_چرا پزشکی رو ول کردی؟
یونگ بوک فکر کرد اشتباه شنیده برای همین پرسید
_چی؟
_بیخیال...اگه میخواستی قایمش کنی باید بیشتر تلاش میکردی...
یونگ بوک لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین
_مهارتت به وضوع مشخص بود و همچنین طرز نگاهت و حرف زدن تخصصیت....اممم...یا باید فیزیوتراپ باشی...یا ارتوپد...
یونگ بوک تو فکر بود که چیکار کرده بود که هیونجین انقدر با اطمینان این حقیقت رو تو صورتش میکوبید
_من قبلا OPبودم....ولی مدتی هست که دیگه به عنوان پزشک کار نمیکنم
یونگ بوک گفت و از لیوانی که رو میز بود کمی آب خورد
_عاا...که اینطور...مشکلات روحی؟
هیونجین دلیلی که میتونست باعث ترک کردنش بشه رو گفت
یونگ بوک هم لبخند تلخی زد و همون لحظه بشقاب پاستا جلوش قرار گرفت
_بعدا درموردش صحبت میکنیم پس فعلا غذاااا
هیونجین با دیدن غذای جلوش با برقی که توی چشماش شکل گرفته بود گفت و یونگ بوک رو با لحنش به خنده اورد
مشغول غذا شدن و هر از چند گاهی هم یکیشون بحثی رو پیش میکشید و در موردش صحبت میکردن
یونگ بوک چنگالش رو روی میز گذاشت و با دستمال دور دهنشو پاک کرد
_عا راستی...دستت؟... دستت چطوره؟
یونگ بوک انگار که یهو یادش اومده باشه پرسید و هیونجین که لیوان نوشیدنیش روی لبهاش بود اول قلپی ازش خورد و جواب داد
_خیلی بهتره...ولی در هنوز حدی که بتونم جراحی بکنم نیست
هیونجین گفت و با یاد اوری اینکه نمیتونه هنوز جراحی بکنه یکم چهره اش رفت تو هم
_ببخشید...صورت حساب رو لطف میکنین
هیونجین بلافاصله به گارسون گفت و بعد از اینکه حساب کرد غذا رو از رستوران زدن بیرون و کاملا ناخوداگاه انگار تصمیم گرفتن که قدم بزنن
ازونجا که هیونجین یکمی رفته بود تو خودش یونگ بوک چون احساس بدی داشت که باعث این حالشه در تلاش بود که حالشو بهتر کنه برای همین بی مقدمه شروع کرد
_بخاطر هیونگم بود
هیونجین که نفهمید یونگ بوک چی گفت ازش پرسید
_چی؟
_بخاطر مرگ هیونگم بود که پزشکی رو ول کردم
هیونجین شوکه شد
انتظار همچین چیزی رو مسلما نداشت برای همین چیزی نمیتونست بگه و یونگ بوک ادامه داد
_دوره فلوم رو تموم کرده بودم و تازه حدود نصف سال بود که اومده بودم کره...هیونگم بعد از کلی تلاش تونسته بود توی مسابقات انتخابی تیم ملی انتخاب بشه اما توی همون مسابقات اسیب بدی به کمرش وارد میشه...و اینجای قضیه همه چی دست به دست هم میده که من اولین جراحیم به عنوان جراح اصلی رو روی برادرم انجام بدم....
هیون با جمله اخر چشماش چهارتا شد و پرسید
_مگه جراحی روی اعضای خانواده غیر قانونی نیست؟
یونگ بوک شونه هاشو انداخت بالا با غم خندید
_موقع جراحی خونریزی درون کانال اتفاق افتاد و کاری از دست من بر نمیومد در واقع من تا حالا به این مورد برخورد نکرده بودم و کم تجربه بودم , حتی پروفسور استادمم اونجا نبود...و در نهایت بخاطر اشتباهات من هیونگم فلج شد...ادمی که کل زندگیش حول محور فوتبال میچرخید حالا پا نداشت که بتونه فوتبال بازی کنه...
یونگ بوک یه لحظه سکوت کرد تا بغضی که توی گلوش جا خوش کرده بود رو قورت بده
یاد اوری صحنه هایی که هیونگش بهش فحش میداد و داد میزد که نمیخواد ریختشو ببینه از جلوی چشماش رد میشد
_نتونست تحمل کنه...خودکشی کرد...منم بعد از گرفتن مدرک کلا پزشکی رو...ول کردم
هیونجین شکه بود نمیدونست چی بگه
واقعا هیچکس نمیدونه تو این شرایط چی باید بگه
متاسفم؟!!
ببخشید؟!!
درکت میکنم؟!!
مسلما هیچکدوم رو نمیتونست بگه برای همین سکوتی بینشون حکم فرما شد
_ببخشید...جو رو ناراحت کردم
یونگ بوک اشکی که روی گونش جاری شده بود رو پاک کرد و گفت
هیونجین لبخندی زد
_وقتی اینترشیپم رو میگذروندم حتی نمیتونستم انژیوکت بزنم...کاری که حتی پرستارا هم به راحتی انجامش میدن...فقط بخاطر اینکه بخاطر شرایطم جسمیم کلاسای عملی رو نمیتونستم شرکت کنم...یبار که توی اورژانس شیفت بودم و یه مورد خودکشی دسته جمعی اومدن اورژانس و بجز من و دو تا پرستار دیگه کسی اونجا نبود...وقتی اومدم از یکیشون خون بگیرم اشتیاهی شاهرگش رو گرفتم
هیون جمله اخرشو با تمسخر گفت و چشمای یونگ بوک چهار تا شد
_شاهرگشو گرفتیی؟؟؟!!
_اوهوم...فکر کن بعد ۷ سال درس خوندن...دیدم اون ناچه دستش شروع کرد به باد کردن و زیرش پر از خون شده بود...هم من و هم بیمار پنیک کرده بودیم...نمیدونستم چیکارش کنم...فکر میکردم الان از خونریزی میمیره اما سرپرستار یهو از راه رسید و سریع اون ناحیه رو با بانداژ بست و یه کمپرس یخ گذاشت روش...انتظار داشتم که سرزنش یا دعوا بشم اما سرپرستار بهم خندید و گفت" هوانگ هیونجین شی بهتره که بیشتر تمرین کنی اگر بعدا همچین چیزی پیش بیاد با وجدانت نمیتونی کنار بیاییا،الان اون بنده خدا رو کشته بودی "
یونگ بوک از ریکشنی که سرپرستار نشون داده بود تعجب کرد
_واو...واقعا خوش شانس بودی با همچین سرپرستاری
هیونجین که همراه با یونگ بوک راه میرفتن ایستاد و کمی پوکر به یونگ بوک نگاه کرد
_در واقع...پوینت داستان اینجاست که...ادم تا تجربه نکنه و ازش یاد نگیره برای همیشه توی اون نقطه گیر میوفته...اگه ریسک نکنی از کجا میخوای چیزهای جدید یادبگیری؟..هیچوقت هیچکس چیزی رو تمام و کمال به تو یاد نمیده...یسری چیزا رو باید خودت یاد بگیری...و تا وقتی که عطشش یادگیریش رو نداشته باشی چیزی گیرت نمیاد
یونگ بوک سخت با حرفاش رفته بود تو فکر و مشغول فکر کردن بود که با حرف هیونجین حواسش پرت شد
_دوکبوکییی.....
هیون مثل بچه های سه ساله با دیدن دکه ای که دوکبوکی و کیک ماهی مفروخت گفت و رفت سمتش و دست یونگ بوک رو ام با خودش کشید
یونگ بوک که از تغییر فاز یهویی هیون تعجب کرده بود با خودش فکر میکرد که این دیگه چجور ادمیه
هیونجین یدونه سیخ چوبی دست یونگ بوک داد و یدونه کیک ماهی هم خودش دستش گرفت و مشغول خورن شد
یونگ بوک نگاهی به چهره هیون کرد و در لحظه همه چی براش اشنا بنظر اومد انگار که قبلا هم با هیونجین همچین چایی رفته...میتونست هیونجین رو با لباسای دیگه ای ببینه که جلوش وایساده
همه اینا شامل یه سرگیجه کوچیک بود که اخر مجبور شد دستشو به میز دکه روبه روش بگیره تا یوقت نیوفته
_هی...هی... حالت خوبه؟
هیونجین با نگرانی دست یونگ بوک رو گرفت
_خوبم فقط یه لحظه سرم گیج رفت
فکرش به شدت درگیر شد
درگیر این تصاویر نا آشنا ولی اشنایی که میدید
درگیر جاذبه ای که نسبت به هیونجین در همون اول داشت
بعد از اینکه کمی پیاده روی کردن به ماشین هیونجین رسیدن و هیون خواست سوار بشه که با حرف یونگ بوک صبر کرد
_هی...راستی تو میتونی رانندگی کنی؟
یونگ بوک پرسید و هیون به نظرش این سوال خیلی احمقانه اومد
_اگه ماشین دارم میتونم رانندگی کنم دیگه
یونگ بوک پوزخندی زد و دوباره گفت
_نه خیر اقای دکتر...منظورم اینه که با این دستت میتونی رانندگی کنی؟
هیون که به شدت ضایع شده بود سعی کرد با خنده داستانو طبیعی جلوه بده
_عاوو...بخاطر این؟...نه خوبه مشکلی ندارم...سوار شو
یونگ بوک به هیونجین خندید و در نهایت سوار ماشین شدن
_خب...من ۴۰ دقیقه دیگه شیفتم...کجا باید برسونمت؟
_شیفتی؟...با این وضعیت شیفت شب هم میزنی؟
_چرا که نه...شبها مورد سکته و تصادف خیلی زیاده
هیونجین بازم متوجه منظور یونگ بوک نشد و یونگ بوک در نهایت بیخیالش شد
_اگه اشکالی نداره میرم مغازه...
_حتما؟...نمیخوای بری خونه؟دیر وقته...
_یکم کار دارم...اما اگه انقدر میخوای ادرس خونمو داشته باشی میتونی ازم سوال کنی...
یونگ بوک هیون رو دست انداخت و هیونجین خندید
در اخر اولین قرارشون هیونجین یونگ بوک رو به سلامت رسوند مغازه و خودش راهی بیمارستان شد
هیونجین شیفت رو از دکتر قبلی تحویل گرفت و وسایلش رو کمی جابه جا کرد و وارد بخش شد که جز پرستار ها کس دیگه اونجا نبود
عجیب بود که اون شب خیلی بیمارستان خلوت بود
تصمیم گرفت یه سری به اورژانس بزنه اما اونجا هم نسبتا سوت و کور بود هر قسمتی از اورژانس رو نگاه میکرد یه پرستار بود که از خستگی چشماشون داشت خواب میرفت
با صدای زنگ تلفن همه از خواب پریدن و پرستار پشت میز سریع جواب داد
_اورژانس بیمارستان جونسان بفرمایید؟....متوجه شدم
پرستار تلفن رو قطع کرد
_یه مورد تصادف...۳ تا مجروح ...یکی با اسیب دیدگی قفسه سینه...یکی هم اسیب دیدگی چشم...سومین نفر اسیب های جزئی
اعلام کرد و پرستارای بخش اورژانس مشغول اماده سازی لوازم برای درمان بیمارا شدن
کمی بعد امدادگر ها با بیمارا وارد اورژانس شدن
دکتر اورژاس * em امدادگر ها رو راهنمایی کرد و بیمار ها رو روی تخت ها انتقال دادن
همه پرستار ها و حتی خود دکتر اورژانس هم با دیدن اولین بیمار چهرشون کمی جمع شد
یه کلید به شکل خیلی تمیز توی قسمت بالای چشم بیمار فرو رفته بود و ورم کرده بود اما بیمار کاملا به هوش بود
دکتر اورژانس سریع بعد از چک کردن علایمش اون برای سی تی اسکن فرستاد و رفت سراغ بیمار بعدی
_راننده بوده...مثل اینکه ایر بگ دیر باز شده و فرمون محکم به قفسه سینش برخورد کرده
امدادگری که انتقالش داد سریع برای دکتر اورژانس توضیح داد و دکتر سریع ازونور گفت
_دکتر هوانگ ممنون میشم اینجا یه کمکی برسونید
هیونجین که غرق داستان بود سریع به درخواست دکتر اورژانس که بنظر توی اون بیمارستان تازه وارد میومد اومد پیش بیمار
_علایمش؟
هیونجین گفت و با گوشیش به صدای قفسه سینه بیمار گوش داد
_فشار خون ۹روی ۶ ضربان قلب ۸۸
دکتر اورژانس که با توجه اسم روی روپوشش دکتر چوی بود با دیدن مانیتور به هیونجین گفت
هیون سریع گوشیش رو دراورد
_صدای شش هاش خوب نیست...اما ضربان نرماله...بنظر میاد به دیفراگم و نای اسیب وارد شده باشه...
گفت و گوشش رو برد نزدیک دهن بیمار و تونست مت جه یه سختی نفس کشیدن بیماز بشه
_اول لوله گذاری میکنم بعد میفرستیمش برای اسکن
دکتر چویی کیت لوله گذاری رو براش اماده کرد و هیونجین سریع کار رو انجام داد اما وقتی کارش تموم شد متوجه کبودی کوچیکی رو قفسه سینه نزدیک شکمش شد
_لعنتی....
_دکتر هوانگ
دکتر چویی با دیدن کبودی هیونجین رو صدا زد
_فکر میکنم دو تا دنده اخرش شکسته ان
تا هیونجین گفت صدای بوق ممتد مانیتور توی اورژانس پیچید
_ماساژ قلبی رو شروع میکنم
دکتر چویی گفت و خواست بره بالای تخت که هیون مانعش شد
_همینطوریش دنده هاش شکسته...دستگاه شوک رو بیار
دکتر چویی سریع به دستور هیونجین عمل کرد و با کمک پرستار دستگاه شوک رو اماده کردن
نفس سومی که همراه بیمار ها بود از دور شاهد تلاش دکترا برای درمان دوستاش بود و زیر لب فقط از خدا میخواست که یه فرصت دیگه بهشون بده
بالاخره بیمار بعد از سومین شوک برگشت
_ببرینش برای سی تی اسکن سریع یه جراح خبر کنین
پرستار سری تکون داد و با کمک یه پرستار دیگه تخت بیمارو انتقال دادن
هیونجین نفس عمیقی کشید و محکم دادش بیرون و همچنین دکتر چویی
هیونجین نگاهی به دکتر جدید انداخت و اسم روی روپوشش رو خوند
_دکتر چوی سوبین...درسته؟...تازه منتقل شدین؟...زیاد اینجا ندیده بودمتون
دکتری که سوبین خطاب شده بود لبخند ریزی زد
_ولی من زیاد شما رو اینجا میبینم دکتر هوانگ ....در واقع من حدودا دو هفته اس اینجا منتقل شدم
سوبین گفت و هیونجین از حواس پرتیش خجالت زده شد
_وای ببخشید من خیلی ....
_نه مشکلی نداره
سوبین با لبخند گفت اما طولی نکشید که با صدا زده شدنش توسط پرستار لبخندش خورده شد
_دکتر چویی...دکتر چویی ...اینجا
سوبین سریع رفت پیش پرستار و سومین فردی که همراه با امدادگر ها اومده بود
بیمار کمی احساس سرگیجا و حالت تهوع داشت
_بیمار...صدای منو میشنوی؟...میتونی اسمت رو بهم بگی؟
بیمار چند بار محکم پلک زد و چشماشو از هم باز کرد
_جانگ..هو...مان...
_خب جانگ هومان شی...من نیاز دارم که حالت رو برام توصیف کنی
سوبین گفت و همزان با چراغ قوه واکنش مردمک چشم هاش رو چک کرد و متوجه هماهنگ نبودن مردمک چشماش شد
_دچار ضربه مغزی شده همین الان برای ام ار ای ببرینش و به یه جراح مغز و اعصاب اطلاع بدین
سوبین گفت و بقیه کار رو به پرستارا سپرد
و از طرفی دیگه یه پرستار دیگه صداش کرد
YOU ARE READING
HAPPY FOOLS (HYUNLIX)
Fanfictionسعی کن کمتر به خودت دروغ بگی SKZ fic کاپل : هیونلیکس،کمی تا حدودی مینسونگ ژانر :رومنس_پزشکی_فلاف_انگست خلاصه :هیونجین پسر مورد علاقه هر خانواده که طبق ایده ال ها پیش رفته و به موفقیتی که روتین همه والدین هاست رسیده ولی این اونو راضی نمیکنه اما یه...