قدم های خون آلودش رو میکشید. گاهی به درختی تکی میداد تا استراحت کنه. اما باز به راه میاوفتاد. باید قبل از اینکه از حال بره به سرپناه مناسبی میرسید. از طرفی نمیتونست به سمت دروازه برگرده. به احتمال زیاد گیر سربازهای بیشمار دشمن می افتاد. پس درختان انبوه رو انتخاب کرد بود.
هرچه بیشتر پیش میرفت و در دل تاریکی جنگل قدم میگذاشت، سر و صدای شمشیرها کمتر به گوش میرسید و حالا مطمئن بود نیم ساعتی در دل جنگل راه رفته.
به درخت کهنسالی رسید. پاش به ریشه های کهنه درخت که از دل خاک بیرون زده بودند گیر کرد و با صورت به زمین افتاد. از درد پهلوش آهی کشید. توان بلند شدن نداشت. روی خاک چرخید و سرش رو سمت آسمان گرفت.
_الهه ماه ....
معبودش رو صدا میزد و در دل کمک میخواست.
با نهایت توانش نیم خیز شد و خودش رو به سمت درخت کشید. درخت آغوشش رو برای آلفا باز کرد و بدن آلفا رو بغل گرفت.
سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه تا جای شمشیرها کمتر درد بگیره. نفسش به خس خس افتاد بود و اطراف رو تار میدید.
تهیونگ از هوش رفت بود ولی آلفا تسلط داشت تا از خطرات احتمالی در امان بمونه.
رایحه شیرینی به مشامش میرسید اون رایحه رو خوب میشناخت. آلفا سعی کرد رایحه دردمندش رو رها کنه تا امگا راحتتر پیداش کنه.
با بیشتر شدن رایحه امگا خیاش راخت شد و چشم های گرگ آلفا روی هم اومد.امگا هیچوقت فکر نمیکرد اولین دیدارش با آلفا اینطوری پیش بره. به بدن خون آلودی که جلوش روی زمین بود نگاه میکرد و گرگ امگاش میگفت که اون آلفاش؟! جوشش اشک رو پشت چشم هاش حس میکرد . هم از شوق دیدن آلفا و هم از رایحه سنگین و دردمندش !
به آرومی جلوی پای آلفا زانو زد. دست های لرزونش رو به صورت آلفا رسوند. هقی زد و صورتش رو شرمگین به پایین انداخت. چه کسی چنین بلایی سر آلفاش آورد بود ؟صدای زوزه باد بین درخت ها میپیچید انگار که اونم از این صحنه قلبش به درد اومده بود.
امگا هق هق کنان سرش رو بالا آورد با شسصت دست، خون روی صورت آلفا رو کنار زد. با دست راست موهای پریشونش رو مرتب کرد و به صورت زیباش نگاهی انداخت. مطمئن بود آلفاش خیلی زیباتر از این چیزاست.
ابرو های آلفا از درد به هم گره خورد . آلفاش داشت درد میکشید و اون نشسته بود وصورتش رو بررسی میکرد؟
از جا بلند شد و اشک هاش رو پاک کرد . چشم هاش رو بست و اجاز داد گرگ امگا به آلفاش رسیدگی کنه.
گرگ سفید خرخری از خوشحالی دیدار آلفا کرد و با زبونش صورت آلفا رو تمیز کرد.
رفع دلتنگی باشه برای بعد... این چیزی بود که کوک به امگا گفت. امگا مطیعانه آلفا رو به دندون گرفت و به سمت جایی که خوب میشناخت به راه افتاد...گرگ به خوبی میتونست صدای ضربان قلب ضعیف آلفا رو بشنوه پس به قدم هاش سرعت داد و شروع به دویدن کرد. روی خزهها پنجه هاش رو میکوبید و از بین شاخ و برگ درختا جست مزد حیوانات جنگل از حضور آلفای برتر و امگاش آگاه بودند و راه رو برای آلفای زخمی باز میکردند.
YOU ARE READING
Lico
Fanfictionسرنوشت امگایی که با جنگ رقم خورده. +اون جنگل...مطمئنم راه نجاتم اونجاست. Name : لیکو Cople : Vkook, Yoonmin Genre : Omegaverse, werewolf, Angst, Romance, Smut, Mpreg Channel : @greanarae Writer : Acha