PART 13🫀

249 42 20
                                    

خببب...پس دکتر سوبر ما کراش زده....
هیونجین توجهی به جمله یونجون نکرد و بعد از چند ثانیه تو فکر بودن گفت
_اما یچیزی جالبه...اونم دقیقا همینو گفت
_چیو گفت؟
_وقتی اینجا بود دقیقا گفت که حس خیلی نزدیکی به من میکنه وای من چقدر خنگم که اینو الان یادم اومد
هیون گفت و یونجون تاسف خورد
_انقدر خودتو بسته و کیپ نگه داشتی اصلا کراش زدن و عاشقی یادت رفته...واقعا برات متاسفم
یونجون گفت و همونطور که تیکه بزرگی از کیک رو توی دهنش میزاشت و برای بار هزارم استعداد یونگ بوک رو تحسین میکرد گفت
_اخه تهش که چی؟!...
_سوال خوبیه....اممم هیچی...
یونجون جواب ایون رو داد و هیونجین پوکر نگاهش کرد
_ینی چی هیچیی مردد...
هیون اعتراض کرد و یونجون کلافه چنگالشو گذاشت زمین
_ای وای....یکم شل کن پسر...زندگی که انقدر جدی و مهم نیست...یکم ریلکس کن سعی کن تو زندگیت بهت خوش بگذره...اصلا میدونی چیه...از امروز به بعد همه کاراتو گردن میگیرم....باید ازین حالت در بیای...
یونجون کلافه گفت و هیون کمی فکر کرد
اگر عمیق تر بهش فکر میکرد میدید که یونجون بیراه هم نمیگه
اون در مقابل هم سن و سالا خودش یه پیرمرد به نظر میرسید
جوری که هیونجین داشت زندگی میکرد و این وضعیت رو پیش میبرد به روش قرن ۱۹ میلادی بود
_خب حالا میگی چیکار کنم...
هیون بالاخره تسلین شد و به یونجون گفت 
_اهاننن...اوو چقدر منتظر این روز بودم ...خب اول از روش چویی یونجون استفاده میکنیم...
_روش چویی یونجون چه عنیه؟!!
_ینی صحبت مستقیم...صاف میری باهاش حرف میزنی
هیونجین نفس عمیقی کشید و خودشو روی مبل ولو کرد
فردای شب تولد هیونجین که حدود دوساعت بعد بود ازونجا که هیون خودش شیفت صبح بود مجبور شد که زودتر از یونجون بیدار شه و توی بیمارستان حاضر شه
به محض این که رفت داخل یونگ بوک رو دید که داره شیفت رو تحویل میگیره
برای اینکه اون جو بدی که دیشب بینشون به وجود اومده بود ادامه دار نباشه رفت و از پشت محکم زد پشتش و شونه اشو گرفت و به خودش نزدیکش کرد
_هییی...داکتر...صبحت بخیر لی یونگ بوک...
یونگ بوک با یاد اوری اتفاقات دیشب و صحبتی که دیشب با سونگیون داشت یکم معذب بود اما به محض اینکه هیونجین لمس کرد و بهش زد سرگیجه بدی گرفت طوری که داشت میوفتاد که توسط هیون گرفته شد
_هیی حالت خوبه؟!!
_خوبم...یکم...سر درد دارم ...صبت بخیر هیونجین شی
_شب خوب خوابیدی ؟!!
هیونجین همونطور که دستش به دست یونگ بوک بود با نگرانی گفت
_اوهوم بد نبود،تو چی؟...خوب خوابیدی؟
_نه...بعد از اینکه تو رفتی یونجون سرم خراب شد
هیونجین غر زد و سعی کرد یکم جو رو از حالت خشک بودن در بیاره یونگ بوک خندید
وقتی رسیدن به بخش هاشون از هم جدا شدن و هر کس رفت که مشغول کار های روزانه خودش بشه
بعد از ۶ ساعت کار کردن هیونجین بعد از یه عمل سر پایی و یونگ بوک بعد از چکاپ کلی بیمار و معاینه ورودی های اورژانس بالاخره وقت داشتن که غذا بخورن
یونگ بوک ظرف غذاشو برداشته بود روی صندلی های حیاط بیمارستان نشسته بود و مشغول خوردنش بود و همزمان به اتفاقات دیشب و چیزی که امروز صبح اتفاق افتاده بود فکر میکرد
صبح به محض اینکه هیونجین لمسش کرد حجم عظیمی از تصاویر و خاطرات نا اشنا به مغزش حمله کردن که باعث سردردش از اون موقع تا االان شده بود
خاطرات گنگ و تیکه تیکه ای که نمیتونست مرتبشون کنه و باعث سردردش شده بودن کلافه اش کرده بود و فقط منتظر بود دو ساعت شیفت بقیه اش هم تموم شه تا بره و اگر تونست جونگهان رو ببینه و اون اتفاقات رو تعریف کنه
همون لحظه توسط پرستای پیج شد که اونو به اورژانس میخوندن و همچنین تونست اسم هیونجین رو هم توسط همون پرستار بشنوه و این فقط یه معنی داشت
یه بیمار ترومایی با اسیب قفسه سینه
سریع خودشو به اورژانس رسوند و همزمان باهاش سوبین و یونگ بوک هم رسیدن و چانگبین سری به نشونه سلام تکون داد و خدا رو شکر کرد که همشون با هم اینجان و قرار نیست چند بار توضیح بده 
اما یونگ بوک به محض دیدن چهره چانگبین توهم دیگه ای از جلوی چشمانش رد شد و جمله ای به ذهنش اومد و قشنگ میتونه چهره متعجب چانگبین بعد از گفت جمله اش رو توصیف کنه
*خوب چشماتو باز کن و سعی کن یکم از مغزت کار بکشی..نظرت چیه وقتی یکیو میدزدی اول کارت شناساییشو چک کنی؟!!*
*پ.ن زمانی که توی فیکشن قبلی چانگبین و هیون یونگ بوک رو دزدیدن
_دنبالم بیاین
چانگبین سریع گفت و یونگ بوک سرشو کمی به طرفین تکون داد تا تمرکزش برگرده و دنبالش رفت سمت تختی که پرده اطرافش رو کشیده بود و پرده رو کنار زد
یونگ بوک حتی میتونست صدای ناله از روی درد بیمار رو بشنوه
با کنار رفتن پرده هر دو شکه شدن
مردی که رو تخت خوابیده بود میله ای به طول حدودا یک و نیم متر از داخل بدنش رد شده بود و علاوه بر اون قسمت هایی از پوستش کاملا سوخته بود
_بیمار ترومایی...مرد ..کارگر ۴۶ ساله ...حین انجام کار میله بخاطر انفجار میره توی بدنش….میله از قسمت اخرین دنده سمت چپ بیمار وارد و از بالای استخوان کتف  راست خارج شده
سوبین توضیح داد و نفسی گرفت اما هیونجین شکه بدون اینکه چیزی سوبین دوباره بگه جواب داد
_این باید الان اتاق عمل باشه...چطور بهوشه...
راست میگفت این اسیبی که این ادم دیده بود الان باید یه متخصص داخلی و ارتوپد در حال در اوردن جسم خارجی باشن
_سی تی اسکن هیچ نشونه ای از خونریزی داخلی نشون نمیده و بیمار فقط داره از درد گردن شکایت میکنه
_چی؟!!
سوبین گفت و یونگ بوک متعجب پرسید
هیونجین با خودش میگفت این مرد یه میله لعنتی توی بدنشه و فقط گردنش درد میکنه؟؟
یونگ بوک سریع رفت سمت بیمار
_اسم بیمار؟
یونگ بوک از سوبین پرسید
_ایم سانگ یون ..
_اقای ایم صدای منو میشنوین؟
یونگ بوک پرسید و بیمار بله ی با دردی گفت
_اقای ایم الان میتونین پاهاتون رو حس کنین؟
یونگ بوک پرسید و رفت سمت پاهاش و با دیدن ورم پاهاش تقریبا فهمید مشکل چیه اما بازم معاینه خودشو انجام داد
دستشو کشید پشت گردن بیمار و با به هوا رفتن صدای داد بیمار و همچنین برجستگی غیر طبیعی زیر دستش از مشکل مطمئن شد
_یه نورولوژیست صدا کن ....احتمالا موقع انفجار محکم پرت شده به سمت عقب و باعث اسیب به ستون فقراتش شده ...یکی از مهره های گردنش جا به جا شده دردش برای اینکه ...همینطور فکر میکنم که دچار هایپر رفلکسی باشه...اسیبی که به مهره هاش وارد شده باعث افزایش فشار خونش شده...
*هایپر رفلکسی اتفاقیه که بعد از اسیب به ستون فقرات باعث فشار به اعصاب و کار کردن بیش از حد اون نوع اعصاب میشه...
یونگ بوک رو به سوبین گفت و برگشت سمت هیون
_این ممکنه باعث لخته شدن خون و امبولی بشه
یونگ بوک گفت اما همون لحظه سوبین همونجا بهوش شد
_دکتر چوی؟؟!!
پشت سر اون دوتا پرستار دیگه که بالای سرش بودن هم بیهوش شدن
هیونجین با اخم کمی اطراف رو نگاه کرد
_خدای من....باید ببریمش اتاق ایزوله
هیونجین سریع گفت و ماسکی رو از توی کشی کنار تخت در اورد و یدونه به هیونجین داد و با کمک هم تخت رو به سمت اتاق ایزوله بردن
_چی شده ؟!
یونگ بوک که نفهمید قضیه چیه پرسید
_اون میله از جنس اهنه...وقتی با اسید کلریک ترکیب بشه گاز هیدورژن ازاد میکنه....
*پ.ن تنفس گاژ هیدروژن میتونه باعث سرگیجه ،بیهوشی،تهوع یا حتی افسردگی بشه...یوقت فکر نکنین از خودم در میارم
یونگ بوک که واقعا پراش ریخته بود از تیز بودن هیون فقط با بدنش میتونست همراهی کنه وگر نه مغزشو توی همون بخش اورژانس جا گذاشت
_نیاز به جراحی ترکیبی داره...فکر میکنم میله به شش هاش اسیب زده...اینطور که معلومه سوراخی توی معده اش هم هست ...اینطور که تو میگی هم احتمال اسیب نخاعی و ستون فقرات هم وجود داره...ما به جراح ارتوپد،ریه،اعصاب،و داخلی نیاز داریم
هیونجین رو به سرپرستار بخش گفت و زیپ پلاستیک اتاق ایزوله رو کشید تا کسی نتونه اون گاز هیدروژن رو تنفس کنه برای خود بیمار هم ماسک گذاشت تا کمتر در معرضش باشه
حدودا ۲ ساعت از زمانی که اون دو نفر به همراه رو جراح دیگه ینی یه جراح عمومی و یه جراح اعصاب جراحی رو تموم کرده بودن میگذشت
شیفتشون تموم شده بود ولی از خستگی توی اتاق استراحت دکترا بیهوش شدن
بعد از اون جراحی که ۱۲ ساعت طول کشیده بود دو نفری به خاطر کمبود جا ردی یه تخت از خستگی مردن ....
تقریبا عقربه های ساعت رسیده بود به ۷ و نیم صبح و اون دونفر هنوز خواب بودن
یونگ بوک کمی توی خواب به سختی نفس میکشید که همین ناخوداگاه هیونجین رو بیدار کرد
هیون برگشت سمت یونگ بوک و با دیدن عرق سرد روی بدنش و زیر لب چیزی گفتنش نگران شد
_هیونا...هیون...نه...نمیتونی...نمیتونی...
هیونجین با شنیدن اسم خودش بین کلماتی که از دهن یونگ بوک میومد بیرون خشکش زد
اون داشت یه کابوس در موردش میدید؟!!
_نه..نمیتونی اینطوری بمیری.....
یونگ بوک با چشمای بسته گفت و انقدر نفس کشیدن هاش سخت شد که هیونجین شروع کرد به صدا کردنش که بیدارش کنه
یونگ بوک هم با ترس از خواب پرید ولی به محض اینکه چشمش به هیونجین خورد تصاویری که توی خوابش دیده بود از جلوی چشماش رد شد ن و شروع کرد به بی صدا و اروم گریه کردن
هیونجین شکه از رفتار یونگ بوک هیچ ایده ای نداشت چرا یونگ بوک اینطوری میکنه تنها حدسش این بود که شاید خواب بدی دیده
به ارومی یونگ بوک رو توی بغلش کشید و یونگ بوک هم اصلا بدون اینکه به این قضیه توجه کنه که هیون بغلش کرده فقط توی اغوشش هق هق میکرد و این هجم عظیمی لز غم رو که بهش وارد شده بود رو تخلیه میکرد

وقتی اروم تر شد از توی بغل هیون بیرون اومد و عذر خواهی کرد و فین فینی کرد و به ساعت نگاه کرد
ساعت تقریبا هشت بود و یونگ بوک قرار بود که جونگهان رو ببینه
_بهتری ؟!
هیون با نگرانی پرسید
_اوهوم...ببخشید...خواب بدی بود...
هیون نمیخواست به اینکه اسمشو از یونگ بوک شنیده اشاره کنه
_میگم باید یه چیزی ازت بپرسم
هیونجین با تردید گفت و منتظر ریکشن یونگ بوک موند
یونگ بوک هم از جاش بلند شد و لباسش رو عوض کرد
_بپرس...
_اوندفعه که خونه من بودی...یه جیزی گفتی....گفتی که احساس خیلی نزدیکی به من میکنی...
یونگ بوک یه لحظه سر جاش خشک شد و لباسش توی دستش موند و هیون ادامه داد
_میخواستم ببینم منظورت ازون حرف چی بود....چطور احساس نزدیکی بهم میکنی...
یونگ بوک یه لحظه پنیک کرد و از خودش میپرسید چرا باید اینو الان ازش بپرسه
ینی فهمیده یه احساس هایی نسبت بهش دارم و چندشش شده و میخواد مطمئن شه اشتباهه؟!!
یا اینکه شاید صرفا از سر کنجکاوی ؟!!
یا شایدم اونم بهش علاقه داره؟!...
یونگ بوک با خودش در لحظه فکر کرد ولی برای فرار از افکارش سرشو به طرفین تکون داد
_میتونم جواب این سوالتو شب بدم؟!
بدون فکر تنها چیزی که به ذهنش اومد و گفت و هیون هم باشه گفت و یونگ بوک به سرعت برق از بیمارستان فرار کرد و هیونجین رو تنها گذاشت
یونگ بوک بلافاصله که از بیمارستان زد بیرون خودشو به جونگهان رسوند
نیاز داشت با کسی در مورد این خواب هایی که تازه اضافه شده بود حرف بزنه
بعد از اینکه کل چیزایی که دیده رو برای جونگهان تعریف کرد چونگهان کمی به فکر فرو رفت
میخواست براش یه راه حل پیدا کنه ولی محض رضای خدا همچین چیزی همیشه پیش نمیادد
_حس میکنم شاید داری اون اتفاقات رو کامل به صورت خواب میبینی ولی فراموششون میکنی
جونگهان نظریه حودشو گفت و یونگ بوک تایید کرد
_من اکثرا خواب هام رو به خاطر ندارم و الان اینکه این جزئیات رو هم یادمه برام عجیبه
_خب میتونیم امتحان کنیم...شاید به خاطر اوردی
جونگهان گفت و تصمیم گرفتن هیپنوتیزم رو امتحان کنن شاید یونگ بوک بتونه چیزایی که توی ناخوداگاهش گم شدن رو پیدا کنه و به خاطر بیاره
بعد از اینکه مقدمات هیپنوتیزم رو انجام داد و یونگ بوک رو به خواب فرستاد شروع کرد به سوال پرسیدن ازش
_خب یونگ بوکی اماده ای؟
ازش پرسید و یونگ بوک توی خواب به صورت ناخوداگاه جوابشو میداد
_بله
_خب...اسمت چیه؟!
_من..لی..یونگ...بوک...ولی همه فلیکس صدام میزنن
_خب فلیکس...اونجا چیکار میکنی؟!
پرسید و یونگ بوک اخمی کرد
_فکر میکنم که...یه وکیل باشم
_خب حالا میخوام اولین چیزی که داری میبینی رو شرح بدی...
_یه سالن بزرگ...که دارن داخلش مبارزه میکنن...
یونگ بوک گفت و بعد از گذشت چند ثانیه هیی ای گشید که جونگهان ازش پرسید
_چی شد؟!
_یه نفر با اسلحه اومد
_میشناسیش؟
_نه
بعد از گذشت حدودا ۳ ساعت یونگ بوک با دهن باز و سری که داشت از درد منفجر میشد در خونشو باز کرد و رفت داخل
مقدار ورودی اطلاعات مغزش توی اون ۳ ساعت خیلی زیاد بود
نمیتونست همشون رو تجزیه تحلیل کنه
نه اینکه بدونه چه اتفاقایی افتاده
بلکه انگار اون همشون رو تجربه کرده توی ۳ ساعت
چیزای عجیبی دیده بود
چیزایی که شاید نباید میدید
صحنه هایی که حریص ترش میکرد
صحنه هایی از خودش و هیونجین
صحنه هایی که انگار تجربه اش کرده بود
وقتی یاد اون چیزایی که تجربه کرده بود افتاد یهو یاد هیون افتاد و قولی که بهش داده بود
حالا چی میخواست بهش بگه
من توی دنبای موازی دوست پسرت بودم پس باید الان باهام قرار بزاری؟!
قطعا نمیتونست همچین کصشعری رو به هیون تحویل بده
همینطور توی فکر بود که موبایلش زنگ خورد و با دیدن اسم هیونجین پنیک کرد
تولدش؟!!
کادو؟!!
احساساتش؟!
اینارو الان چیکار میکرد؟!!
چطور میخواست باهاش چشم تو چشم بشه؟!!
بعد از چند با زنگ خوردن گوشیش و در پی اون جواب ندادن هاش صدای نوتیف گوشیش در اومد که خبر از پیام های هیون میداد
*حالت خوبه؟*
*جواب ندادی تلفنت رو*
*یه قراری داشتیم...*
*در این حد جواب ندادنت یکم .....*
*ولش کن...فقط بهم یه خبر بده*
از روی پیام هایی که براش فرستاده بود کاملا مشخص بود که دلخوره
نه تنها یادش رفته بود بلکه حالا جواب تماساش هم نمیداد ولی یه جواب پیام دادن که دیگه اذیتی نداره...
کل شجاعتشو جمع کرد توی یه تکست و براش فرستاد
*ببخشید،الان نمیتونم صحبت کنم...اگر مشکلی نداری ساعت ۵ زیر پل رودخونه روبه روی مغازه همو ببینیم*
البته یونگ بوک بعد از فرستادن تکستش کلی خودش رو فحش بارون کرد
چرا انقدر طلبکار باهاش حرف زدم؟!!!
حس میکرد زمان زیادی نیاز داره تا ذهنش رو مرتب کنه اما وقتی نداشت
بعد از اینکه کلی با خودش کلنجار رفت حالا اونجا بود خیابون رو به روی مغازش کنار رودخونه نشسته بود و به ظاهر غروب رو تماشا میکرد در حالی که اصلا متوجه غروب افتاب نشده بود و حتی متوجه حضور هیونجین پشت سرش هم نشده بود
هیون بعد از اینکه فهمید عمیقا تو فکره و متوجهش نشده خیلی اروم رفت کنارش نشست اما یونگ بوک شوکه شد و یه متر رفت هوا
_وووواوووو...
هیون از ریکشنش خنده ملیحی کرد و به همون جایی ‌که یونگ بوک زل زده بود نگاه کرد و با اخم گفت
_چی انقدر دیدنش جذاب بود که متوجه من نشدی؟!!
هیون گفت و یونگ بوک با شنیدن صداش هم استرس گرفته بود
وات د فاک !!!
این چه وضعیتیه من دارم!!!
خودتو جمع کن لی یونگ بوک!!!
_ببخشید...توی فکر بودم
هیون لبخند غمناکی زد و به پایین نگاه کرد
یونگ بوک متوجه تغییر رفتار اون شده بود
لحنش شاد نبود
دیگه مثل قبل توی چشماش نگاه نمیکرد و حالا مثل بقیه ادما نگاهش میکرد و نگاهشو میدزدید
واقعا دیگه نمیتونم!!
من میگم دیگه!!
هر چی شد!!!
با خودش گفت و سریع قوطی نوشیدنی الکل داری که دستش بود رو سر کشید
قطعا موقع حرف زدن نیاز داشت که خیلی هشیار نباشه
در طرف دیگه ماجرا هیونجین نگران یونگ بوک شده بود
اون مثل قبل نبود
لبخند نمیزد
همش تو فکر بود
ساکت و عصبی شده بود
جواب تماساش رو نمیداد
و همه اینا باعث شده بود هیونجین فکر کنه که شاید اون از احساساتش نسبت بهش خبر داره و داره سعی میکنه که ازش دوری کنه
اما انقدر این قضیه رفته بود رو مخش که باید تکلیفش رو روشن میکرد
اون برعکس یونگ بوک میخواست سریعتر وضعیتو درست کنه در حالی که یونگ بوک فقط میخواست اونو عقب بندازه
_خب...هیونجینا...شتید چیزی که میخوام بهت بگم یکم غیر منطقی و غیر قابل فهم باشه..اما سعی کن درکم کنی داره دیوونم میکنه
هیونجین با اخم و نگرانی بهش نگاه میکرد که هیونجین دلش میخواست همونجا خودشو بندازه تو رودخونه تا دیگه اینطور نبیندش
_چیزی شده؟
با نگرانی گفت و یونگ بوک سری به نشونه منفی تکون داد
_نه...چیزی نیست...وقتی برات توضیح بدم متوجه میشی...چیزی کهم یخوام بهت بگمو فقط دور نفر دربارش خبر دارن و امیدوارم تو هم بتونی باهاش کنار بیای....
یونگ بوک گفت و دوباره از نوشیدنیش خورد کمی صبر کرد وقتی حس کرد سرش یکم سبک شده شروع کرد
_راستش من مدتی هست که یسری توهمات میبینم
_توهم؟؟!!
هیون با نگرانی گفت و یونگ بوک سریع پرید وسط حرفش
_توهم نه توهم بیمار گونه یا مثلا رو مواد باشما...نه...انگار دارم خاطرات یکی دیگه رو میبینم
_خب؟!
هیون گفت و یونگ بوک اب دهنشو محکم قورت داد
_و اینکه...تو توی همشون هستی...برای همین همش احساس اینو دارم که میشناسمت...حتی اولین باری هم که دیدمت همچین احساسی داشتم...حس میکرد مدتهاست که میشناسمت و دلم برات تنگ شده بود در حالی که اولین باری بود که همو میدیدیم....
هیون شکه شده بود...خیلی عجیب بود که اونم همچین احساس اشنایی با یونگ بوک داشت
_با یه نفر صحبت کردم....گفتم شاید اینا خاطرات زندگی قبلم باشم دیدی که یسریا یچیزایی به خاطر میارن و همچین چیزایی اما اونا خیلی واقعی و جدیدن...
نفس کلافه ای کشید و دست کرد تو موهاش و ادامه داد
_اینطور که یه متخصص میگفت من دارم زندگی یه فرد دیگه رو توی یه بعد دیگه یا به عبارتی دنیای موازی میبینم....
هیون همچنان اخم کرده بود
چقدر باید براش ازار دهنده بوده باشه..
چقدر نگه داشتن اینا توی خوش سخت بوده...
_تو...محور تموم این خاطرات تویی...دیوونم کردی حقیقتا...خاطراتی ازت دارم که تو نداریشون و داره عذابم میده
حقیقتا شاید این اولین باری بود که یونگ بوک انقدر زیاد و پشت سر هم حرف میزد
_چطور خاطراتی؟!
هیون که کنجکاو شده بود پرسید
_من خاطراتی ازت دارم که خیلی عجیبن...خاطراتی که منو تو با هم زندگی میکنیم...تو داری ساز میزنی و من میخونم....من دارم تتو میزنم و تو نگاهم میکنی...منو تو داریم تمرین تیر اندازی میکنیم...منو تو...عاشق همیم....
یونگ بوک گفت و نفسی که چند ساف
عت بود گیر کرده بود بالاخره از ریه هاش خارج شد
و طرف دیگه ما که هیونجین بود نفسش گرفت
ما عاشق همیم؟!!
چرا انقدر این قضیه عجیب بود
چرا انقدر درکش سخت بود
_ببین این خاطرات انقدر واقعین و من حس میکنم تک تکشون رو قبلا تجربه کردم و هر دفعه میبینمت انگار دارم دوباره انجامشون میدم....انقدر واقعی که حس میکنم...احساساتی که بهت دارم هم واقعین....
گفتش...تموم شد...
حالا همه فشار افتاد روی هیونجین
هیون کاملا گیج بود
نمیدونست ازین خوشحال باشه که یونگبوک همچین حسی بهش داره یا ناراحت باشه چون این احساسات به خاطر خاطرات یه ادم دیگه ان ...
یونگ بوک با خاطراتی عاشقش شده بود که که اون ندارشون
_من....من نمیدونم...
هیونجین با تته پته گفت
ضربان قلبش به شدت رفته بود بالا و ساعت همش در حال ویبره رفتن بود
_ببین واقعا ازت انتظار ندارم احساساتمو قبول کنی...فقط میدونی...من ...من نمیدونم...نمیدونم که این احساساتم نسبت به خودته یا فرد توی خاطراتم...من گیجم...حس میکنم دیگه خودممم نمیشناسم...فقط ازت میخوام که کمکم کنی بتونم بفهمم...خودمو بفهمم ....احساساتم نسبت بهت رو بفهمم ...
بعد از گفت حرفاش سکوت سنگینی بینشون شکل گرفت
هیونجین هم گیج بود..
ولی نمیتونست انقدر راحت بگذره...
پس تصمیمی گرفت که توش هر دوشون بتونن توش شانسی داشته باشن
یونگ بوک که متوجه ویبره ساعتش بود و نفس های عمیق هیون نگرانش کرد بود تشری به خودش زد
_وای..میدونستم ...اشتباه بود گفتنش...منو ببخش...من..من
حرفای یونگ بوک با چفت شدن لبای هیونجین رو لبای خودش نصفه موند
اول شوکه شد  ولی ارامشی که داشت از اون بوسه میگفت انگار همه عضلات منقبضش رو رها کرد
هیون دوتا دستش طرفین صورتش گذاشت بود و اونو به خودش میفشرد
بعد از چند ثانیه محکم بوسیدش و دو سانت از صورتش فاصله گرفت و توی چشمای یونگ بوک نگاه کرد و با لبخند ملیحی گفت
_میتونیم امتحانش کنیم....



___________________

سیلام😬
قرار نبود این پارت اینجا تموم بشه ولی چون خیلی بد قولم و حس کرد مدت زیادی داره میگذره از پارت قبلی گفتم که بزار تا همینجا هم بزارم
و این ممکنه اینجا هایی که مربوط به فصل قبله گیج بشین هر سوالی داشتین ازم تو کامنت بپرسید حتما جواب میدم 😊
خیلی عجله ای نوشتم پس به بزرگیتون ببخشین
کامنت و ووت هم هرگز نشه فراموش
(لامپ اضافی خاموش،هار هار هار)

مرسی که میخونینش😊🤍🦢












HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now