PART 12🫀

237 37 33
                                    

بعد از گذشت چندین ساعت و تموم شدن شیفت هیون بالاخره راه خودشو گرفت و رفت خونه اما به محض اینکه در خونه رو باز کرد بوی بیسکوئیت هایی که یونگ بوک درست کرده بود سیلی محکمی تو صورتش زد
دیشب زمان خیلی خوبی رو با همدیگه سپری کرده بودن
خواب خیلی خوبی داشت
حتی یادش نبود چطور خوابش برده در حالی که همیشه به سختی بعد از دو ساعت گشتن توی یوتیوب خوابش میبرد
ازونورم صبح با بیسکوئیت های خوشمزه یونگ بوک شروع شده بود و اتفاقات عجیب طول روز توی بیمارستان و برنامه ریزی پلن پیچیده ای که چیده بود
حالا هم حس خیلی عجیبی وجودش رو گرفته بود که نمیدونست دقیقا چه مرگشه
فقط انگار خونه اش رو مثل قبل دوست نداشت
طرف دیگه داستان یونگ بوک بعد از اینکه جراحیش تموم شده بود و به بیمارش سر زده بود و همه کارای بیمارستان رو تموم کرده بود هودی سفیدشو کرد تنش و از بیمارستان اومد بیرون
دلش هوای مغازه اشو کرده بود پس تصمیم گرفت یه سر به اونجا بزنه
از سر کوچه میتونست اونچه و سونگیون رو داخل مغازه ببینه که دارن کار میکنن و به مشتری ها رسیدگی میکنن
لحظه ای که وارد مغازه شد انگار تازه اومده بود خونه
بوی شیرینی و قهوه گیرنده های بویاییش رو قلققک میداد
_همممم....این بو هیچوقت قدیمی نمیشهه...
یونگ بوک گفت و اونچه با تعجب به یونگ بوک نگاه کرد با ذوق بچگونه ای رفت سمتش
_یااا....لی شییی....
محکم پرید و یونگ بوک رو بغل کرد
سونگیون با دیدن یونگ بوک و اونچه ای که محکم توی بغلش بود لبخند ملیحی زد و یکی از دستاشو تکیه گاه بدنش به کانتر تکیه داد
_چه عجب...اصل کاری مغازه تشریف اوردن
یونگ بوک پوکر به سونگیون نگاه کرد
_هیونگ؟!...اگر مغازه من نبود میخواستی چیکار کنی تو کره؟؟
یونگ بوک ساکت نموند و متقابلا به سونگیون تیکه انداخت
سونگیون خندید
_دیشب کجا بودی بچه؟
یونگ بوک با یاد اوری دیشب وضعیتی که داشتن خندید
_بعد از شام گروهی رفتم خونه همکارم...

_همکار؟!...همکار...ینی همون همکار...همکار همون همکار ینی هوانگ؟؟!!!

سونگیون با گیجی گفت طوری که فقط خودش و یونگ بوک فهمیدن چی گفت

_اره همون همکار

یونگ بوک خندید و جواب داد

_و بخاطر همون همکار امروز یه عمل خیلی مهمی رو تونستم انجام بدم

یونگ بوک ادامه داد و سونگیون با مشکوکی یکی از ابرو هاشو بالا انداخت

_امروز یکی از بازیکنای تیم ملی والیبال رو جراحی کردم ...

_هییی...یا خوده خدا....بچه یه امضای چییزی...اینهمه تو مغازت کار نمیکنم پولشو تو بخوریا!!!

سونگیون گفت و هر سه خندیدن و یونگ بوک مشغول توضیح دادن اتفاقات امروز برای اونچه و سونگیون شد و سونگیون هم با لبخند پر از افتخاری به پسر روبه روش که ذوق درحال تعریف کردن بود نگاه میکرد
واقعا خوشحال بود که یونگ بوک بعد از برادرش با این قضیه کنار اومده و الان رو به روش داره از تجربیات جراحیش میگه

HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now