PART 19🫀

145 36 18
                                    

پروفسور با گان و ماسک از سی سی یو اومد بیرون و رفت پشت کانتر تا از توی مانتیور نتایج ازمایش های هیون رو ببینه و یونگ بوک هم مثل یه پاپی فقط دنبالش راه افتاده بود
پروفسور با اخم به عکس های هیون نگاه کرد و نفس عمیقی کشید
_بدنش پیوند رو رد کرده
یونگ بوک اب شد
تازه قرار بود طعم راحتی رو بچشه
انگار جهنم زندگی قبلیش رو دوباره اینجا داشت پس میداد
_خب...خب چی میشه ....
یونگ بوک با عجز و تته پته از پروفسور پرسید و پروفسور هم نفس عمیقی کشید و جواب داد
_زمانی که یه بدن پیوندی رو رد میکنه برای هر فرد عوارض جانبی متفاوتی رو نشون میده .....که درمورد کیس دکتر هوانگ باید بگم اینطور که از نوار قلبش پیداست به عوارض به صورت برادی کاردی داره خودشو نشون میده

*پ.ن دوستان برادی کاردی به حالتی میگن که ضربان قلب زیر ۶۰ تپش در دقیقه باشه ینی قلب خیلی اروم میتپه و نوعی آریتمی قلبی به حساب میاد


یونگ بوک ناباورانه به پروفسور زل زده بود
تازه میخواست به همه چی خوب فکر کنه
شاید باید ازون موقع که هیون سالم تر بود ازش استفاده میکرد و انقدر ازش مثل پرستار مراقبت نمیکرد
_برادی...کاردی؟
صدای یونجون از پشت یونگ بوک اومد که شنیده بود پروفسور به برادی کاردی اشاره کرده
_من درست شنیدم پروفسور؟!...گفتین برادی کاردی؟؟؟
یونجون نمیتونست باور کنه که هیون دوباره قراره برگرده به وضعی که بود با تمام وجود دلش نمیخواست که اینطور بشه
تو ذهنش همش دنبال راهی بود که وضعیتو یکمم که شده برای دوستش بهتر کنه
_برادی کاردی؟!...اخه چرا مگه چه مشکلی داره؟
یونگ بوک با نگرانی پرسید میخواست دلیلش رو بدونه
_بخاطر بلوکه شدن قلبه....قلب اهدا شده برای مدت کوتاهی بدون ضربان بوده و عملا کار نمیکرده...این احتمالا باعث ایجاد اسیب به گره های عصبی شده...برای همین نمیتونه درست ضربان بسازه که ماهیچه ها رو منقبض کنه

پ.ن فیکشن نیست که کلاس درسه...

یونجون برای یونگ بوک توضیح داد یونگ بوک نگاه نگرانشو از پشت شیشه به هیون انداخت اما یونجون در لحظه چیزی به ذهنش اومد
_نمیتونیم براش پیس میکر بزاریم؟؟
یونجون از پروفسور پرسید و اونم سرشو به نشانه بله تکون داد
_راه دیگه ای نداریم ....
پروفسور گفت و از جاش بلند شد و رفت و یونگ بوک کلافه شده بود حقیقتا شاکی شده بود که چرا تخصصش رو قلب نگرفت
_پیس میکر چیه ؟
_پیس میکرpace makerیک نوع ضربان سازه که ما از طرق دوتا لوله باریک دوتا الکترود رو وارد دهلیز و بطن میکنیم که نقش گره های عصبی رو بازی کنن و ضربان قلب رو منظم کنن
*پ.ن برای کسایی که شاید تجربی نخونده باشن یا اصلا به انتخاب رشته نرسیدن گره های عصبی توی دیواره های قلب پیام عصبی میفرسته به قلب که عضلات رو منقبض کنه که قلب بتونه بتپه..
_این تنها راحیه که براش دردناک نخواهد بود....البته برادی کاردی چیزیه که خودشم متوجهش نمیشه فقط خطر سکته براش داره برای همین باید مراقبش باشیم
در اون لحظه یونگ بوک تونست جیسونگ رو ببینه که هراسان وارد بخش سی سی سی یو شد
_یونگ بوک شی....هیو....هیونجین کجاست
یونگ بوک بغض چند ساعتش رو قورت داد و با چشمای پر شده از اشکش با سر به سمت شبشه اشاره کرد  و همون لحظه مینهو هم وارد بخش شد و با چشملش دنبال جیسونگ گشت
جیسونگ با قدم های لرزون رفت سمت شیشه
دیگه واقعا نمیتونست....
جیسنگ وارد مرحله ای شده بود که هیچوقت فکر نمیکرد بشه...
باید اقرار میکرد که اگر هیون همون ابتدا مرده بود انقدر عذاب نمیکشید....
همش حرفای هیوننین توی سرش پخش میشد
*اگر میمردم بهتر بود .....هیونگ شاید مرده من برای شما مفید تر باشه.....مگه نمیگن ضعیفا بای  بمیرن پس چه کاریه به زور نگه داشتن من.*
اینا حرفایی بودن که هیونجین اوایل دانشگاهش نان استاپ به جیسونگ میگفت که اون موقع باعث کلافه شدنش بود اما الان مسبب سست شدن پاهاش میشد
جیسونگ دستاشو به لبه پنجره شیشه ای گرفت تا نیوفته اما وافی نبود برای همین لینو محکم بین دستاش گرفتش تا روی زمین نیوفته
از طرفی یونگ بوک با دیدن حال جیسونگ اعصابش بیشتر خورد شده بود و احساس خشم عجیبی درونش میجوشید باید هر طور شده هیون رو زنده نگه میداشت
به هر قیمتی که شده
به هر نحوی ....
_پیس میکر رو براش بزارین....
یونگ بوک رو به یونجون گفت و یونجون هم سری تکون داد و رفت تا یسری صحبت ها در رابطه با انجام عمل داشته باشه
_چی ...شده؟!
جیسونگ بالاخره خودشو تونست جمع کنه و از یونگ بوک بپرسه
_بدنش...پیوند رو رد کرده....
جیسونگ با شنیدن اون جمله یخ کرد
اون دکتر نبود
اون نمیدونست این جمله دقیقا چه معنی میده
تنها کانسپتی که تو ذهنش شکل گرفته بود این بود که انگار قلب اهدایی عفونت کرده باید درش بیارن و همین فکر احمقانه باعث استرس بیشترش میشد
_خب...ینی چی....چطور...پس...الان چیکار باید بکنه...
جیسونگ دست پاچه گفت و مینهو سعی کرد اصلاحش کنه
_میشه یکم بیشتر توضیح بدین ؟؟؟
یونگ بوک اب دهنش رو قورت داد و اطلاعاتی که مدتی پیش دریافت کرده بود رو با ارامش براشون توضیح داد
جیسونگ خنده با غمی کرد که تبدیل به قهقهه هایی شد که با اشک هاش که از گونه هاش میومدن پایین همراه شده بود
_اینهمه مدت...اینهمه وقت تحمل کرد....که الان....دوباره تحمل کنه....
جیسونگ انگار که دیوونه شده بود واقعا نمیدونست چرا دونسنگش توی زندگی باید انقدر درد میکشید مگه توی زندگی قبلیش چه اتفاقی افتاده بود که الان اینطور داشت تاوان پس میداد
جیسونگ به هر نحوی شد اون شب یونگ بوک رو فرستاد خونه اما یونگ بوک برای اینکه بره خونه جرعت نداشت پس راهشو به سمت مغازه کج کرد
اون روز برای همشون روز سختی بود چیزای زیادی برای هضم کردن بود که یونگ بوک ترجیح میداد بهشون فکر نکنه برای همین میخواست پیاده روی کنه تا یکم کله اش هوا بخوره اما مغزش بیشتر درگیر شد چون همش حضور فردی رو نزدیک خودش احساس میکرد برای همین سریع تر میرفت که زودتر برسه
وقتی وارد مغازه شد اونچه که انتظار دیدنشو نداشت با ذوق از پشت کانتر در اومد
_لی شیییی......
یونگ بوک فقط متوجه چسبیدن دختر عین یه تنبل که به درخت چسبیده شد
_خیله خب بیا پایین بچه....
یونگ بوک با لبخندی گفت
از طرف دیگه سونگیون پاکت حاوی شیرینی رو به مشتری تحویل میداد
_بفرمایید...به شادی بخورین...
سونگیون بعد از راهی کردن مشتری اومد پیش یونگ بوک که داشت بهش نگاه میکرد
_چیه ؟نگاه داره؟....فک کردی فقط خودت میتونی اینجا رو بگردونی؟
سونگیون با طلبکاری گفت و یونگ بوک سرشو به نشونه تایید به پایین تکون داد
_دقیقا همین فکرو میکردم ...
_برو بچه من خودم بزرگت کردم... 
یونگ بوک خواست جوابشو بده ولی دید نمیتونه چیزی بگه چون حرفش کاملا منطقی بود
بعد از یکم گفت و گو یونگ بوک پشت پیشخوان نشسته بود و غرق تفکراتش شده بود طوری که نه صدای مشتری و نه صدای سونگیون رو میشنید
انگار تنها چیزی که در اون لحظه تو ذهنش بدون اجاره داشت زندگی میکرد و ویران میکرد اونجا رو حال و وضعیت هیون بود
از همین الان دل تنگش شده بود
_لی یونگ بوک...
سونگیون محکم گفت که به خودش اومد و سریع به مشتری روبه روش که معطل شده بود رسیدگی کرد
سونگیون به قطع میتونست بگه یچیزی داره ذهن یونگ بوک رو اذیت میکنه و که حتی ذهن خودشم درگیر کرده بود که حتی نفهمیده بود یونگ بوک کی رفت بیرون و حتی داره سیگار میکشه....
یونگ بوک کام عمیقی از سیگارش گرفت و با تمام جون به بیرون فرستادش
توی تخیلاتش میتونست هیونجین سالم توی خیالاتش که جلوش سیگار میکشید و مثل آب الکل میخورد رو ببینه
انگار توی این یکی زندگی هیونجین داش تقاص همه کارایی که با بدنش کرده بود رو پس میداد
_میبینم که عجیب شدی...چی شده؟
یونگ بوک متوجه حصور سونگیون شد و به شکل بچگانه ای سعی کرد سیگارشو خاموش و قایم کنه که سونگیون خندش گرفت
_دکتر جان من که از تو دیدمش چرا زحمت میدی به خودت ؟!
سونگیون گفت و یونگ بوک دست از تلاش مضحکانه اش برداشت و به رفتارش خندید
سونگیون هم متقابلا خندید و پاکت سیگارو از توی دستش در اورد و یه نخش رو بین لباش گذاشت و با فندکی که از توی جیبش در اورد روشنش کرد
کام عمیقی گرفت و همزمان که دودش رو بیرون میداد پرسید
_خوبی؟...

_خوب میشم...
یونگ بوک کوتاه گفت انگار میدونست اخر این مکالمه موضوع چه چیزی میتونست باشه
_میدونی که من همیشه برای تو اینجا هستم....تو تنها خانواده ای هستی که دارم
سونگیون با مهربونی گفت و به روبه روش زل زد تا با نگاهش یونگ بوک رو معذب نکنه
یونگ بوک لبخندی از حمایت هیونگش زد
حس خوبیه که کسی داشته باشی که در هر شرایطی پشتت باشه
سونگیون به راحتی میتونست رابطشو با یونگ بوک بخاطر مرگ برادر یونگ بوک قطع کنه
اما الان اینجا توی مغازه اش استاده بود و براش کار میکرد
همچین ادمایی کمن
حتی وجود ندارن
یونگ بوک خیلی خیلی خوش شانس بود که همچین کسی همیشه هواشو داره
_هیونگ؟
یونگ بوک بدون اینکه به سونگیون نگاه کنه صداش زد
_هوم؟!..
_چطور باید از لحاظ عاطفی کسی رو ساپورت کرد ؟
سونگیون نفس عمیقی کشید و کامی از سیگاری که توی دستش داشت خاکستر میشد گرفت
_همیشه براش اونجا باش...سعی نکن...فقط حمایتش کن...اون ادم فقط نیاز داره تو کنارش باشی...نیاز نداره کاراشو انجام بدی...فقط میخواد پیشش باشی ...نه بیشتر ...نه کمتر ....فقط کافیه بهش حس خوب و کافی بودن بدی
سونگیون مختصر بدون هیچ مقدمه و چیز اضافه ای منظور حرفشو رسوند و یونگ بوک هم سری تکون داد فیلتر سیگارشو خاموش کرد و فکر میکرد
اگر حق با سونگیون باشه اون تا الان هیون رو خیلی عذاب داده....
تنها کاری که سعی داشت بخاطرش جبران کنه رو دوباره داشت باهاش انجام میداد
الان که داشت فکر میکرد شاید خیلی از لحاظ جسمی کاور کردن هیون کار جالبی نبوده
قطره اشک مزاحمی که از چشماش رونه شده بود رو بدون اینکه سونگیون ببینه پاکش کرد و سریع از جاش بلند شد
_خب...بریم جمع کنیم دیگه ....
یونگ بوک گفت و سریع رفت داخل و سونگیون به دنبالش سیگارشو خاموش کرد و رفت داخل
سونگیون سختش بود
هنوز باورش براش سخت بود که یونگ بوک در همین حد بهش نیاز داره
انگار نمیخواست تنها خانواده ای که داشت رو از دست بده
دوست داشت فردی باشه که بهش نیاز پیدا میکنه
اما یونگ بوک دیگه اون پسر بچه نبود
بعد از این که در رو قفل کردن هر کدوم پیاده به سمت خونه هاشون راه افتادن یونگ بوک هم همونطور که قدم هاشو اروم میشمرد در حال دعوا با مغز خسته اش بود
لامپ فکری توی ذهنش روشن شده بود که باعث دعوا ی قلب و مغزش شده بود
بعد از مدتی دیگه ساعت رسیده بود به ۵ صبح و یونگ بوک روی مبل خونه دراز کشیده بود
مدتی بود که خونه خودش نبود و حس عجیبی براش داشت بعد مدتها تو خونه بودن و خوابش نمیبرد
صرفا جهت وقت گذروندن در حال اسکرول کردن اکسپلور اینستاگرامش بود که تلفنش زنگ خورد اول جا خورد که کی ساعت ۵ صبح به من زنگ باید بزنه اما صدم ثانیه بعد با دیدن اسم یونجون روی گوشیش یه لحظه یخ کرد
ترکیب اسم یونجون به عنوان کانتکتی که بهش زنگ میزنه با ساعت پنج صب واقعا ترسناک بود طوری که نمیخواست جواب بده اما نفسش رو حبس کرد و تماسو وصل کرد
_یونگ بوک شی...دیدم انلاینی تماس گرفتم
صدای یونجون توی سرش پخش شد
_اتفاقی افتاده؟!...
اروم و با لرز پرسید
_اره برای هیونجین پیس میکر گذاشتن تا یکم دیگه سطح هشیاریشو میبرن بالا تا بهوش بیاد...حس کردم که باید بهت بگم که نگران نباشی چون اگه خود هیون بود همینکارو میکرد...جیسونگ هیونگ هم رفتن ولی منو سونگمین پیشش هستیم ...
یونگ بوک نفس راحتی کشید که چیزی که میترسید اتفاق نیوفتاده بود
یونگ بوک بعد از جواب کوتاهی تماسو قطع کرد و سعی کرد برای ۵ دقیقه هم که شده بخوابه
ازون طرف هیون طبق معمول به صورت بیش فعالی بعد بهوش اومدن راه افتاده بود توی بیمارستان و فقط یونجون رو حرص میداد
_واییی هوانگگگ...اخرش خودم میکشمتتت...کجا داری میری بی پدر....وای
یونجون تند پشت سر هیونی که روی ویلچیر بود راه میرفت
_خب میتونی دنبالم نیایی...
هیون به یونجون گفت و دستاشو سریع تر روی چرخای ویلچیر حرکت داد و در اخر پشت در اتاق پردفسور ایستاد و بعد از در زدن رفت داخل
_هوانگ؟؟؟مگه تو همین چند ساعت پیش پیس میکر برات نذاشتن....
پروفسور با تعجب گفت و از پشت سرش یونجون نفس نفس زنان وارد اتاق شد
_پروفسور یچی بهش بگین...پیر شدم بخدا....
هیون چش غره ای به یونجون رفت
_پروفسور اون جراحی که صحبتش رو میکردین چطور شد ؟
هیون پرسید ولی پروفسور با قیافه پوکری بهش نگاه کرد
_خواهش میکنم ...من میخوام توی اون جراحی باشم
هیون با التماس گفت و یونجون با تعجب و بی خبر از کل داستان بهش نگاه میکرد
پروفسور اهی کشید و سرش رو به طرفین تکون داد
نمیخواست قلب اون دکتر کوچک رو بکشنه
_فردا بچه بستری میشه تا ازمایشا و چیزای دیگه ازش گرفته بشه...
پروفسور گفت و هیون چشماش برقی زد
_پس برای فردا دوباره مزاحمتون میشم
هیون گفت و بعد از تعظیم روی ویلچیرش از اتاق رفت بیرون و یونجون هم به دنبالش بعد از تعظیم کوتاهی برای پروفسور با عجله بیرون رفت
وضعیت حقیقتا خیلی وضعیت عجیبی بود
هیچکس نمیتونست افکار هیون رو متوجه بشه
هیچکدوم از ادمای اطرافش قابلیت درک کردنش رو نداشتن
تنها یک حس نسبت بهش داشتن که هیون ازش متنفر بود
ترحم
همه در خدمتش بودن
همه منتظر بودن ببینه چی میخواد بردش فراهم کنن
شاید برای فردی که تجربه نکرده مسخره بنظر بیاد و بگه من دارم کمک میکنم دیگه
اما هیون اینطوری فکر نمیکرد
نمیخواست انقدر ضعیف نشون داده بشه که حتی کار های روزمره خودش رو هم نمیتونه انجام بده
از طرف دیگه یونگ بوکی که اصلا خواب به چشماش نیومده بود کل شب بعد از گرفتن قهوه مورد نظرش جهت غش نکردن از کافه نزدیک بیمارستان رفت سمت در ورودی اما فردی که از گوشه چشمش نگاهش بهش افتاد توجهش رو جلب کرد
اخمی کرد و کمی با دقت بیشتری نگاه کرد
نه نمیتونست اون باشه
اون باید الان تو تخت باشه و بعلاوه این فرد ازون عضلانی تر و قد کوتاه تر بود کمی
اروم اروم سمتش قدم برداشت و نزدیکش شد و صداش زد
_هیونجین؟!!!
فردی که از طرف یونگ بوک هیونجین خطاب شده بود برگشت
یونگ بوک با دیدن صورتش یه سکته ناقص زد
چطور ممکن بود صورتی کاملا شبیه صورت هیونجین....
حتی اون فرد هم به محض برگشتن و دیدن صورت یونگ بوک کپ کرد و ناخودا گاه زیر لب کلمه ای گفت که فقط یونگ بوک میدونست چی بود
_فلیکس....


کاراکتر جدید


هوانگ هیون بین ملقب به سم هوانگ

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


هوانگ هیون بین ملقب به سم هوانگ


_______________________

خببب داستان جالب داره میشه
خب سللامم
برای دوستانی که دنبال میکنین
بابت غیبت عذر میخوام نمیدونم چرا واتپد منو هی از اکانتم پرت میکنه بیرون هر دفعه هم با دردسر وارد میشم ببخشید
قراره داستان یکم پیچیده تر بشه پس منتظرش باشین
و اگر نظری چیزی داشتین حتما برام کامنت کنین و ستاره زیر فراموشتون نشه
🦢🤍

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Sep 01 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora