ساعت ها از رفتن فرمانده جانگ میگذشت. نیمه شب نزدیک بود و اهالی اردوگاه در سکوت مشغول انجام کارهای خودشون بودند.
فرمانده مین دم چادر فرماندهای کشیک میداد و منتظر خبر برگشت جانگ بود. از طرفی نگرانی مثل خوره به جونش افتاده بود، اون پیش از حد دیر کرده بود.
خبر چین ها 6 ساعت پیش گزارش داده بودند که جانگ از دروازه های شهر خارج شده، مسیر بین دو اردوگاه 2 ساعته و جانگ 3 ساعت دیر کرده بود!
یونگی بیشتر از همه نگران تهیونگ بود. از صبح انرژی زیادی داشت و اینطرف و اونطرف میرفت و به کارهای اردوگاه میرسید. الان هم با ذوق منتظر برگشتن پیام صلح بود. یونگی بیشتر از هرکس میدونست که چقدر انتظار برگشتن به خونه رو میکشه. هنوز یک هفته نشده که در اردوگاه مستقر شدند و تهیونگ از روز اول پژمرده به نظر میرسید.
+فرمانده
-چیشده
+فرماند سونگ همهی فرماندهها رو احضار کردند.
میتونست حدص بزنه دلیل این جلسه، اون هم قبل از اومدن جانگ چی میتونه باشه.
-بسیار خوب دوتا سرباز بزار اینجا کشیک بدن.
+اطاعت
بعد از اطمینان پیدا کردن از امنیت اردوگاه، وارد چادر سونگ شد. میتونست صورت ها خنثی و بعضا مطمئنشون رو ببینه که به خاطر ورودش از جا پا شده بودن.
به سرعت صندلیش رو پیدا کرد و نشست.
+دلیل این جلسه چیه؟
سونگ بعد از مکثی کوتاه گفت:
-جانگ دیر کرده. فکر میکنم باید دنبالش بریم. امکان داره اتفاقی افتاده باشه.
=سونگ راست میگه! شاهزاده باید دستور بدن بریم دنبال جانگ.
# بیشتر از این وقت تلف کردن فقط به نفع دشمنه.
@ باید سریع تر از کشور بیرونشون کنیم. فرمانده مین رهبری میدان رو به دست بگیرید.
همه نگاه ها به یونگی بود. نگاه های مصمم و پر از کینه. یونگی معنی این نگاه های دردنده و تشنه خون رو میفهمید.
هشت فرمانده جنگی که در میدان نبرد به دنیا اومدن، رشد کردن و در همین میدان هم خواهند مرد.
بلاخره فرمانده مین سکوت اتاق رو شکست:
+خبرچین ها یک ساعت پیش خبر آوردن سونگ در حال برگشت به اردوگاهه هنوزم باید صبر کنیم تا..
سونگ روی صندلی نیم خیز شد و با خشم بین حرفای یونگی پرید:
-از اولشم میدونستم ایده صلح جواب نمیده. فقط داریم وقتمون رو تلف میکنیم. جانگ هیچوقت برنمیگرده!
جمله آخر رو با صدای بلندی فریاد زد. صورتش از خشم قرمز شده بود و مستقیم توی چشم های سرد و بی احساس یونگی نگاه میکرد.
افراد حاضر در جلسه از گستاخی سونگ متعجب بودند و به جوّ ناآرام بین دو فرمانده نگاه میکردند.
یونگی از چند دقیقه قبل رایحه شاهزاده رو شنیده بود. میدونست که داره میشنوه. از جا بلند شد ولی ارتباط چشمیش رو قطع نکرد:
+من از شاهزاده دستور میگیرم سونگ!
رو کرد به جمع حاضر و ادامه داد : تا یک ساعت دیگه مشخص میشه جانگ کجاست. به چادر هاتون برگردید و منتظر دستور شاهزاد بمونید.
بدون تعلل از چادر خارج شد. همونطور ک انتظار داشت جونگکوک دم چادر ایستاده بود و سرش پایین بود. میتونست رایحه غلیظش رو متوجه بشه اما خوندن احساساتش، کار اون نبود.
به جونگکوک نزدیک شد:
+سرورم باید بریم به..
کوک قبل از تموم شدن حرف یونگی برگشت. سرش رو بالا گرفت و به سمت چادرش حرکت کرد.
-فرمانی برات دارم یونگی!
امگای کوک بعد از دیر کردن جانگ فهمیده بود یه چیزی سر جاش نیست و یونگی رو صدا کرده بود تا به دنبال جانگ بره. اما فهمید جلسهای بدون اون در حال برگزاریه و از سر کنجکاوی سرک کیشده بود تا ببینه چه خبره.
بعد از شنیدن حرف فرمانده های زیر دستش متوجه شد طرح صلحش شکست خورده. فرمان حمله میداد. این چیزیه که اونا میخوان. جنگ، خونریزی و کشتار بیشتر برای حفظ کشورشون!
خودش هم میتونست به راحتی تو شلوغی فرار میکنه. این تنها راه حل موجود برای پایان دادن به این سرنوشت شومه...!
به چادرش رسید با طمانینه به سمت میزش رفت و پشت اون نشست.
یونگی در سکوت تا چادر همراهیش کرده بود و حالا روبه روی میز ایستاده بود.
یونگی میدونست در دنیای اون واگذار کردن فرماندهی جنگ به یک امگا کاملا احمقانه است. امگا توانایی جسمی و روحی این کار رو نداره و مثل ظرف چینی شکنده است. به جونگ کوک حق میداد که اینجوری سردرگم و شکسته به نظر بیاد.
سرش روبالا آورد تا بتونه ارتباط چشمی با شاهزاده برقرار کنه. با دیدن چشم های سرد و مطمئن جونگکوک یکه خورد.
جونگکوک میدونست اگر یونگی شروع کنه به حرف زدن تمام نقشهاش رو لو میره پس سرشو پایین انداخت و به سرعت گفت:
-همین حالا دو سرباز بفرست دنبال جانگ... جونگکوک مکث کرد و حرفش رو درست کرد: جنازه جانگ! تا طلوع آفتاب میخوام همه سربازها آماده باش و سازماندهی شده باشند. با طلوع آفتاب حمله میکنیم.
یونگی از شُک دستوری که بهش داده بود عقب رفت و خواست حرفی بزنه که جونگکوک فریاد زد:
-بیرون
با دیدن تعلل یونگی ملتمس توی چشمهاش نگاه کرد و گفت: برو بیرون یونگی.
فرمانده مین خودشو جمع و جور کرد و با اطمینان پاسخ داد:
+اطاعت شاهزادهی من!
و به سرعت از چادر خارج شد.
جونگکوک با کمک میز از جاش بلند شد. پاهای لرزونش رو به سمت تخت میکشید و هر لحظه امکان داشت توده غلیظ پیش گلوش راه خودش رو به بیرون پیدا کنه.
اما امگاش این اجازه رو نمیداد. امگا برخلاف کوک خیلی قوی بود و نیاز داشت تا کوک هم قوی باشه پس از دستور امگاش پیروی میکرد.
به تخت رسید بدن سنگین شدهاش رو، روی تخت پرت کرد. پتو رو روی خودش کشید و جنین وار خودش رو بغل کرد.
فردا روز سرنوشت سازی بود. باید میخوابید تا پاهاش برای فرار جون داشته باشه. این اولین باری نبود که دست به فرار میزد. کوک یاد گرفته بود که همیشه فرار کنه.
این بار هم انجامش میداد، بدون هیچ مشکلی!...
بعد از یه وقفه کوتاه اینجام ^^
از این به بعد آپ منظم میشه هفتهای سه بار، روز های زوج
بوک سبزمون رو بزارید تو ریدینگ لیستای قشنگتون 🌱🍓
میدونستید که اگر روی پارت مورد نظر نگه دارید میتونید کامنت بزارید؟ 😂
ازش استفاده کنید واقعا جالبه!
YOU ARE READING
Lico
Fanfictionسرنوشت امگایی که با جنگ رقم خورده. +اون جنگل...مطمئنم راه نجاتم اونجاست. Name : لیکو Cople : Vkook, Yoonmin Genre : Omegaverse, werewolf, Angst, Romance, Smut, Mpreg Channel : @greanarae Writer : Acha