FIRST PART 🫀

876 85 39
                                    


خب دوستان گل به تین فیک خوش اومدین
امیدوارم که از این ژانر و سبک خوشتون بیاد
همین اول میگم اگر اینو دارین به عنوان فصل دوم meaningless میخونین همین اول بگم که داستان انچنان مربوط به فصل قبل نیست
و اگر اونیکی رو نخونده باشین هم مشکلی برای خوندن این نیست من فلش بک هایی که ممکنه مربوط بشه رو مینویسم
واینکه این کاااملا جو متفاوتی از اون فیکشن داره
امیدوارم خوشتون بیاد
ووت و کامت یادتون نره و توی ریدینگ لیست هاتون ادش کنین😁🙂
*حس یوتوبر بودن به دس داد😶

Caracters

هوانگ هیونجین (متخصص قلب و ریه)33ساله آروم و نسبتا باحوصله و بیحاشیهادمی پیشرو با روتین زندگی از شانس بد دارای مشکل قلبی مادر زادی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هوانگ هیونجین (متخصص قلب و ریه)
33ساله
آروم و نسبتا باحوصله و بیحاشیه
ادمی پیشرو با روتین زندگی
از شانس بد دارای مشکل قلبی مادر زادی

هوانگ هیونجین (متخصص قلب و ریه)33ساله آروم و نسبتا باحوصله و بیحاشیهادمی پیشرو با روتین زندگی از شانس بد دارای مشکل قلبی مادر زادی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


چوی یونجون(متخصص قلب و عروق)
34 ساله
دوست هم دوره ای هیونجین
شوخ طبع و بشاش
لاسو (لاس بزن😅)

اگر بیایم به قضیه جدی فکر کنیم زندگی کردن مسخره است
تا حالا با خودت گفتی که *خب...تهش که چی..*
برای چی تلاش کنیم
برای چی سگ دو بزنیم
این هدفایی که برای خودمون توی زندگی مشخص میکنیم اصلا چین
ایا وقتی بهشون برسیم روحمون ارضا میشه ؟
واقعا هدف وجود داشتن ما چی میتونه باشه ؟
اگر بخوایم در همه این این موضوعات دقیق بشیم چیزی جز پوچی و افسردگی خودمون در پیش نداره
این چیزا همیشه افکاری بودن که مغز هیونجین رو میجوویدن و در نهایت اون فقط بیخیال افکار منطقش میشد و مثل روزای تکراری همیشه اش زندگیش رو میکرد

.
.
.

_دکتر...دکتر چوی...دکتر چویییی.....
پرستار صدا زنون به سمت یونجون میدوید و در نهایت بخاطر سر بودن زمین پرت شد سمت یونجون و هر دوشون با هم روی زمین افتادن
پرستار جوون و تازه کار تا به خودش اومد دید روی دکتر افتاده سریع با خجالت و گونه های رنگ گرفته بلند شد و پشت سر هم چند بار تعظیم کرد
یونجون از کارای پرستار جوون خندش گرفت و بلند شد و همزمان که لباسشو تکون میداد گفت
_چی شده تازه کار؟
پرستار بخاطر بی دقتیش یدونه زد تو سر خودش
_دکتر...مریض اتاق 402 تنگی نفس داره....
گفت خودشم نفس عمیقی کشید
یونجون سریع جدی شد
_اون مریض دکتر هوانگه...دکتر هوانگ کجاست؟
_شیفتشون تموم شد برای همین رفتن
یونجون زیر لب فحشی به هیونجین داد و سریع راه افتاد سمت اتاق مریض
_هوانگ به نفعته برام جبران کنی
رسید دم در اتاق و رفت داخل اما همون لحظه هیونجین با سر داخل اتاق پرت شد و با نفس های بریده بریده گفت
_فکرشم... نکن... چویی....
یونجون با قیافه شکه شده ای به قیافه هیون نگاه کرد توی ذهنش به عقل هیونجین شک کرد
بعد از ده دقیقه نسبتا پر تنش هیون همزمان که ماسک اکسیژن رو روی صورت بیمار تنظیم میکرد نسخه جدید رو به پرستار گفت و بعد اتاق رو ترک کرد به اتاق استراحت پزشکان رفت
یونجون توی اتاق روی مبل داز کشیده بود دستاشو روی چشماش گذاشته بود و با صدای  باز شدن قفل در که خبر از ورود کسی میداد سریع از جاش بلند شد
هیونجین در حالی که با دست راستش کتف چپشو ماساژ میداد وارد اتاق شد
_نمیخواستم با جونت برا جبران کنی که...احمق..
یونجون با قیافه نگران و لحن عصبی همونطور که لیوان اب رو سمت هیون گرفته بود گفت
هیون لبخندی زد و قرصی زیر زبونش گذاشت و بعد از چند ثانیه لیوان اب رو خالی کرد وسعی کرد تنفسش رو بعد یه ربع که هنوز سر جاش نیومده بود رو تنظیم کنه
_خوبی؟
یونجون با دیدن حالت هیون که سرشو انداخته بود پایین و نفس میکشید با نگرانی ازش پرسید
_سرت به کار خودت باشه....مگه تو مریض نداری؟
هیون نگاه پوکری به یونجون انداخت و دستشو به شونه یونجون رسوند و اونو به پشتش هل داد و خودش رفت که روی تخت دو طبقه ای که گوشه دیوار بود دراز بکشه
یونجون که به سمت در هول داده شده بود یا به عبارتی بیرون شده بود نگاهی به هیون که با بیخیالی رفت و اروم روی تخت دراز کشید کرد
همین طور بدون اینکه قرصش رو بخوره یا بدون اینکه روپوشش رو بپوشه دویده بود بالا سر مریضش حالا دوباره باید برمیگشت خونه 
کشون کشون خودشو میبرد سمت ماشین و با بیحالی پشت فرمون نشست و ماشینو روشن کرد و از پارک در اورد تا سمت خونه راه بیوفته اما دقایقی بعد وسط خیابون درد سنگینی که تو قفسه سینش حس میکرد حواسشو از افکارش پرت و کرد و تازه متوجه بوق ماشین عقبی شد که از سرعت کمش شکایت میکرد
یکم سرعتشو بیشتر کرد اما نگاهش به مغازه های رنگارنگ اون خیابون که هیچوقت بهشون دقت نکرده بود افتاد و اخر بخاطر اینکه نمیتونست با اون درد بیشتر از این رانندگی کنه در حالی که نزدیک خونه بود ماشینو گوشه ای از خیابون پارک کرد و ایر پاد هاشو تو گوشش گذاشت تا پیاده به سمت خونه بره و علاوه بر اون نگاهی به مغازه ها بندازه
قدم هاشو اروم برمیداشت و به موزیکی که تو گوشش پخش میشد گوش میکرد و حسی بهش دست میداد که انگار تو یه فیلمه و تنها صدایی که میاد صدای اهنگ پس زمینه اس همیشه این نظریه رو داشت که بزرگت ترین باگ دنیا اینه که در لحظه های مختلف زندگی اهنگ پخش نمیشه
نگاهشو اطرافش میچرخوند به مغازه ها و ادما میچرخوند
وقتی به چهره و حالات صورت ادما در موقعیت های مختلف نگاه میکنی قشنگ انگار میتونی داستان پشت زندگیشون رو بگی
میدونستین گونه انسان تنها گونه ایه که سفیدی چشم داره؟
برای همین وقتی انسان ها میترسن یا عصبانی یا خوشحال یا نگرانن کاملا ازچشماشون قابل رویته به عبارتتی انگار وقتی به چشم ادم نگاه میکنی میتونی مستقیما روحش رو هم ببیینی
این جزو عادت های بد هیونجین بود که توی چشمای افراد زل میزد و این یکم باعث معذب شدنشون میشد
از دیدگاه اون ادما همه قابل پیش بینی و مثل هم بودن
حد اقل تا الان که همینطور بوده
با دیدن امبولانس که با سرعت خیابونی که داخلش بود رو رد کرد کمی مکث کرد و با نگاهش امبولانس رو دنبال کرد و به پشت سرش نگاه کرد و چشمم به دختر جوونی با لباس مدرسه افتاد که رفت داخل کوچه باریکی
با اینکه از کنار کوچه رد شده بود اما متوجهش نشده بود برگشت رو رفت سر کوچه ایستاد و تازه متوجه تک مغازه ای که ته کوچه بود شد و اون دختر رفت داخل مغازه اما لعنتی بخاطر نمره چشماش نمیتونست اسم مغازه رو ببینه
رفت نزدیک و به تابلوش نگاه کرد
"قنادی بیول"   
پ.ن *قنادی ستاره
بدون اینکه فکر کنه رفت داخل و وارد اون فضای گرم با بوی شیرین و روشن شده با نور زرد رنگ شد
نگاهی به کیک ها و نون های مختلفی که یکی از کارکن ها پشت میز میذاشت انداخت
مدل نون ها و کیک ها انقدر زیبا و خوب بودن که هیونجین کپ کرده بود که اصلا چرا تا حالا اینجا رو پیدا نکرده بود
هدفون رو از گوشش در اورد وتازه متوجه صدای دختر که داشت سفارش میداد رو شنید
_پس همون همیشگی؟
پسری که پشت صندوق بود پرسید و دختر سرشو به نشونه تایید تکون داد و پسر پاکت نارنجی رنگی برداشت و با انبر شیرینی هایی که سفارششو گرفته بود توی پاکن گذاشت و تحویل دختر داد
_ممنون لی شی
دختر با تشکری ازونجا بیرون رفت
_به سلامتت مراقب خودت باش.....
پسر فروشنده به دختر گفت و بعد از رفتن اون توجهش به مشتری دیگه ای که توی مغازه بود جلب شد
هیون به شدت غرق در نگاه کردن شیرینی ها بود که با سکوتی که توی مغازه بوجود اومده بود سرشو اورد بالا که نگاهش به پسر صندوقدار خورد
هر دو بدون اینکه حرفی بزنن فقط داشتن همو نگاه میکردن و هیونجین توی چشمای اون پسر زل زده بود که پسر صندوقدار نگاهشو گرفت و خنده شیرینی کرد
_اولین باره میاین اینجا؟
پسر گفت هیون تو ذهنش فحشی به خودش داد خیلی زشت شد
نه سلامی کرد نه هیچی فقط بهش زل زده بود
_درسته...همین الان مغازتون رو کشف کردن
هیونجین گفت و پسر صندوقدار بازم خندید
_خب حالا که اینطوره لطفا بهم اجازه بدین این دفعه اولو خودم بهتون پیشنهاد بدم که چی بگیرین؟
صندوقدار گفت و هیونجین با لبخندی سرشو به نشونه موافقت بالا پایین کرد
پسر صندوقدار با گرفتن موافقت مشتریش رفت سمت یخچال اما با دیدن قسمت خالی شیرینی مورد نظرش اخمی نشست رو پیشونیش
_اون چه یا....کیک آوریل تموم شده؟....یه لحظه الان برمیگردم
داد زد و و رفت سمت دری که پشت سرش بود و نگاه هیون به بخش خالی که گویا باید پر میبود کرد
وقتی پسر صندوقدار برگشت دختر ریزه میزه و بانمکی  که اونجا بود وبنظر شاگرد بود با سینی توی دستش اومد و اون سکشن که کیک اوریل نام داشت رو پر کرد
_اوپا پر شد
مختصر گفت و برگشت داخل همون جایی که بود
پسر صندوقدار کیکی که مد نظرش بود به همراه چند مدل کیک دیگه توی جعبه میذاشت
هیونجین سوالی که رو مخش بود پرسید
_چرا مغازتون داخل این کوچه است؟
_چون تو خیابون اجاره ها گرونه؟!!
پسر رو راست گفت و خندید
_خب اونوقت مشتری...
_ما مشتری های خاص خودمون رو داریم مشکلی پیش نمیاد
پسر حرفشو قطع کرد و گفت و جعبه رو گذاشت و درشو بست و گذاشتش جلوی هیون
_و بعد از این....مطمئنم شما بازم میاین اینجا
پسر به جعبه اشاره کرد و با اعتماد به نفس گفت
هیونجین که از مطمئن بود و اعتماد به نفس پسر خوشش اومده بود خندید و جعبه رو برداشت و بعد از اینکه حساب کرد قبل از اینکه از مغازه بره بیرون نگاهی به پسر کرد جوابشو داد
_حالا میبینیم...
پسر از حرفش خندید
_به سلامت مراقب باشین ......
فروشنده طبق عادتی که به تک تک افرادی که از مغازش بیرون میرفتن میگفت گفت و برای دقایقی به دری که بسته شده بود زل زد و بعد از مدتی نفس عمیقی کشید و لرزش دستاشو کنترل کرد و با هوفی صدا دار نفسشو بیرون داد و همونطور که پیشبندش رو در میاورد به شاگردش گفت
_دیگه جمع کنیم اون چه
.
.
.
هیونجین با جعبه شیرینی های توی دستش بعد از وارد کردن رمز در وارد خونه شد و ناخوداگاه گذاشتشون روی اپن اشپزخونه و لباساشو دونه دونه در اورد فقط با یه شلوار که تنش بود خودشو انداخت رو تختش
_اخیشش....خونه...
گفت و و کمی از تختش ارامش دریافت کرد اما ببا یاد اوری بیماراش بلند شد تا برنامه فرداشو چک کنه
و با دیدن دو تا جراحی پشت سر هم اهی کشید و رفت سمت حموم اما قبلش با گوشیش اهنگی که تو ذهنش بود ور پیدا کرد و پلی کرد و بدن خسته اشو برد زیر دوش
پ.ن*اهنگ کریپین از د ویکند
همونطور که موهای خیسش رو با حوله خشک میکرد رفت سمت اشپزخونه تا دوستای قدیمی و همیشگیش ینی قرصاشو بخوره اما قبلش تلفنش زنگ خورد و برشگت سمت تلفنش و جواب داد
_هیونگ چه خبره؟6 تا میسکال؟ واقعا؟
هیونجین از تعداد میسکال هایی که از یونجون داشت شوکه شد
_ینی فقط خفه شو هوانگ...دلم هزار راه رفت...حالت خوبه؟
یونجون با حرص پشت تلفن گفت
_بله...بله خوبم...پیش پات دارم قرصام رو نوش جان میکنم
  بعد از اینکه قرصا رو با اب داد پایین  لیوان ابشو گذاشت روی کابینت نگاهش به شیرینی هایی که خیلی عجیب خریده بود افتاد و درشو باز کرد
شیرینی ها خیلی با سلیقه چیده شده بودن و رنگاشون طوری بود که انگار دارن با هم دیگه حرف میزنن
_چه با حوصله....
هیون ناخوداگاه گفت که باعث شد یونجون پشت خط اخم کنه
_هوانگ...حالت خوبه بچه؟...توهم زدی؟
یونجون گفت و هیونجین گوشیو از گوشش فاصله داد و نگاه پوکری به گوشیش انداخت
_با تو نبودم پرفسور
یکی از شیرینی ها رو که اون پسر بهش کیک اوریل میگفت رو برداشت و قبل از اینکه بخورش به خودش لعنت فرستاد که چرا مسواک زده بود
گازی از شیرینی تو دستش زد و با طعمی که دهنش مزه کرد انگار یهو ارور داد و شوکه به چیزی که خورد نگاه کرد
_شت
خیلی کوتاه گفت که صحبت یونجون پشت خط قطع شد
_یا خدا چی شد؟...هوانگ خوبی؟
یونجون که کلا از سر تا پاش رو نگرانی گرفته بود پرسید
_خوبم...شت..لنتی اینا خیلی خوبن
هیونجین گفت و شیرینی رو کامل خورد
_کوفتت...برو بمیر اصلا... صبح شیفتی...
یونجون گفت و قطع کرد و هیونجین بعد از اینکه یه شیرینی دیگه رو تو معده اش جا داد لیوان ابی دوباره خورد رفت که بخوابه
فردای اون روز هیون یکم از خواب دبر بیدار و شد با تمام سرعتی که در توانش بود خودشو رسوند به بیمارستان
تو بیمارستان یونجون که لباسس پوشیده حاضر بود تا شیفتو تحویل هیونجین بده به ساعتش نگاهی کرد و رفت سمت کانتر پرستارا
_پرستار پارک دکتر هوانگ هنوز نیومده
_الان باهاشون تماس میگیرم
پرستار سریع شماره ای گرفت اما فقط صدای بوق رو میشنید و در نهایت قطع کرد
_جواب نمیدن
پرستار پارک گفت و یونجون اهی کشید و همون لحظه دکتری اومد سمت کانتر پرستارا
_برنامه عمل های امروز منو میشه بهم بدین
دکتر گفت و یونجون با شنیدن صداش برگشت
_عاا...سونگمین هیونگ...هیونجین رو ندید؟...خبری ازش نداری...الان شیفته و هنوز نیومده
سونگمین اخمی کرد
چرا هیونجین باید دیر بیاد
گوشیش رو در اورد که زنگ بزنه
که همون لحظه در پله های اضطراری باز شد و هیونجین خودشو رسوند به بخش
_ههه....من....من...هوففف....اومدم
هیونجین با نفس نفس زدنش گفت و دستشو به کانتر گرفت و وزنشو انداخت روش
سونگمین با دیدن اینطور نفس نفس زدن هیونجین اخمی کرد و یدونه محکم زد پس کله اش
_اخخخ....هیونگ...چرا میزنییی...
_تو مغزت کاه خالی کردن دکتر هوانگ...کی باید بهت بگه ندو که تو دیگه اینطوری ندویی؟
هیونجین تکخندی کرد و دستشو برد تو کتش و قرص صورتی رو گذاشت زیر زبونش
_مسیح؟!...
هیون با قرص زیر زبونش گفت و سونگمین دستشو برد بالا که دوباره بزنه و هیون گارد گرفت
_دور شو....پرستار پارک؟...اولین عمل امروز الانه؟
پرستار پارک که با نگاه سردش شاهد بحث اونا بود با سر تایید کرد
_بعله... و در واقع 45 دقیقه ازش هم گذشته...بیمارو به اتاق منتقل شده
_پس بریم...
هیونجین رو به سونگمین گفت و بعد از خداحافظی با یونجون رفتن تا برای عمل اماده بشن

HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now