Part 5

274 71 8
                                    

دستای مشت شدشو محکم کنارش نگه داشت و با اخم غلیظی به صحبت‌های پدر خودش با مدیر گوش میداد.

چیزی که تا حالا فهمیده این بوده که مدیر از رفتارش شاکیه و این باعث همون اخم غلیظش بوده.

پدرش با اخم روشو از مدیر گرفت و با همون اخمی که مطمئنا پسرش هم به ارث برده، از جونگکوک میخواد بره بیرون.

جونگکوک دوباره نگاه وحشتناکی به مدیر کرد و با قدم‌های محکم از دفتر بیرون زد.

ته_ چی شد؟

تهیونگ با نگرانی و اضطراب پریید و کوک فقط سرشو به معنی نمیدونم تکون داد. تهیونگ آهی کشید و به دفتر مدیر نگاه کرد. با یادآوری چیزی سریع دست جونگکوک رو گرفت و با خودش به سمت بهداری کشوند.

_ جیمین بیدار شده.

همین حرف کافی بوده تا کوکی که توسط تهیونک کشیده میشده، دستشو از دست تهیونگ بیرون بکشه و با تمام سرعتش به سمت بهداری بره.

دم در بهداری ایستاد. از در نیمه باز نگاهی به داخل کرد تا حال جیمین رو چک کنه. مطمئنا اگه حالش دوباره مثل قبل بود، وارد اتاق نمیشد.

چه کسی تحمل داشت درد کشیدن کسی که دوسش داره رو ببینه؟ مطمئنا هیچکس! و جونگکوک هم از این قاعده مستثنی نبود.

با احتیاط در رو باز کرد و وارد اتاق شد. نزدیک تخت با فاصله ایستاد و نگاه تامطمئنشو به جیمین داد.

جیمین لبخند ضعیفی زد و دستشو به سمت جونگکوک دراز کرد و این یه جور درخواست بود؟

جونگکوک با تعجب به دستای کوچیک امگا که به سمتش دراز شده بود نگاه کرد و با همون چشمای متعجب و درشت شدش، به تهیونگ که پشت سرش با تعجب نگاهش می‌کرده داد.

دوباره به جیمین نگاه کرد. جیمین با چشمای پر شده از اشک دستشو اروم پایین آورد و همین حرکت باعث شد جونگکوک با هول به سمت جیمین بره و قبل اینکه کامل دستش پایین برسه، تو دستای گرم و بزرگ خودش بگیرتش.

کوک هر لحظه منتظر یه واکنش تند از جیمین بود تا همون اتصال رو از بین ببره ولی با بسته شدن چشمای جیمین و محکم تر شدن مشتش تو دستای خودش، نفس عمیقی کشید.

همین لمس دستاشون باعث شد جونگکوک به این فکر کنه که شاید این علاقه یه علاقه ساده نباشه. علاقه ساده اینجوری نیست که با یه لمس کوچیک همچین تپش تندی رو بجای بزاره.

دستاشو دور دست مشت شده جیمین محکم کرد. پوست دستش مثل یه نوزاد نرم و لطیف بود. به حدی نرم که کوک فکر میکرد ممکنه زبری دست خودش باعث بشه خش بیفته؟

میل زیادی داشت سرشو پایین ببره و تک تک انگشتتی تپل و کوچیکشو ببوسه. انقدی ببوسه که دیگه لب هاشو حس نکنه.
اما حتی از دست دادن. حس لبهاش هم نمیتونست جلوی کوک رو بگیره. اون تازه یکی رو پیدا کرده بود که برای یکی دو روز نخوادتش.

My mysterious boy [kookmin]Where stories live. Discover now