمی قدم بزنه و آزاد باشه تا درد هایی که از سر ناچاری تنها کشیده، آروم بشه اما الان اون روی کار نیست پس زوزه‌ای کشید و شروع به دویدن کرد.


نسیم خنک صبح گاهی وارد ریه هاش شد و کمی از تب درونیش کم کرد. با بیشترین توان میدوید تا وارد جنگل شد.


کوک سعی کرد کنترل گرگ رو به دست بگیره. وارد جنگل شدن زنگ خطریه که براش به صدا در میاد. اما گرگ جوان همانند صاحبش سرکشی کرد و به راهش ادامه داد.


کوک از ترس تو خودش جمع شد. تنها شانسی که آورده بود اینکه گرگ نادونش به سمت دشمن نرفت.


گرگ جوان از روی کنده ای بزرگ پرید و از کنار درخت ها تنومند گذر کرد. پنجه های کوچکش زمین نمدار رو لمس میکرد و احساس وصف نشدی رو به اعماق وجودش میفرستاد.
گرگ جوان در بهترین حالت خودش قرار داشت. کم کم سرعتش رو کم کرد و نفس عمیقی کشید. گرگ جوان تازه یادش اومده بود که از نژاد سلطنتیه. بعد از اینکه نفسش سر جاش اومد، با طمانینه قدم زد. بعد از 15 قدم به دریاچه ای شفاف رسید.
دور تا دور دریاچه درخت های تنومند سر به فلک بردند و صدای آواز پرنده ها تنها صدای برهم زننده سکوت جنگل بود. این آواز گوش گرگ جوان را نوازش میداد و پر از حس خوب میکرد.


انگار که گرگ جوان از سرنوشت امگا خبر داشت و میخواست در این لحظات عمرش حس خوب به قلبش تزریق کنه.
کوک از خوشحالی ذوق کرد و درون گرگ همانند کوکی با پایین پرید تا گرگ اجازه بیرون اومدن بهش بده. اما گرگ احساس خطر میکرد و این اجازه رو به پسرک نمیداد.


حالا خورشید کمی بالا اومده بود و فضای دور دریاچه حالا کمی روشن تر شده بود.


گرگ به آرامی نزدیک دریاچه شد. تصویر گرگِ سفید و خاکستری با چشمان سبز، روی تالاب افتاد. گرگ ظریف با پاهایی کشیده و بدنی کوچک، چیزیکه برازنده یک امگاست!


کوک محو گرگ شد. اون تا حالا گرگش رو ندیده بود، حتی جلوی آینه. این براش عجیب بود که توی این 20 سال چرا تلاش نکرده بود یکبار هم که شده، گرگ زیباش رو ببینه. از دیدن گرگ اعتماد به نفس زیادی به رگ هاش تزریق شد.
گرگ از رضایت کوک خرخری کرد و دور خودش چرخید، تا اون هم علاقش رو به کوک نشون بده.

LicoWhere stories live. Discover now