PART 9 🫀

275 49 25
                                    

_خیلی مواقع چیزا اونطوری که تو میخوای پیش نمیرن
_همیشه بر عکس چیزی که میخوای اتفاق میوفته
یونگ بوک با تلخی انگار در ادامه حرف هیونجین گفت
_تو چطور؟
یونگ بوک بی مقدمه همینطور پرسید و هیونجین حتی نفهمید که منظورش چیه
_جان؟...چی چطور؟...
هیونجین با تعجب پرسید
_با کسی تو رابطه نیستی؟....یا نسبت به کسی احساسی نداری ؟
یونگ بوک دلشو زد به دریا و پرسید
هیونجین اخمی کرد و درجا جواب داد
_نه...وقتمو زیاد میگیره....نمیتونم اونوقت درست به بقیه کارام برسم
هیون با جدیت گفت و یونگ بوک پوکر نگاهش کرد
_ینی چیی؟؟؟...مگه اینهمه ادمی با کسی قرار میزارن بیکارن که تو فرق کنی بینیشون.....
یونگ بوک شاکی از دلیل هیون اعتراض کرد و هیون مجبور شد کمی خودشو بکشه عقب و گارد محافظتی از خودش بگیره
_اوو..باشه حالا....چرا بهت برمیخوره....
_نه اخه...حاااععع ....ولش کن
هیونجین به رفتار کلافه یونگ بوک خندید و نگاه غمگینشو سمت دیگه ای داد هیون فراموش کرده بود....
دوست داشتن و اهمیت داد به یه فرد خاص رو فراموش کرده بود....
نمیدونست دقیقا وقتی عاشق کسی بوده چه احساسی داشته دقیقا...
اون احساسات رو گم کرده بود....
اما ته دلش تنها خودش بود که دلایلش برای عاشق نشدن رو میدونست
اون دو نفر تو جو به نسبت ساکتی به خونه هاشون رسیدن
اما قبل از اینکه جدا بشن هیونجین چیزی یادش اومد
_راستی فردا شب وقتی داری؟
_فردا که کلا آف ام شبشش هم فکر کنم وقت داشته باشم
یونگ بوک مختصر توضیح داد
_تولد دکتر یانگه و ما تصمیم گرفتیم یه تولد سوپرایزی براش بگیریم...خوشحال میشیم بیای...
هیون گفت و یونگ بوک با شنیدن این خبر لبخند زد
_چه دوستای خوبی...حتما...چرا که نه ...
_عالیه....پس...فردا عصری میام دنبالت

هیون گفت و بالاخره از هم جدا شدن
یونگ بوک به محض اینکه پاشو تو خونه گذاشت درو بست و همونجا با در تکیه داد و سر خورد و روی پاهاش نشست
نفس عمیقی کشید و حرفاشون رو مروری کرد
*نه...وقتمو زیاد میگیره....
جملات هیون توی سرش تکرار میشد و مثل تیری توی قلبش مینشست
چرا بهش برخورده بود؟!!
چرا حس بدی داشت؟!!
سونگیون همونطور که مسواکش توی دهنش بود اومد توی پذیرایی و با دیدن یونگ بوک که پشت در نشسته بود به یجا زل زده بود شکه شد و بالاجبار کل محتوات دهنشو قورت داد
_یا مسییحح...یونگبوکا...خوبی؟...چرا غمباد گرفتی...
یونگ بوک نفس عمیق دیگه ای کشید از جاش بلند شد
_نه اوکیم...مشکلی نیست
یونگ بوک گفت و سونگیون قطعا حرفشو باور نکرد
اروم همونطور که سرش پایین بود رفت توی اتاقش و این بنظر سونگیون عجیب تر از پشت در نشستنش بود
حدود نیم ساعت بعد سونگیون که کمی نگران یونگ بوک شده بود به اروم رفت سمت اتاقش و درشو اروم با ز کرد نگاه تخسی به داخل کرد اما داخل نرفت
_چرا کشتی هات غرق شده؟؟؟
با صدای ارومی پرسید
_چی؟
_میگم کشتی هات چرا غرق شده؟!
یونگ بوک از شیطنت هیونگش خندید و سونگیون با دیدن لبخند دونسنگش اومد داخل اتاق و روی تخت روبه ردی یونگ بوک نشست
_چی شده؟...با هیونگ صحبت کنن...
یونگ بوک بازم سکوت کرد و سونگیون مجبور شد دونه دونه چیزایی که به ذهنش میاد رو بگه
_سر کار اذیتت میکنن؟!...حقوقتو نمیدن؟!..بیمارت مرده؟!!...با دوستات دعوات شده؟!...ردت کرد ؟!
سونگیون تند تند پشت سر هم گفت و وقتی به گزینه درت کردن رسید ابروی یونگ بوک کمی پرید بالا
_عااا؟!!!...درسته؟!!...ردت کرده؟...
یونگ بوک هیچی نگفت که خودش مهر تاییدی بر حرفای سونگیون بود
_پس همینه....تو رد شدیی...وایسا ببینم...اصلا کی؟کجا چطور؟...تو اصلا کی از کسی خوشت اومد....من بوقم تو زندگیت؟!...من بزرگت کردم و اینه جواب همه خوبیای من؟!!
سونگیون پشت سر هم گفت و اصلا مجال حرف زدن به یونگ بوک نمیداد که باعث شد یونگ بوک کمی قاطی کنه
_واایی...هیونگ...محض رضای خدا ساکت....من رد نشدم....ینی....اصلا اعتراف نکردم که رد بشم....ینی اصلا نمیدونم احساسی دارم که بخوام رد بشم
یونگ بوک گفت و نگاهی به سونگیون کرد که کاملا مشخص بود هیچی نفهمیده
_هان؟!...
یونگ بوک چشماشو کلافه تو کاسه چرخوند و از عصبانیت شروع کرد علاوه بر داد زدن با دست صحبت کردن
_بابا...هیونگ میگم...اهه....ینی....منظورم اینه که...من احساس میکنم که احساسات ضعیفی نسبت به همکار گرامی خودم دارم...اما مطمئن نیستم که ایا این احساسات واقعی هستند یا خیر
توضیح داد و یونگیون با دهن با اهایی گفت انگار یه تازه یچیزایی فهمیده باشه
_ینی چی نمیدونی واقعین یا نه...
_وایییی هیوونگگگ
یونگ بوک بلند گفت و سونگیون خندید اروم سر جاش نشوندش
_بیا یه قهوه برات بریزم بشین عین انسان توضیح بده...یجوری میگه انگار من از تو مغز خرابش خبر دارم ...
سونگیون گفت و بلند شد و قهوه ای تازه دم کرده بود گرم کرد و برای یونگ بوک اورد
_خب...بفرمایید امپراطور...
با کنایه گفت و یونگ بوک پشت چشمی نازک کرد
_یه نفر هست که میشناسیش و این یه نفر کسیه که من به دفعات توی اون توهمات کوفتی دیدمش...حتی وقتی که باهاشم هم یسری چیزا رو به خاطر میارم که اصلا انگار فرد توی اون خاطره من نیستم...و من نسبت به این فرد خیلی دارم احساس نزدیکی و وابستگی میکنم...نمیدونم حس میکنم نمیتونم بهش بگم علاقه مند یا همچین چیزی...
یونگ بوک اروم و شمرده گفت و سونگیون کمی تو فکر رفت
_پس ینی الان تو از یکی خوشت اومده...جل الخالق...بعد از اون پسره خیلی وقته اینجور احساسات رو نداشتی
یونگ بوک با یاد اوری خاطرات قدیمش کلافه لبشو گزید و اروم پلک زد و کمی از قهوه اش نوشید
_من احساس میکنم...اممم...نمیدونم...وقتی پیششی چطور احساساتی داری؟
سونگیون برای مطمئن شدن پرسید و یونگ بوک جواب داد
_دقیق نمیدونم...حسی که بخوام ازش مراقبت کنم؟...درموردش بیشتر بدونم؟!!همچین چیزایی
سونگیون کمی فکر کرد و توی دلش لبخند زد
_خب ازونجا که انگار بیشتر درموردش کنجکاوی حس میکنم هنوز علاقه عمیقی بهش نداری...شاید یه حس زود گذر یا دلسوزی باشه
_مگه نه؟!!...منم همین فکرو میکنم
یونگ بوک بلافاصله تایید کرد و سونگیون خندید
سونگیون خوب میدونست که دقیقا احساسات یونگ بوک دقیقا برعکس چیزیه که داره میگه و فکر میکنه....
ولی میدونست که چیزی که الان نیاز داره که بشنوه همینه...
درست نبود که با حرف بقیه به احساساتش پی ببره برای همین سونگیون دوست داشت که یونگ بوک خودش با گذر زمان دربارش تصمیم بگیره و متوجهش عمقش بشه....
صبح روز بعد یونگ بوک توی بخش پذیرش مشغول چک کردن فایل های بیمار ها و اسکن هاشون بود که صدای حرف زدن پرستارا به گوشش رسید
_وایی پرستار ایم الان توی اتاق استراحت نبودی؟
کسی که پرستار ایم خطاب شده بود از لحن پرستار دیگه ترسید
_نه نبودم...چرا..مگه چی شده؟؟
_داشتیم با بقیه لیگ ملت های اسیا رو میدیدیم
_والیبال؟!!
_اوهوم...مسابقه کره و ایتالیا بود...فکر کنم هنوز ادامه داره....ولی پاسور ما فکر کنم بدجور اسیب دیده....
با صدای ارومی گفت و پرستار ایم هعیی ای گفت
_وااای بر من واقعا؟؟....
_کلا از بازی مجبور شد بره...فکر میکنم بیارنش اینجا..
پرستار گفت و گوشای تیز یونگ بوک شنید و پلک محکمی زد
حالا قرار کلی دردسر درست بشه
همون لحظه تلفن زنگ خورد و قبل از اینکه پرستار بهش برسه یونگ بوکی که کنارش بود جووبشو داد
_بخش ارتوپدی بفرمایید؟!....
صدای پرستار اورژانس از پشت تلفن شنیده میشد که انقدر بلند بود که حتی پرستار های اونجا هم شنیدن
_یه بیمار با اسیب استخوانی فکر میکنم داریم تا ۳ دقیقه دیگه میرسه...
_متوجه شدم...
یونگ بوک گفت و پرستار به اونکی با چشم اشاره میکرد که دیدی گفتم و یونگ بوک هم نگاهی بهشون کرد و سرشو تکون داد
یونگ بوک سریع خودشو رسوند اورژانس و همون لحظه یوگگ بوک تونست چان و چانگبین رو ببینه که دختری رو که روی تخت نشسته بود رو دارن با ارامش میارن که تختش تکونی نخوره
دختر با هر تکون تخت دادی از درد میکشید و محکم شونه اش رو فشار میداد
یونگ بوکی با دیدن چان و چانگبین سری به نشونه سلام تکون داد و پرستار ها تخت بیمار رو به عهده گرفتن
_چی شده؟
یونگ بوک به عنوان پزشک پرسید و چان نفس عمیقی کشید
_عضو تیم ملی والیباله...سر مسابقه مثل اینکه محکم روی کتفش میخوره زمین ....اصلا نزاشته که بهش دست بزنیم حتی نمیزاره زیر لباسشم ببینیم
چان با درموندگی گفت و یونگ بوک تشکری کرد اما با صدای شنیدن عربده ناشی از درد دختر سریع برگشت سمت پرستار ها
وقتی دید دارن سعی میکنن که رو تخت بخوابوننش سریع جلوشون رو گرفت
_میگم نمیتونم بخوابم..واییی....میشه ولم کنییی
_نهه...نه نکنید....دمر بخوابونیدش...دستاشو کنار بدنش صاف بزارین
گفت و پرستار ها با هر عذابی که بود انجام دادن چیزایی که گفت رو
یونگ بوک با اسپری یخی که دستش بود رفت سمتشقسمت بالایی تیشرتش رو پاره کرد
_ببخشید این یکم میسوزونه
_وایییی
گفت و اسپری رو روی محلی که ورم کرده بود تقریبا خالی کرد و به دردی که دختر میکشید هیچ اهمیتی نمیداد
یونگ بوک بلافاصله پتوی گرمی که بود رو روی دختر کشید و به یکی از پرستار ها گفت کمپرس گرم بیاره
کمرس رو گزاشت روی کتفش
_اسمت چیه؟
یونگ بوک برای اینکه کمی حواسشو پرت کنه پرسید قطعا اسمشو میدونست
_ینی میخوای بگی نمیدونی..اخخخخ
_متاسفانه دکترا زیاد وقت ندارن مسابقه ها رو تماشا کنن
_کیم جی وون
_جیووانا...چطوری روی دستت افتادی...چه اتفاقی افتاد ؟!
یونگ بوک با ارامش ازش پرسید و جیووان نفس عمیقی کسید که از درد نصفه موند
_ای وایی...نمیتونم تکونش بدم...نمیتونم...نمیتونم
دختر با نگرانی و استرس خییلی زیاد  و درد گفت
_درست میشه .‌.درستش میکنم....فقط بهم بگو که دقیقا چی شده
یونگ بوک با ارامش پشت گوش دختر گفت
_هووو...من...و دونفر دیگه خواستیم دفاع روی تور انجام بدیم...ولی...کسی که...کنار من بود خودشو انداخت روی من...
یونگ بوک با تصور تشریحات دختر چهره اش جمع شد
میتونست حدس بزنه ادامش چی شد
_من افتادم ولی هانا هم محکم روی من افتاد...
یونگ بوک همونطور که جیووان داشت براش تعریف میکرد با اسپری یخ به اندازه کافی اون ناحیه رو سر کرده بود و تونسته بود شونه ای که در رفته بود رو جا بندازه و سریع بعد از تموم شد حرفش برگشت سمت پرستار
_کتفشو جا انداختم...سریعا یه ام ار ای و رادیولوژیش رو حاضر کنین
جیووان با شنیدن جمله کتفش رو جا انداختم عملا برگاش ریخت و کپ کرد
_چی؟...وایسا ببینم ...الان جا انداختیش؟...چرا...پس چراا
بهت زده میگفت و کاملا دردشو فراموش کرده بود و یونگ بوک هم با لبخند احمقانه ای نگاهش میکرد که پرستار ها دلشتن تختشو میبردن که ازش عکس بگیرن
یونگ بوک کمی خودشو کش و قوس داد و گفت
_هیچوقت قدیمی نمیشه
روشی که یونگ بوک برای جا انداخت اعضای بدن بلد بود همیشه باعث میشد بیماراش این ریکشنو بهش نشون بدن و این ریکشن براش خوش ایند بود
چرا که نه...
یکی از درمان های دردناک دنیا رو بدون درد انجام میداد و بخاطرش به خودش افتخار میکرد
_پس فقط برا من دردناک بودش!!!
با شنیدن صدای هیونجین از توی فکر در اومد
اول متوجه جمله اش نشد ولی بعد با به یاد اوردن وقتی که دست هیون رو توی مغازه جا انداخته بود لبخندی زد
_نخیرم...تو خیلی لوس بودی
یادش نمیرفت چون هیونجین تنها کسی بود که موقع جا انداختن دستش درد کشیده بود
_همیشه همینجا ول میگردی؟
یونگ بوک گفت و هیونجین اخمی کرد
_روت باز شده دکتر...من ول میگردم؟....
هیون گفت و یونگ بوک کمی از حرفش خجالت کشید
یهو خیلی پسر خاله شده بود ولی هیونجین بعد از مکث کوتاهی در ادامه حرفش گفت
_اره درست گفتی ول میچرخم...خب وقتی تو بخش کار ندارم چیکار کنم...
_منطقیه
یونگ بوک گفت و سرشو انداخت پایین و رفت
_هههه؟!!...ینی الان خجالت کشیدی؟...
هیون با دیدن کار یونگ بوک گفت و همونطور که خم میشد تا هم قد یونگ بوک بنظر برسه دنبالش رفت
_نخیرم
هیون با انگشت وسطش ضربه نسبتا محکمی به سر یونگ بوک زد و سریع ازش دور شد و وسط راه گفت
_شب میبینمت...
و سریع از دیدرس یونگ بوک خارج شد و یونگ بوک رو با تپش های نامنظم قلبش رها کرد
این پروانه ها توی دلش چه گهی میخوردن
_نه...نههه لی یونگ بوک...زودگذره...فقط یه احساس زودگذر
یونگ بوک با حس کردن علاقه ته قلبش به هیون به خودش تشر زد و خودشو دعوا کرد
_دکتر ام ار ای کیم جیووان امادست
پرستار از توی فکر بیرون کشیدش و توی لپ تاپ عکس های ام ار ای دختر رو چک کرد
با دیدن چیزی که دلش نمیخواست ببینه اخمی کرد که پرستار متوجهش شد
_چیزی شده دکتر ؟!
پرستار با کنجکاوی پرسید و یونگ بوک نفس عمیقی کشید
_اسلپه....پارگی لابروم داره...
*پ.ن لابروم یه لایه لاستیک مانند توی مفصل شانه است....که بین استخوان بازو و کتفه که مانع از برخورد مستقیم استخوان ها میشه و پارگیش به شدت دردناک با محدودیت حرکتی زیاده طوری که فرد حتی نمیتونه دستاش رو بالا بیاره یا کلا بازوش رو از خودش دور بکنه

HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now