PART 6 🫀

305 45 25
                                    

ازونجا که روم نمیشه و دارم خیلی خجالت میخورم هیچی نمیگم
فقط این پارت خدمت شما 🥲
شرمنده
_________________________

اخرین لحظه ای که هیونجین از بین پلکای خمارش دیدن چهره یونگ بوک بود که دو دستی سرشو گرفته بود از درد خودشو جمع کرده بود

یونگ بوک به خاطر سر گیجه ای که گرفته بود سرشو پایین نگه داشته بود و در همون حال که بود سوبین اومد سمتش

_هی...تو حالت خوبه؟؟...

یونگ بوک سرشو سریع به طرفین تکون داد تا به خودش بیاد و یدونه زد تو صورت خودش

_خوبم....خوبم...

یونگ بوک گفت و رفت

سوبین همونطور که رفتنش رو تماشا میکرد با خودش غر زد

_چه خبره..چرا همه غش میکنن...اینجا بیمارستان دکتراس یا من اشتباهی اینجام

یونجون تک نگاهی به سوبین کرد و پوزخندی زد

_تو که نمیدونی...

زیر لب به سوبین گفت و رفت و سوبین ازینکه نشنید یونجون چی گفته کلافه شد اما با صدا زده شدنش شونه هاشو انداخت بالا و رفت تا به کاراش برسه  

یونگ بوک بعد از اینکه یکم به خودش اومد اولین چیزی که به ذهنش میرسید این بود که به سونگیون زنگ بزنه

سونگیون به محض خوردم بوق دوم جواب داد گوشیشو

_الو هیونگ؟!...

_به...افتاب از کدوم طرف در اومده...شما بالاخره فهمیدی یه هیونگم داری

سونگیون با کنایه گفت و یونگ بوک اول خندید ولی دوباره جدی شد

_هیونگ یادته وقتی کره نبودیم گفتی یه دوستی اینجا داری که میتونه کمکم کنه؟اسمشم چی بود یادم نمیاد...جونگی...جونگهی..

_عاا...جونگهان رو میگی؟...

_اره اره....متونی شماره و ادرسشو برام بفرستی؟

یونگ بوک در خواست کرد و سونگیون سریع جدی شد

_سرگیجه هات برگشتن؟

با نگرانی پرسید و یونگ بوک برای اینکه نگرانش نکنه با لحن خنده داری جواب داد

_اووو تازه دنباله دارم هستن شکر خدا...دیگه توهمم میزنم

سونگیون وقتی فهمید سرگیچه های یونگ بوک برگشته نگران شده بود

اون از بچگی خواب های عجیبی و تصاویر اشنایی میدید و حتی توی طول روز سرگیجه های بد میگرفت طوری که بیهوش میشد و از لحاظ پزشکی هیچ مشکلی نداشت

_برات میفرستم ولی یا میای با هم بریم یا برام کلشو میگی که چی بهت گفت

یونگ بوک باشه ای گفت و بعد از خداحافظی قطع کرد و سریع به شماره ای که سونگیون همون لحظه براش فرستاد تکست داد و منتظر موند

HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now