PART 7 🫀

290 43 19
                                    

هراسان وارد بخش شد و وارد اتاقی شد که سر پرستار در موردش گفته بود
به محض باز کردن در با پرستار و فلوشیپی مواجه شد که بالای سر بیمار ایستاده بودن و به نوبت برای احیاش تلاش میکردن
از عرق رو شقیقه هاشون مشخص بود که مدتی هست که دارن اتجامش میدن
_سی تی بیمار رو بهم نشون بده...
هیونجین بلافاصله به پرستار گفت و پرستار سریع اطلاعات بیمارو وارد کرد و عکس سی تی اش رو روی لپ تاپ نشون داد
هیونجین نگاهی بهش کرد و سریع دستکشی دستش کرد و رفت سمت بیمار که یه خانم حدودا ۴۰ ساله بود
قفسه سینشه اش رو چک کرد و کمی فشار داد همون لحظه دکتری که مشغول احیا بود ایستاد تا نبضش رو چک کنن
بعد از چند ثانیه شنیدن بوق غیر ممتد براشون خبر خوبی بود
_سریع اتاق عمل ۲ .....زود باشین
هیونجین گفت و دستکش هاشو در اورد
_میتونی جراحی کنیی؟؟
یونگ بوک با نگرانی پرسید ولی هیون بدون اینکه جوابی بهش بده برگشت سمت پرستار
_پزشک متخصص شیفت امشب کیه...
هیون از پرستار پرسید و پرستار کمی فکر کرد
_فکر میکنم که دکتر چوی باشن
_پیجشون کن ...بگو سریعا بیان اتاق عمل
هیونجین تو دلش خدایا شکرتی گفت و زونگ بوک هم کمی از نگرانی در اومد
هیونجین با اون حالش قطعا نمیتونست تنهایی جراحی رو انجام بده
_همراهش  کجاست سریع رضایت نامه رو امضا کنه...
در اخر گفت و از اتاق بیرون رفت
۳۰ ساعت بعد وارد اتاق عمل شد و با کمک پرستار لباس پوشید دستکشا رو دستش کردن و بلا فاصله یونجون وارد اتاق عمل شد
_مرسی که اومدی...
هیونجین گفت و یونجون سری تکون داد
حدود ۳ ساعت از عمل میگذشت و هیونجین با وجود حال ناخوشی که داشت به سختی سعی در نجات بیمار روی تخت داد رگی که خون داخلش لخته شده بود رو بالاخره پیدا کرده بود و تونسته بود لخته خون رو خارج کنه اما حالا باید اون رگ رو بخیه میزد
دنیا دور سرش میچرخید و از درد توی چشماش اشک جمع شده بود
سعی کرد نفس عمیقی بکشه اما اون دم با بازدم دردناکی تموم شد
یونجونی که رو به روش ایستاده بود نگاهی به هیونجین کرد
هیون نگاهی به یونجون کرد و یونجون با سر بهش اشاره کرد که یکم راه بره
یکم از تخت بیمار فاصله گرفت ارنج هاشو روی زانو گذاشت سعی کرد کمی نفس هاشو منظم کنه
چند بار محکم پلک زد تا شاید اشک هاش  چشماشو ترک کنن
با ارامش چشماشو بست و رفت بالای سر مریض و عینکشو به چشماش زد تا بتونه رگ رو ببینه
_بخیه...
گفت و نخ بخیه به همراه پنس توی دستش گذاشته شد اما قرمزی زیادی که جلوی چشماش رو گرفت نزاشت که سوزن بخیه رو ببینه
خونی که تا همین دو دقیقه پیش با ارامش داشت توی رگ های قلب بیمار چرخ میزد حالا داشت با فشار خیلی زیاد بیرون میپاچید
_فشار داره میاد پایین ...
یونجون هول هولکی گفت و پرستار سریع عینک خونش شده هیونجین رو از چشماش برداشت
_داره از دست میره..
متخصص بیهوشی که پیش مانیتور بود گفت و اون دو نفر سعی در پیدا کردن محل خونریزی داشتن اما مقدار خونی که اونجا بود هیچ چیز مشخص نبود
صدای بوق ممتد دستگاه شبیه اژیر مرگی بود که توی گوش هیونجین میکشیدن
_نه نه نه نه نههه...بموننن...نمیتونی...
هیونجین با عجز و صدای لرزون میگفت و سعی در احیای بیمار روی تخت داشت و هیچکدوم از دردایی که توی بدنش پخش میشدن و الام میزدن رو احساس نمیکرد
تنها چیزی که بهش فکر میکرد و میخواست برگشت ضربان بیمارش بود
یونجون سریع هیونجین رو هل داد کنار و مشغول انجام احیا شد اما هیون مغزش حتی نمیتونست بهش دستور بده
متخصص بیهوشی که بالای سرش بود با عجله و عصبانیت تلفن رو برداشت و با بانک خون تماس گرفت اما کاشف به عمل اومد که نه تنها خودشون بلکه هیچکدوم از بانک های خون نزدیکشون گروه خونی او منفی رو نداشتن
انگار کل کائنات دست به دست هم داده بودن
_دستگاه شوک...
هیونجین گفت و پرستار سریع دستگاه رو کشون کشون اورد
هیون دستگیره هارو برداشت و پرستار ژل رو روشون ریخت
_سه....دو...یک شوک...
منتظر به مانیتور نگاه کرد اما خبری نبود
_دوباره روی ۳۰۰ ژول....سه ..دو ...یک شوک...
اما بازم نه
_۳۵۰....سه ...دو ...یک شوک‌..
دیگه نمیتونست درجه اشو بالاتر ببره و از طرفیم نمیخواست قبول کنه که از دستش داده پس دوباره احیا رو شروع کرد اما ایندفعه با دستش قلب رو گرفت فشار میداد
یونجون لبشو گزید و نفس عمیقی کشید و ازونطرف دست هیون اروم گرفت
هیونجین نگاه ناباورانه ای بهش کرد و با چشمای اشکیش بهش نگاه کرد
_ولش کن...
_یونج...ون...
هیون شوکه و عصبی نگاهی به ساعت کرد
_بیمار جانگ سه جین...در ساعت ۲..... و ۱۳ دقیقه بامداد...فوت شدن
با اینکه نفسش به سختی بالا میومد بریده بریده گفت
پرستار ملافه ای رو روی بیمار کشید
هیونجین با نگاه سوزناکی به جنازه ای که تا ۳ دقیقه پیش بیمارش بود نگاه میکرد
تموم شد....
زندگی یه نفر
به همین راحتی تموم شد
اینم اولین بیمار فوتی دکتر هوانگ
یونجون که از درون آشفته ترین بود خیلی در تلاش بود که بتونه به هیونجین کمک کنه
هیون با بدنی کاملا لَخت و کرخت فقط سرجاش ایستاده بود و با چشمایی کدر شده به تخت نگاه میکرد و یونجون رفت سمتش و دستش رو گرفت و دستکش های غرق در خون بیمارشو در اورد
با لمس کردن پوستش یه لحظه شکه شد بدن هیونجنی از فریزر هم سرد تر بود و دستاش خیس از عرق بود
_هیون...
یونجون با ناباوری نسبت به حال هیونجین گفت اما هیون انگار که چیزی نمیشنید بدون توجه یه یونجون باهاشو به سختی تکون داد و اتاق عمل رو ترک کرد
اما قبل از اینکه از اتاق ایزوله وارد راهرو بیمارستان بشه تونست از شیشه وسط در همسر و دختر بیمارش رو ببینه که روی صندلی نشستن و سر جاش خشک شد
انگار دیدن اون لحظه تلنگری بود که که مثل یخ هیون رو شکست و بغضش ترکید
همون لحظه دستشو رو سرش گذاشت و روی زانو هاش هم شد و شروع کرد به گریه کردن
_واای...وای..وای...وای...
یونجون همون موقع از اتاق اومد بیرون و دیدن که هیون با حال وحشتناکی داره میزنه تو سر خودش و گریه میکنه
_هیونن...وای بر من ...نکنن
یونجون رفت سمتش و سعی کرد دستاشو از سرش جدا کنه و هیون با دستاش به دستای یونجون چنگ انداخت
_وای...یونجونا...وای...حالا چیکار کنم...بهشون یول داده بودم...وای‌...دخترشو چطور ببینم...خدایا.‌‌.
با صدای لرزون یه یونجون گفت و یونجون چشماشو محکم بست و لبشو گزید تا گریه اش نگیره
برای همه پزشک ها اولین باری که کسی زیر دستشون فوت میکنه سخت ترین موقعس
حس مسئولیتی که احاس میکنم انقدر زیاده که گاهی یسریا خودکشی میکنن
_تقصیر تو نیست که...
_اگه تقصیر من نیست تقصیر کیه....تا همین ده دقیقه پیش زنده بوود ...مگه میشهه...
یونجون نفس عمیقی کشید و دو طرف شونه های هیون رو گرفت و بلندش کرد و بعد مکث کوتاهی محکم با دو تا دستش به طرف بازو های هیون ضربه ای زد که شکه اش کرد
_جمع کن خودتو...
بهش گفت و کمی نگاهش کرد و اشک های هیون رو پاک کرد و شروع کرد به در اورد گان خونی که تنش بود
*پ.ن گان همین لباسای استریلیزه که میپوشن میرن اتاق عمله
_ازت میخوام...همین الان بری بیرون...و به خانوادش بگی که کاری از دست ما برنمیومد
هیونجین همزمان که اون جمله هارو از دهن یونجون میشنید سرشو به طرفین تکون میداد و نمیخواست انجامش بده اما چرا دیگه ای نداشت
.
.
.
بعد از اینکه به خانوادش خبر داد یونجون رو دَک کرد و قدمای سنگینشو روی زمین کشید و رفت سمت محوطه بیرون بیمارستان و نشست
یونجون با یه حال زار و خسته رفت تو اتاق استراحت پزشکا که یونگ بوک رو دید که روی صندلی دو نفره اونجا دراز کشیده بود و ساعد دستشو روی چشماش گذاشته بود
_عههه...پسر جدیده هم که اینجاست
یونگ بوک با شنیدن صدا یونجون سریع از جاش پرید
_اینجا چیکار میکنی؟!...
یونجون پرسید و دکمه چایی ساز رو تا اب جوش بیاد
_با هیونجین شی اومدم...
یونجون با شنیدن جواب بونگ بوک ابروهاشو انداخت بالا
_فکر نکنم امشب دیگه بتونه باهات معاشرتی داشته باشه
گفت و یونگ بوک اخمی کرد
_چطور؟!
یونجون نفس عمیقی کشید و همون لحظه صدای جوش اومدن اب باعث شد برگرده و لیوانی که دستش بود رو با اب جوش پر کرد همزمان جواب داد
_همین الان برای بار اول فوت شدن بیمارشو تجربه کرد...پس..
یونجون گفت و یونگ بوک سریع از جاش بلند شد
_چی؟!!....من...من فکر کردم...
_الان از اتاق عمل اومدم...بیمارش وسط عمل از خونریزی فوت کرد
یونجون نذاشت حرف یونگ بوک تموم شه و گفت
یونگ بوک با ناباوری به یونجون نگاه میکرد
اگر اینطوره پس چرا یونجون انقدر بیخیال اینجا نشسته و پیش رفیقش نیست؟؟
_الان کجاست؟
_نمیدونم باید توی بیمارستان در حال پرسه زدن باشه
مثل اینکه دارک مود یونجون آن شده بود
یونگ بوک سریع از اتاق رفت بیرون تا دنبال هیون بگرده
خونش داشت به جوش میومد
چطور میتونست انقدر نسبت به این قضیه بیخیال باشه
اگر یه بلایی سر خودش میاورد چی؟
اگر میرفت و الکل میخورد چی؟
اگر....
کلی اگر دیگه تو سر یونگ بوک نقش بست
اون که دوست چندین سالشه
شاید خودش داشت زیادی واکنش نشون میداد
شاید مرگ اولین بیمار برای بقیه انقدر گنده نباشه
در نهایت تونست  هیون رو روی صندلی های محوطه بیمارستان پیدا کنه
اروم رفت نزدیکش که هیونجین متوجهش شد و لبخند بی رمقی زد
_هی..
_هی..تو...حالت خوبه؟...
هیونجین انگار از درون خالی بود
حتی نمیتونست حال بد و درد سنگین قلبش و سِر بودن دست چپش رو حس کنه
_از یونجون شی شنیدم که...
_چطوری باهاش کنار اومدی؟
هیون نزاشت یونگ بوک جمله اشو تموم کنه
_چطور با مرگ هیونگت کنار اومدی؟
هیون چیزی که ذهنشو در لحظه مشغول کرده بود پرسید
یونگ بوک چطور تونسته بود کنار بیاد
فکر کن اولین بیماری که از دست میدی برادرت باشه
هیونجین اون لحظه به این فکر میکرد که ادم تا وقتی براش اتفاق نیوفته میتونه خیلی قوی در موردش نظر بده اما وقتی در شرایطش قرار میگیری انگار که مغزت قفل میکنه
تا همین چند روز پیش داشت یونگ بوک رو بابت برادرش دلداری میداد
اما حالا که برای خودش اتفاق افتاده بود خیلی گنده تر بنظر میومد
_نیومدم...
یونگ بوک کوتاه گفت
_باهاش کنار نیومدم...اون اتفاق هنوزم گوشه ای از ذهنم زندگی میکنه...اما سعی میکنم ازش درس بگیرم...
با ارامش گفت و هیونجین سری تکون داد و یونگ بوک ادامه داد
_یبار یکی بهم گفت ادم تا تجربه نکنه و ازش یاد نگیره برای همیشه توی اون نقطه گیر میوفته...
هیون اخمی کرد
این جمله رو کجا شنیده بود
با نگاه متعجبی به یونگ بوک نگاه کرد
یونگ بوک از قیافه متعجب و گیج هیون خندید و با لبخندی که روی لباش بود به هیون نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت که هیونجین دوزاریش افتاد
خودش اون کسی بود که همچین چیزی به یونگ بوک گفته بود
_ادما چقدر راحت حرف میزنن
هیون با لبخند تلخی گفت
_چرا اصلا کسی باید بمیره...هیچ کس لیاقتش مرگ نیست...
یونگ بوک بعد از شنیدن جمله هیون انگار که قلبش یه ضربان جا انداخت و صحنه اومد جلوی چشماش
*انگار خیلی دوست داشتی بمیری....هیچ کس لیاقتش مرگ نیست*
*پ.ن جمله ای از اوایل فیک meaningless 
همون فرد
همون صورت
اما توی مکان و لباسا متفاوت
اون دقیقا هیونجین رو دید که این جمله رو بهش گفت
_هی...حالت خوبه؟؟؟
هیون دید یهو یونگ بوک خشک شد و به جایی زل زد و نگران پرسید
یونگ بوک ارون خلسه ای که توش بود اومد بیرون و نفسی که حبس کرده بود رو فرستاد بیرون
_خوبم...
.
.
.

_______________________

سالام 😊
افتاب از کدوم طرف در اومد نمیدونم ولی من زود اپ کردم
باید تو تاریخ ثبت بشه😅
پس لطفا با کامنت هاتون کمی انرژی بدین که بتونم همینطوری زود به زود اپ کنم
واقعا مرسی که میخونینش 🤍🦢
پارت بعد کمی میریم سراغ مینسونگ🙈🙈










HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now