Part 10

153 51 1
                                    

روز در رو وارد کرد و در با صدای تیکی باز شد. وارد خونه شد و مستقیم به سمت آشپزخونه رفت تا سوپی که تو یخچال داشت رو گرم کنه.

بعد گرم شدن سوپ، ظرف رو با یه لیوان آب توی سینی گذاشت و به سمت تنها اتاق اون خونه رفت. وارد اتاق که شد سینی رو روی میز گذاشت و دستشو زیر سر پدرش گذاشت و به سمت بالا کشیدش تا سوپشو بده.

لحظه ای به وضعیت خودشون پوزخند زد. واقعا خانوادشون برتر بود! چی شد که وضعیتشون این شد؟ شاید از بعد اون اتفاق، دیگه صدای صحبت کسی تو این خونه پخش نمیشد!

هیچکس تو این خونه حرف نمی‌زد! اوایل هیونگش برای اینکه وادارش کنه حرف بزنه باهاش خیلی صحبت میکرد ولی الان اونم دیگه ازش خسته شده و چند وقتیه خبری ازش نیست.

احتمالا سرش به کار و همسرش گرمه که پیشش نمیاد. آخه کی دوست داره وارد خونه ای بشه که توش گرد مرگ پخش کردن؟!

خونه ای که همه با هم غریبن و هیچکس توان حرف زدن نداره؟ یه پیرمرد فلج که تنها کاری که می‌تونه بکنه قورت دادن غذا و تکون دادن مردمک چشماشه و یه امگایی که از شدت شوک هایی که بهش وارد شده، قدرت تکلمش رو از دست داده و افسردگی ای داره که اگه پدر ناتوانش این اجازه رو بهش میداد، تاحالا چندین بار خودشو خلاص کرده بود...

ولی هر دفعه این تو ذهنش میومد که بعد از رفتنش، پدرش چیکار میکنه؟ کی بهش غذا میده؟ کی داروهاشو میده؟ کی کمکش می‌کنه سرویس بره؟

برادرش که خودش کلی گرفتاری داره و اگه جیمین خودشو از بین ببره، همه کارای پدرش رو دوش اون میفته و این چیزی نیست که جیمین میخواد! اون حاضره با خاطرات آزاردهنده و کابوس های هر شبش زنده بمونه ولی بار دیگه ای رو دوش برادرش نذاره.

اما چیزی که جدیدا جیمین بهش فکر میکرد، خاطرات نحس گذشتش نبود... اون به آلفایی فکر میکرد که از اول ترم تو مدرسه دیدش نگاه خیرش رو روی خودش حس میکرد.

اوایل شاید این نگاه خیره براش یادآور گذشتش بود ولی جدیدا بهش حس خوبی میداد. حسی متفاوت با اون چیزی که قبلا تجربش کرده بود. شاید بهتر از اون؟ قطعا بهتر از اون بود.

بعد تموم شدن سوپ پدرش، روی پیشونیش بوس نرمی گذاشت و به آشپزخونه رفت تا ظرف هارو بشوره و روی کاناپه‌ی سه نفره وسط خونه، که نقش تختش بود، بخوابه.

.
.
.
.
.
.
.
.

بار آخر به برگه امتحانش نگاه کرد. تقریبا همه سوالازو نوشته بود فقط مونده بود سوال آخر که به نظرش جوابش اصلا تو کتاب وجود نداشت!

سرشو سمت چپش چرخوند. تهیونگ بی‌خیال به سوالات نگاه میکرد و هر از چند گاهی یه چیزی مینوشت‌. قطعا اون نمیتوسن سوال آخر رو بلد باشه.

ناخودآگاه نگاهش سمت جیمین چرخید. برگه امتحانش جلوش به صورت کاملا باز بود و خودش به تخته نگاه میکرد. یه لحظه حس کرد شاید جواب سوالا روی تخته نوشته شده که اینجوری به تخته ذول زده ولی وقتی تخته خالی رو دید نفسش رو بلند فوت کرد.

_ آقای جئون مشکلی پیش اومده؟

با سوال مراقب امتحان نگاهشو به برگش داد و نه ارومی گفت. چشماشو بست و سرش رو روی میز گذاشت تا به سوال فکر کنه. غرق در فکر بود که ضربه ملایمی به شونش خورد و بوی رایحه آشنایی زیر بینیش پیچید.

سرشو از روی میز برداشت و به برگه کوچیکی روی میز خیره شد. سرشو بالا آورد و جیمین رو دید که به سمت مراقب می‌ره تا برگش رو تحویل بده.

سریع برگه رو گرفت و قبل اینکه مراقب ببینه بازش کرد تا وارد برگه امتحانش کنه. جیمین از کجا فهمیده بود که سوال آخر رو مشکل داره؟

بلند شد و برگه رو تحویل مراقب داد. باید حتما از جیمین تشکر میکرد. شاید دعوتس به رستوران خوب بود؟ ولی نه مطمئنا اون قبول نمی‌کرد. باید پیشنهاد میداد بیاد خونشون؟ اوه معلومه که نه!

کلافه دستی تو موهاش کرد و از مدرسه خارج شد. فعلا باید به قرارش با مینهو می‌رسید و فعلا هیچ چیزی از فهمیدن گذشته جیمین مهم تر نبود‌.


بهتر بود از مینهو بپرسه که جیمین چی بیشتر دوست داره و همونو فردا براش میخرید. اره این عالی بود.

My mysterious boy [kookmin]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang