part 9

132 26 5
                                    

دو روز از لشکرکشی جنوبی ها میگذشت. سربازان حد الامکان در سکوت حرکت میکردند اما گه گداری صدای بهم خوردن نیزه و زره به گوش میرسید.
از ابتدای حرکت، تیراندازان در جلوترین صف حرکت میکردند و هر جنبنده‌ای که توی دشت میدیدند مورد هدف قرار میدادند. جلوی چشم تهیونگ 10 سرباز دشمن و تعداد زیادی خرگوش و روباه مرده بودند. گرگ کوک در آشوب بود. نه به خاطر سربازان دشمن بلکه به خاطر حیوانات بیگناهی که تا الان به خاطرش مرده بودند. تا الان چندباری کنترلش رو از دست داده بود و سر تیر اندازان داد زده بود. یونگی سپرده بود تا حواسشون رو جمع کننده ولی اجتناب ناپذیر بود.
از آخرین باری که خرگوش سفید قهوه‌ای جلوی چشم‌هاش جون داده بود. چند ساعتی میگذشت. افسار اسب رو به دست سربازی داده بود. روی کمر اسب دراز کشید بود و یال های اسب رو نوازش میکرد. بوی چمن خیس خورده رو نفس میکشید و سعی میکرد صدای حرکت سربازان رو از صدای طبیعت حذف کنه تا آرامش از دست رفته اش برگرده.
نقشه فرار در گوشه‌ای ترین جای ذهنش بود و سعی میکرد از لحظه لذت ببره.
امگای کوک جمع شده بود و از تنهایی مینالید. این جونگ‌کوک رو غمگین تر از هر لحظه ای نشون میداد.
سرباز ها بی توجه به فرمانده عروسکی‌شون، با صورت های سرد و یخی حرکت میکردند. تا غروب خورشید به مواضع دشمن میرسیدند و نیمه شب حمله اصلی آغاز میشد. این نقشه ای بود که کارکشته ترین فرمانده جنوب، کسی ک تمام کشور سر سرش قسم میخوردند کشیده بود و امکان نداشت شکست بخورند.
در ابتدای روز، سه گروه از سربازان بهم پیوسته بودند و در سراسر دشت حرکت میکردند به صورتی که جونگ کوک به هر طرف نگاه میکرد. صف سربازانی بود که تا افق ادامه داشت.
گرگ سفید و خاکستری کوک از سمت شمال انرژی رو دریافت کرد. گوش هاش سیخ شد. سرش رو از لای بدنش به آرامی بیرون کشید و روی دو پاش ایستاد. و امکان داشت هر لحظه بیرون بپره و زوزه بکشه. این چی بود که کوک رو به سمته خودش میکشید.
کوک روی اسب بیقراری میکرد و میخواست روی دوپاش حرکت کنه. حرکت سربازان هرلحظه براش کند تر میشد.
فرمانده مین لگدی به شکم اسبش زد. اسب جهشی به جلو کرد و جلوی سربازان ایستاد؛ مین دستش رو بالا برد و سربازان ایستادند. کوک از ترس و هیجان سرخ شده بود. دلیل ترسش مشخص بود ولی هیجانش رو نمیفهمید.
یونگی با صدای بلند شروع به صحبت کرد. باد صدای آلفای جنگجو رو به گوش دیگر همرزمانش میرسوند.
-تا نیمه شب در اینجا استراحت میکنیم. تا مواضع دشمن فقط یک ساعت راه مونده.
پیاده نظام روی زمین نشستند و اسب سواران مانند محافظ دورشون حلقه زدند. در مرکز سپاه فرمانده‌ها و جونگ‌کوک ایستاده بودند تا آخرین هماهنگی ها رو انجام بدند.

مواضع شمالی ها در سومین شهر مرزی دشمن:
تهیونگ در تالار اصلی شهر که حالا تبدیل به اتاق جنگش شده بود، در انتهای سالن نشسته بود و به نقشه هاش فکر میکرد. از دو روز پیش که با جیمین صحبت کرده بود و نقشه هاش رو درمیان گذاشته بود تا الان حس خطر، پیکره آلفاش رو میلرزوند و بهم‌ش ریخته بود. صبح پیک فرستاده بود تا از سربازانی که بین مرز گذاشته بود خبر بیاره. ولی تا الان برنگشته بود.
حالا علاوه بر حس ترس دلتنگی آلفا برای امگاش بیشتر شده بود و نزدیکیش رو هر لحظه بیشتر حس میکرد. گرگ آلفا روی پاش ایستاده بود و مدام زوزه میکشید. ناگهان ذهن آلفا جرقه ای خورد و چراغ خطر روشن شد. به سرعت از جا جهید:
-جیمین...جیمین کدوم گوری رفتی؟
مدام دور خودش میچرخید. همون ظهر که فهمید پیک هنوز برنگشته باید متوجهش میشد.
دو دیقه بعد جیمین سراسیمه وارد تالار شد و تا تهیونگ تقریبا دوید.
جلوی آلفا ایستاد و نفسی گرفت:
+اتفاقی افتاده سرورم؟
رایحه آلفای برتر روی رفتار و حرف هاش تاثیر میگذاشت.
-دشمن نزدیکمونه!
جیمین با تعجب به صورت آلفا نگاه کرد. امکان نداشت بدون اینکه خبردار بشه، پشه‌ای توی اردوگاه شمالی‌ها پرواز کنه. جیمین از قبل کلی جاسوس فرستاده بود.
+ولی‍...چطوری ممکنه؟
-نمیدونم جیمین! نمیدونم اما حسش میکنم، جونگ‌کوک اینجاست!
جیمین سعی کرد صورت متعجبش رو پنهان کنه. از موهبت های آلفای برتر خبرداشت. با چهره جدی به تهیونگ که کنترلش رو از دست داده بود و بی وقفه توی تالار راه میرفت نگاه کرد. تهیونگ بدتر از تصورش بود. کاملا کنترلش رو از دست داده بود. نمیتونست درست تصمیم بگیره.
+تهیونگ‍.....
جیمین غرشی کرد و به تهیونگ که حالا سرجاش خشکش زده بود و نگاهش میکرد، خیره شد.
+به خودت بیا آلفا! سپاه دشمن در نزدیکی ماست. الان وقت فکر کردن به امگات نیست. باید مراقب جون افرادت باشی.
خطاب قرار دادن آلفای تهیونگ ریسک بزرگی بود. اگه تهیونگ به خودش نمیومد، کسی نمیتونست از این مخمصه نجاتشون بده. 
اخم های تهیونگ بعد از شنیدن حرف های جیمین توی هم رفت. اون درست میگفت. باید چاره ای برای این وضعیت پیدا میکرد.
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا به خودش و گرگ نادونش مصلت بشه.
دست هایی که تا الان مشت بودند رو به آرومی باز کرد.
حالا چشم هاش نیمه آبی بود. تهیونگ و آلفاش یکی شدند تا اوضاع رو درست کنند. این همونی بود که جیمین میخواست. سرش رو برای احترام پایین انداخت و سپس به حالت خبردار ایستاد.
+دستور بدید فرمانده.
-میخوام که سربازها رو از حمله دشمن هوشیار کنی اما چینش نظامی دژ رو تغییر نده. بزار فکر کنن از حمله شون خبر نداریم. پشت در دژ منتظر حمله‌شون میمونیم.
تهیونگ نیشخندی زد. به سمت صندلیش رفت و روی اون نشست.
-آزادی پارک
+اطاعت
جیمین گفت و با گام های بلند و محکم از تالار خارج شد.

LicoWhere stories live. Discover now