_حالا من...
یونگ بوک کمی فکر کرد و برعکس هیونجین بدون اینکه توضیحی بده اولین حدسی که اومد به ذهنش رو گفت
_فکر میکنم که infpباشی
هیونجین اخم کرد و سرشو خم کرد
_دِنگ...اشتباهه...
_عهه...پس intp
_نخیر...
_نمیدونم
یونگ بوک سریع تسلیم شد و با قیافه پوکر قهر کرده ای گفت
_همین؟...حدس دیگه ای نداری؟...
هیونجین گفت و یه قلپ دیگه از نوشیدنیش نوشید
_بگم؟
_عه بگو دیگه...
_E...N...T...J
هیونجین شمرده گفت و چشمای یونگ بوک چهار تا شد
_عههههه...entj واقعا؟؟...چقدر عجیب...اصلا بهت نمیخوره...مگه...
رگبار سوال ها و نظرات یونگ بوک به سمتش روونه شد
هیونجین هم خرسند از موفقیت امیز بودن نقشه اش لبخند زد و از سرجاش بلند شد
بنظر میومد که هر چیزی که ذهن یونگ بوک رو اونومقع اشفته کرده بود الان وجود نداره که باعث خوشحالی بود
_خب بهتره بریم...حس میکنم حالم بهتره...
هیونجین گفت و رفت و بونگ بوک پشت سرش بلند شد و با سیل سوال هاش همراه هیون رفت
بعد از سکوت یه دقیقه ای بینشون یونگ بوک دووم نیاورد
_ولی جدا بهت نمیخوره...اصلا شبیه برونگرا ها نیستی
_کی همچین چیزی گفتهه...
هیونجین با غر جواب داد
_اصلا داد میزنه...
یونگ بوک با اشاره به شخص هوانگ هیونجین گفت و هیون پوکر نگاهش کرد
_من اگر بفهمم کی این درون گرا و برو گرا رو توصیف کرده خودم با همین دستام جرش میدم ....اقا برونگرا به کسی میگن که توی جمع بودن و ارتباط با بقیه رو دوست داره...صرفا هر کسی که پرحرفه و ادم فان ای هست که برونگرا نیست
هیونجین دلخور گفت
انگار که مدتهاس از این ناحیه گزیده میشه
یونگ بوک کمی فکر کرد و در اخر بعد از کلی توضیحات هیون تسلیم شد
بخاطر ابجو کمی سرش احساس سبکی میکرد
با اینکه درصد الکلش زیاد نبود ولی بازم یکم حال ادمو عوض میکرد و همش در حال خندیدن بود که به نظر هیون غیر طبیعی اومد
یونگ بوک به شدت داشت قهقهه میزد بعد از اینکه هیون خاطره ی قدیمی از دوران دانشگاهش تعریف کرد
وقتی کمی قهقهه زدنش کمرنگ تر شد یهو چیزی یادش اومد و با نفسای اخرش پرسید
_فردا ....چند شنبه اس؟
هیون کمی فکر کرد و توی گوشیش چک کرد
_اممم...چهارشنبه...
یونگ بوک یه لحظه جدی شد
_اووو...فردا باید بیای سر کار....
یونگ بوک یکی زد تو سر خودش و خودش رو بخاطر امضا کردن اون قرار داد سرزنش کرد
_چه احساسی داری
هیونجین اروم گفت و یونگ بوک نگاهی بهش کرد نفس عمیقی کشید
_نمیدونم...نگرانی؟!!...استرس؟!!...نمیدونم..هیچ ایده ای ندارم قراره چطور کار کنم
_اگه از استرست کم میکنه میتونی یه سر کتاب هایی که قبلا میخوندی رو روزنامه وار بخونی...ازونجا که خیلی وقته کار نکردی...
هیونجین گفت و یونگ بوک سری تکون داد و رفت توی فکر که هیون بلند شد از سر جاش
_خب...اگر میخوای شیفت فردا رو برسی نیاز به خواب داری پس پاشو...
یونگ بوک بلند شد و پیاده راه افتادن
جلوی یه داروخونه هیونجین یه لحظه ایستاد و با شک به درش نگاه کرد
_یه دقیقه ...من الان میام
هیونجین رفت توی داروخونه
یونگ بوک میتونست از پشت شیشه هیونجین رو ببینه که داره یه قوطی سفیدی رو از داروساز میگیره ولی عجیب براش این بود که همون لحظه یدونا ازون قرص هارو خورد اونم بدون هیچ آبی...
هیچ ایده ای نداشت
_خب بریم...
هیونجین اومد و گفت
_کجا؟
یونگ بوک بدون اینکه فکر کنه پرسید
_خونه هامون دیگه
هیونجین پوکر گفت و یونگ بوک اها ای گفت و هر کدوم با گرفتن تاکسی از هم جدا شدن
صبح همونطور که باید با سردرد بیدار شد در واقع دیشب حتی نفهمید چطور رسید خونه و لباس عوض کرد
از خستگی حس میکرد توی خواب همش در حال دوویدن بوده
بزور تونست سرشو بلند کنه تا ساعت کنار تختو ببینه و با دیدن ساعت اول سرشو گذاشت رو بالش اما برای اینکه مطمئن بشه یبار دیگه نگاا کرد و تازه دوزاریش افتاد
_هعیییی.....۸ عهه....
سریع از جاش بلند شد و حتی نفهمید چی پوشید و بدون اینکه چیزی بخوره از خونه زد بیرون
تنها کاری که کرد این بود که یه ادامس تو دهنش بندازه که بقیه خفه نشن
مسیر انگار تبدیل به طولانی ترین مسیر زندگیش شده بود
از ترافیک و شلوغی و مسافت
بعد از مسیر کوتاهی که یک عمر براش گذشت ماشینو داخل پارکینگ بیمارستان پارک کرد و رفت داخل
طبق عادتش از در ورودی اوژانس وارد بیمارستان شد و اونجا به محض ورودش تونست یونگ بوک رو توی روپوش سفید ببینه که در حال انجام کارش بود و اصلا متوجه اومدن هیونجین هم نشده بود
دیدن یونگ بوک توی اون روپوش یه وایب و حس حال دیگه ازش رو به هیونجین منتقل میکرد
غریب بود
یه لحظه انگار از کرده خودش پشیمون شده بود
حس میکرد دیگه نمیشناسش و یجورایی نمیتونست الان باهاش صحبت کنه پس سریع اونجا رو به سمت بخش خودش ترک کرد
.
.
.
جیسونگ توی استودیو کار خودش تو کمپانی نشسته بود و مشغول طراحی و جفت و جور کردن لباس های افرادی بود که کمپانی به دستش سپرده بود و سونگوو ای هم که تازه عکس برداری کاور مجله اش تموم شده بود اومده بود سرش خراب شده بود همش از سوال میپرسید
_نمیتونی فقط یسری لباس بدی بگی خودشون ببپوشن؟...خیلی سخته اخهه
سونگوو با دیدن میزان کار و دقتی که جیسونگ داشت با غر گفت و جیسونگ چشماشو تو کاسه چرخوند و سعی کرد با حوصله جوابشو بده
_عاامم...نخیر...چون بدن هر کسی متفاوته و ممکنه یسری لباسا به یسریا نیاد
سونگوو با چهره متعجبی نگاهش کرد انگار که متوجه حرفش نشده بود
جیسونگ با دیدن قیافه سونگوو لبخند تلخی زد
_البته که نمیفهمی...ادمی با هیکلی به پرفکتی تو معلومه متوجهش نمیشه...
جیسونگ گفت و نفس عمیقی گرفت و حین انجام کاراش و مرتب کردن فایل هاش توضیح داد
_مثلا یه آیدل قد کوتاه نباید کراپ بپوشه...و نباید از رنگای خیلی روشن استفاده کنن برای لباساشون....ادمای قد بلند تا جای ممکن نباید شلواری جذب بپوشن...شبیه چاپستیک میشن...
سونگوو با مثال های جیسونگ تازه فهمید که اون چی میگه
_عااا...گرفتم...ولی خب
حرفش با محکم باز شدن در اتاق نصفه موند
فرد عصبانی با اخم توی چهار چوب در ایستاد
_به هدفت رسیدی؟...
فقط همینو گفت و جیسونگ بدون اینکه حتی نگاهش کنه همچنان به کارش ادامه داد و گفت
_هدف چی ؟
اینکه جیسونگ نگاهش نمیکرد براش اعصاب خورد کن تر میشد
_از قصد همچین لباسی بهم دادی نه؟
جیسونگ نگاه کوتاهی به فردی که انگار میخواست باهاش دعوا راه بندازه کرد و خودکارشو زمین گذاشت
_لینو شی...من اون کارو از قصد نکردم...
فردی که لینو از طرف جیسونگ خطاب شده بود نفسی گرفت و دوباره شروع به غر زدن کرد
_عا..عا...من خیلی واضح گفته بودم به منیجر که کمربند و لباسایی که گیر میکنه رو کنسل کنین...
_که من نمیدونستم...
_حالا که اجرام ناقص و چهره ام تو دوربینا عصبانی افتاده...کی میخواد جوابگو باشه....
لینو غر هاشو زد و جیسونگ در جا گوشیش رو برداشت و بعد از سرچ کردن چیزی چستی رو جلوی صورت لینو گرفت
_میبینی همچینم به ضررت کار نکردم...همین صورت عصبی از لباس مثل اینکه خیلی از نظرات رو به خودش جلب کرده
لینو با اینکه این قضیه رو قبول داشت اما دلش میخواست گیر بده
شبیه یه دختری شده بود که قبل از پریودیش میخواد پاجه بگیره
_اگر به منه سیاه بخت اَمون بدی برم به کارام برسم
جیسونگ گفت و اونجا رو ترک کرد و سونگوو و لینو رو اونجا تنها گذاشت
سونگوو از کنار چشم به لینو نگاه کرد و لینو هم نگاه بی تفاوت و پوکری بهش کرد و با حرص از اتاق بیرون رفت
_خدا بداد
سونگوو بعد از دیدن رفتار لینو گفت و باقی ایس آمریکانو تو دستشو هورت کشید
.
.
.
از وقتی که پاشو توی این بیمارستان گذاشته بود ۵ ساعت میگذشت و کل اون موقع مشغول ویزیت بیمار های سرپایی با مشکلات جزئی بود
توی این مدت کوتاه حتی دفتر شخصی خودش رو هم بهش داده بودن
بعد از دیدن این شرایط با خودش میگفت مثل اینکه واقعا به دکتر ارتوپد نیاز داشتن
با وجود اون بخشی که خالی بود بالاخره کمی جون گرفته بود
با اینکه فقط خودش و دوتا پرستار و یه بهیار بیشتر نبودن ولی از نیستی بهتر بود قطعا
جلوی پاشین قهوه ساز ایستاد و سکه هاش رو داخلش انداخت و منتظر ریخته شدن قهوه اش شد
دستی به گردنش کشید و کمی به خودش کش و قوس داد ولی یهو با فوت کردن کسی توی گوشش شکه شد و خودشو پرت کرد عقب
_یا مسییح...
هیونجین با دیدن وضعیت یونگ بوک خندید
_خب...چطوری؟
هیونجین از یونگ بوک پرسید و یونگ بوک که کمی هنوز از شوک در نیومده بود
_خب...امم...همه چی تا قبل اینکه یکی تو گوشم فوت کنه خوب بود
یونگ بوک با کنایه گفت و هر دو خندیدن بعدش جدی جواب داد
_فعلا که همه چی اوکی بوده...هنوز بیمار انچنان وخیمی نداشتم که این خیلی خوبه
_هی هی مرد تازه کار...زود قضاوت نکن...تازه بعد از ظهره...
هیونجین با لحن شل و ولی گفت و یونگ بوک براش سوال پیش چون حرفش رو نفهمید
خب بعد از ظهر باشه که چی؟
_چطور؟؟
_کام ان....امروز شنبه اس و فردا تعطیله...فکر میکنین بیشتره امار تصادف مال چه زمانیه؟...
هیونجین گفت و یونگ بوک به خودش اومد
_عاوو...یا خوده خدا....
هنوز چیزی نگفته بود که توسط بلندگو های بیمارستان پیج شد و به اورژانس فراخوانده شد
_بفرمایید شروع شد....به بیمارستان ما خوش اومدین
هیونجین گفت و با هم به سمت اورژانس رفتن
_تو دیگه کجا میای؟
یونگ بوک که از همراهی هیون تعجب کرده بود پرسید
_فقط که تو اورژانس کار نداری
هیون یجوری پیچوند و در نهایت رسیدن به اورژانس که سرپرستار بادیدن یونگ بوک اومد سمتش
_یه بیمار تصادفی داریم...
بلافصله بعد از اینکه گفت امدادگر ها با برانکارد وارد سالن شد و پرستار اونا رو ب هسمت تختی هدایت کرد و یونگ بوک رفت سمتش
_مرد ۳۰ ساله...کامیون از روی پاش رد شده احتمالا از ۴ جا شکسته
امدادگر گفت و یونگ بوک مشغول معاینه مرد شد
مرد هزیون میگفت انگار که از درد زیادش هیچی از اطراف نمیفهمید
یونگ بوک بعد از چک کردن علائمش پتویی که روی پاش رو رو زد کنار
و با دیدن دضعیت دوتا پاش که کاملا له شده بودن چشماش چهارتا شد و اولین کمله ای که اومد به ذهنش رو گفت
_کراش....سندروم کراش....رگ بگیرین و بهش انفیوزین سالین بزنین...پتو رو بکش روش
*پ.ن سندروم کراش یا سندرم له شدگی در اثر فشار طولانی مدت به بافت عضله بوجود میاد که ممکنه به کلیه ها اسیب بزنه و از طرفی اگر تشخیص داده نشه یا پیشگیری نشه ممکنه باعث سکته بیمار بشه
هیونجین که از دور شاهد تلاش یونگ بوک برای نجات اون بیمار بود برگشت سمت سرپرستار و چیزی بهش گفت
_با بخش مغز و اعصاب تماس بگیر
سر پرستار سری تکون داد و سریع رفت که تماس بگیره
همون لحظه یونجون با چهره غضبناکی وارد اورژانس شد و با چشماش دنبال کسی میگشت و با دیدن هیونجین جهید سمتش
_هیییی مردک...با تورو ول کردن پاشدی اومدی اینجا؟
یونجون استین هیونو گرفت و با خودش کشید
هیونجین که اصلا علاقه ای به ترک اورژانس نداشت دستشو از تو دستش کشید
_عههه...خب بمونم تو اتاقم چیکار کنم...بیماری که ندارم ببینم
دروغ هم نمیگفت کاری برای انجام دادن نداشت
همه بیمارا رو ویزیت کرده و کل سی سی یو رو هم چک کرده بود
یونجون میدونست که حق با اونه اما نمیخواست اون از خودش کار بکشه
همون لحظه یه مادر همونطور که بچش رو بغل کرده بود وارد اورژانس شد و با عجز طلب کمک میکرد
هیون دید که چهره اشنایی رفت سمت مادر و بچه رو ازش گرفت و روی تخت خوابوندش
سوبین که به شدت سرش شلوغ بود با دیدن بچه ای که بیحال تو بغل مادرش بود نتونست بی تفاوت باشه و اومد که رسیدگی بکنه
_چی شده؟
سوبین همون طور که دستگاه ها رو به پسر بچه وصل میکرد پرسید
پسر صورت نستا سرخی داشت و زیر گلوش انگار کمی ورم داشت
_عا وای خدا...یه هفته است که سرما خورده و میگه گلوم درد میکنه همش تب داره و صورتش سرخ میشههه...
مادر با گریه گفت و سوبین داخل حلق بچه رو اومد چک کنه اما نمیتونست
مقدار ورم انقدر زیاد بود که هیچ دیدی نداشت
یونجون محو اتفاقات توی اورژانس بود که یه لحظه به خودش اومد دید هیون پیشش نیست
هیونجین رفت سمت پسر بچه و بدون مقدمه از مادر پرسید
_قبلا هم اینطوری شده؟
_بچه تر که بود میشد ولی با انتی بیوتیک و یسری داروهای دیگه حالش خوب میشد اما ایندفعه نمیدونم چی شد
سوبین با اخم و نگرانی به هیونجین نگاه کرد
هیون دستی روی قفسه سینه و شکمش کشید و در نهایت نگاهی به پاهاش انداخت که ورم نسبتا کمی داشت
برای اینکه از فرضیه اش مطمئن بشه دستش برد زیر گلو و پشت گوشش و کمی اونجارو فشار داد و لمس کرد
با ناله بی جونی که از پسر شنید شکش به یقین تبدیل شد
_سریع یه اسکن قفسه سینه ازش بگیرین...چند تا اسپرین بدین بهش و بفرستینش بخش کاردیو...
یونجون بهت زده از تشخیص هیونجین و سرعتی که توی کادر اورژانس دید رفت سمتش
_کاوازاکی؟
یونجون گفت و هیونجین به نشونه مثبت سری تکون داد
*کاوازاکی یه بیماری قلبی نادر بین کودکان هست که باعث التاب رگ ها و غدد لنفاوی میشه
همون لحظه درجا امدادگر ها با تخت دیگه وارد اورژانس شدن
_مورد سکته قلبی....
یکی از امدادگر ها گفت و هیونجین گوشاش با شنیدن قلب تیز شد و رفت جلو و زنی که رو تخت بود رو نگاهی بهش انداخت
یکی از امدادگر ها رو توبدن زن بود داشت احیای قلبی براش انجام میداد
_چه مدت شده؟
هیونجین پرسید و امدادگر جواب داد
_حدودا ۵ دقیقه
هیون درجا لوازم لوله گذاری رو از روی میز کماریش با سایز لوله مورد نظر برداشت و رفت بالای سرش تا راه تنفسش رو باز کنه
خواست لوله رو داخل نای بیمار بفرسته از با دیدن اون حجم از ورمی که توی دهن گلوش بود یه لحظه هنگ کرد
_شاید حساسیت داشته...
پرستاری که کمک حال هیون بود گفت
_احتمالا بخاطر همین حساسیت اکسیژن بهش نرسیده
هیون گفت و تلاش کرد هر طور شده به قیمت زخم کردن گلوش راه تنفسش رو باز کنه
_دارمش...
هیون گفت و پرستار بقیه کار های لازم رو کرد
_ریتم رو چک میکنم
هیونجین گفت پرستاری که مشغول احیا بود برای چند ثانیه ایستاد و همه با شنیدن صدای بوق بوق دستگاه که خبر از برگشت ضربان میداد نفس عمیقی کشیدن
یونجون با اینکه کاری نمیکرد و فقط شاهد ماجرا بود نفسی که نگه داشته بود رو راحت بیرون داد
فکر نمیکرد اورژانس اینطور باشه به عبارتی کل تصوراتش ار اورژانس از نو ساخته شد
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن یونگ بوک چشماشو باریک کرد تا دقیق تر ببینه که ایا واقعا خودشو داره میبینه یا از الکل زیادی که دیشب خورده بود دارم توهم میبینه
_عااا...این کیه اینجا
یونگ بوک که مشغول دیدن اسکن یکی از بیمارا توی لپ تاپ بود برگشت و یونجون رو دید
_عاا...دوست هیونجین
_دوست هیونجین
دوتاشون همزمان همونطور که به همدیگه اشاره میکردن همزمان گفتن که هر دو به خنده افتادن
_اینجا چیکار میکنی؟...قبلا هم همینجا کار میکردی؟
یونجون با نیش باز پرسید و یونگ بوک خندید و جواب داد
_نهه...امروز روز اولمه...به کمک هیونجین شی تونستم استخدام بشم
یونگ بوک گفت و یونجون اهایی گفت و توی دلش به هیونجین مارموز فحشی داد
هیونجین که از دور شاهد خوش و بش کردن اون دونفر بود کمی اخم کرد
_چه نیششون هم بازه...اصلا هم دیگه رو نمیشناسن انقدرم با هم گرم گرفتن
هیونجین همونطور که با حرص دستکشاش رو درمیاورد گفت و سوبین همونطور که نگاه هیون رو دنبال میکرد اومد پیشش
_امان از حسودی...
سوبین مختصر گفت و هیونجین یهو شکه شد و حالت تهاجمی به خودش گرفت
_کی...چی من؟؟...حسودی؟...هههه....اخخ
هیونجین هیستریک گفت اما وسط حرف با تیر کشیدن شدید قفسه سینش خودشو جمع کرد و کمی دولا شد
سوبین یه لحظه ترسید و شونه های هیون رو گرفت
_حالت خوبه؟
یونگ بوک از دور دید که هیون خیلی ناگهانی خم شد انگار که حالش خوب نبود پس بدون توجه به اینکه یونجون داشت حرف میزد رفت سمتش که یونجون اول دلخور شد
_هیی دارم زر میزنم...
اما وقتی برگشت و هیونجین رو دید سریع لبخندش جمع شد و رفت سمتش
_چه اتفاقی افتاد...
یونجون از سویین پرسید
_خیلی ناگهانی توی خودش جمع شد
سوبین جواب داد
یونجون نگاهی به یونگو بوک کرد که با اخم و نگرانی به هیونجین نگاه میکنه
_هی هیونجینا...منو ببین...سعی کن بلند شی...نفس های عمیق بکشش...
یونجون گفت و همونطور که کمر هیون رو نوازش میکرد با نگرانی بهش نگاه میکرد
یونگ بوک شاهد جمع شدن بیشتر بدن هیونجین با هر ضربانی بود که قلبش میزد
با هر ضربان انگار کل وجودش رو بیرون میکشید
یونجون دستشو برد سمت ساعت هیونجین و دوبار روش زد تا بتونه ضربان قلبش رو ببینه و بعد از دیدن اون سریع چیزی به پرستار گفت
_کمک کن بخوابونیمش...
یونجون به سوبین گفت و با شمارش اونو روی تخت خوابوندن
هیون با نفس های کلافه به روپوشش چنگ زد و لبشو به دندون گرفت
یونگ بوک انگار صحنه های شبیه به همین با همین چهره از جلوی چشماش رد میشد که به شدت باعث سردردش شده بود
یونجون آمپولی که پرستار براش اورد رو از توی سینی برداشت و سریع به هیونجین تزریقش کرد که اونو به شدت خوابالود و در نهایت بیهوشش کرد
اخرین لحظه ای که هیونجین از بین پلکای خمارش دیدن چهره یونگ بوک بود که دو دستی سرشو گرفته بود از درد خودشو جمع کرده بود________________________________
سلااامم
خب اینم پارت جدید
اتفاقات جالب و عجیبی در راهه امیدوارم نسبت بهش سرد نشین
و ببخشید که انقدر طول میکشه آپ کردنم بخاطر مسابقاتم تمرینات فشرده دارم و دانشگاه و کوفت و زهر مار
ووت و کامت فراموش نشه
کامنت بیشتر 😬😅
و اینکه من یه چنل زدم یجور پلی لیسته و اهنگ داخلش میزارم
اگر دوست داشتین جوین شین
و اینکه این چنل با همین ایدی توی ایستاگرام یه پیج هم داره که خوشحال میشم اونجا هم دنبالم کنین🥲https://t.me/irenic_seven
ممنونم که تحملم میکنین🦢🤎
YOU ARE READING
HAPPY FOOLS (HYUNLIX)
Fanfictionسعی کن کمتر به خودت دروغ بگی SKZ fic کاپل : هیونلیکس،کمی تا حدودی مینسونگ ژانر :رومنس_پزشکی_فلاف_انگست خلاصه :هیونجین پسر مورد علاقه هر خانواده که طبق ایده ال ها پیش رفته و به موفقیتی که روتین همه والدین هاست رسیده ولی این اونو راضی نمیکنه اما یه...