PART 10🫀

299 40 16
                                    

هیون با چشمایی که داشت از جا در میومد به سونگمین نگاه کرد
_هیونگ؟!..وات د فاک...چرا باید همچین کاری کنی...
_بابا...مگه دروغ میگم...این داداشت حالش بده...ساکته و نظر نمیده...و به شکل غیر منطقی فقط  داره گوش میده و با حرفامون موافقت میکنه....اگر این حالش بد نیست پس چشه....
سونگمین توی مستی گفت و جیسونگ سری تکون داد
این اخلاقا از هیون بعید بود یجای کار میلنگید
داشت عمیق فکر میکرد که صدایی شنید که بدنش لحظه ای یخ کرد
_هان جیسونگ؟....
برگشت سمت صدایی که همین الانم میدونست صاحبش کی بود
تا برگشت با صورت متعجب و کمی اخموی لینو مواجه شد و ناله کرد
_عاهه...
خواست برگرده و از بار بره بیرون که جسم کوچیکی چسبید به پاش
_آپا؟!!...
گوشای لینو با شنیدن اون کلمه سوت کشید
اون بچه الان جیسونگ رو بابا صدا زد؟!!!
جیسونگ به محض صدا زده شدنش توسط مون چشماشو محکم ردی هم بست و نفس عمیقی کشید
لبشو گاز گرفت و برگشت سمت دخترش
_هان مون...مگه نگفتم پیش سوجینی بمونی؟
همونطکر که روی زمین پشت به لینویی که از شوک همینطور بهت زده مونده بود نشست و گفت
_میخواستم  سامچون رو ببینم...آپا منو پیشش نمیاری خب؟!
مون با قیافه کیوتی غر زد و جیسونگ خندید
از طرفی هیونجین از سر جاش بلند شد و با دست به یونگ بوک اشاره کرد که اونم بلند شه و رفت سمت مون
_مونی نظرت چیه با دوست سامچون بریم یکم قدم بزنیم؟..
هیونجین گفت و مون نگاهی به چهره خندان یونگ بوک کرد و با ذوق قبول کرد
جیسونگ توی دلش چه فحش هایی که به سونگمین و هیون نمیداد
اول سونگمینی که اونو از اول کشید اینجا
دوم هیونجینی که اینطور با لینو تنهاش گذاشته بود
همه تقریبا رفتن و لینو و جیسونگ تنها سر اون میز ایستاده مونده بودن
جیسونگ میدونست که هیچ توضیحی به مرد روبه ردش لازم نیست بده اما میخواست توضیح بده
_دخترت بود؟!!
جیسونگ سکوت طولانی کرد و در اخر جواب کوتاهی داد
_اوهوم
_چند سالشه؟
_ ۹
لینو خنده حرصی کرد
_پس ازدواج کردی...نمیدونستم
لینو برخلاف لحن طلبکار و خشن همیشش اروم و با غم گفت و به زمین و مسیری که مون رفته بود نگاه کرد
_اوهوم...اگر کار دیگه ای نداری من باید برم
جیسونگ گفت و بدون خداحافظی ردش برگردوند که بره اما جمله لینو همونجا نگهش داشت
_پس واقعا بهم خیانت کردی
جیسونگ خونش به جوش اومد و با عصبانیت قدمای سریعی برداشت و انگشت لشاره اش  رو پنج سانتی صورت لینو نگه داشت
_جرئت نکن لی مینهو...جرئت نکن به من بگی خیانت کار..اونم وقتی که اولین نفری که رفت خودت بودی
با عصبانیت کار اون موقعش رو توی صورتش کوبید
لینو هم پوزخندی زد
_پس یه بچه ۹ ساله این وسط چی میگه؟!!!
_اون یه اشتباه بود....
جیسونگ با داد گفت
_تو منو ول کردی
با بغضی که گلوشو گرفته بود همونطور تو صورت مینهو میگفت و باز ادامه داد
_تو منو ول کردی...اونم زمانی که  بخاطر تو از طرف خانوادم طرد شده بودم ...بخاطر این حرفه مسخره منو ول کردی...اگر میخواستی انقدر راحت ترکم کنی چرا انقدر منو پر کردی...چرا انقدر منو ساپورت کردی که با رفتنت اینطوری از هم بپاشم
لینو خودشو لعنت میکرد که چرا رفته...
اون زمان لینو برای ادامه درس های خوانندگیش و مدلینگش باید برای دو ترم توی ایتالیا و فرانسه دوره میدید
_حالا هم همینطور ساکت نمیشینم که تو همینطوری جفت پا بپری وسط زندگیم و به من بگی خیانتکار....اصلا تویی وجود نداشتی که من بخوام خیانت کنم...تازه اگرم بودی من بازم خیانت میکردم....خیانت میکردم به تویی که لیاقت نداشتی
جیسونگ با بغض همه اینا رو توی صورت لینو فریاد زد و بدون اینکه به حرفای اون گوش کنه فقط رفت بیرون
اما سمت دیگه ماجرا هیونجین دست مون رو گرفت و همراه یونگ بوک ازونجا رفتن بیرون
_خببب....مونی...کجا میخوای بریم؟!!....
هیون با لحن شادی گفت
_همین که سامچون رو دیدم خوبه..
مون با لبخند گشادی گفت و دستاشو پشتش قفل کرد و سرشو انداخت پایین
_اووووو....چقدر سامچونش رو دوست دارههه
یونگ بوک گفت و کمی موهای مون رو بهم ریخت
_اجوشی اسم شما چیه؟!
مون با کنجکاوی از یونگ بوک پرسید
_اسم من؟!...اممم....مونی میتونه منو فلیکس صدا کنه...
یونگ بوک جلوی مون زانو زد و گفت و چتری های دختر رو که بهم ریخته بود مرتب کرد
مون و هیونجین هر دوشون با تعجب به فلیکس نگاه کرد
_تازشم....من از سامچونت کوچیک ترم...میتونی به من بگی اوپا
یونگ بوک دم گوش مون گفت و دختر ذوق بچگونه ای کرد
_واووو....اوپا اسما خارجکیه...خودتم خارجیی؟؟...ولی شبیه کره ای هایی؟!...
_اوپا یه مدت خارج زندگی کرده...
یونگ بوک گفت بلند شد و به راهشون ادامه دادن
هیونجین در حینی که مون با یونگ بوک حرف میزد پیامی برای جیسونگ فرستاد که مون رو شب با خودش میبره خونه که اون بتونه یکم با خودش خلوت کنه
وقتی پیامو فرستاد گوشیو گذاشت تو جیبش و نگاهی به یونگ بوک کرد
_فلیکس دیگه چی بود؟...
هیون چیزی که ذهنشو درگیر کرده بود پرسید و یونگ بوک خنده غمزده ای کرد
_به قول مون...اسم خارجکیم...وقتی بد سونگیون هیونگ خارج زندگی میکردم صدام میزدن
یونگ بوک گفت اما چیزی که ذهنشو مشغول کرده بود خاطره هایی از صدا زدنش به این نام بود
انگار ادمای نزدیکش همه به این نام صداش میزدن
_که اینطورر...لی یونگ بوک...لی فلیکس...لیکس...لیکسیی...عاا..چه کیوتت
هیون همینطور با خودش اون اسمو زیر لب میگفت انگار خوشس اومده بود اما همون لحظه چیزی از جلو چشماش و یاد اوری چیزلی دیگه ای یه لحظه سر جاش خشک شد
*_لیکسی ....یا لیکس...یا حتی یونگ بوک مامان و داداشم اینطور صدام میکنن
_اوکی پس من لیکس صدات میزنم ...البته فعلا*
با تکونایی که هیون بهش میداد به خودش اومد
_هی تو حالت خوبه؟!!
هیون با نگرانی پرسید
_خوبم فقط یکم سرگیجه دارم ...احتمالا از مستیمه...
دیگه واقعا این وضعیتش داشت کلافش میکرد
هیونجین یکم رفت تو فکر
مدتی بود که یونگ بوک رو اینجوری میدید و نمیدونست چی شده
_خب ...مونی ما قراره شب پیش سامچون بخوابه تا صبح ببرمش پیش اپا
مون با ناباوری به عموش نگاه کرد با ذوق پرید بغلش و یونگ بوک با لبخند ملیحی به مون نگاه کرد
هیون مون رو بغل کرد ولی انقدر محکم بهش چسبیده بود که مجبور شد با قلقل دادنش از خودش جداش بکنه
_سامچونن...میشه فلیکس اوپا هم بیاد؟
هیون با شنیدن درخواست یکی از ابرو هاشو انداخت بالا و از گوسه چشمش به یونگ بوک نگاه کرد
یونگ بوک به قیافه ای که هیون به خودش گرفته بود خندید ولی خندشو خورد
_آممم...نمیدونم...
هیون گفت و خودشو به مون نزدیک کرد و در گوشش طوری زمزمه کرد که یونگ بوک هم بشنوه
_اخه فلیکس اوپا از سامچون خوشش نمیاد
یونگ بوک با شنیدن جمله اش چشماش چهار تا شد و به مون که با چشمای به خون نشسته بهش نگاه میکرد نگاه کرد و  با لگد زد در کون هیونی که روی دوزانو نشسته بود
هیون اول با دیدن قیافه عصبانی مون خنده بدجنسانه ای کرد که با لگدی که از یونگ بوک خورد پرت شد جلو و اخی گفت
_هه هه هه ههههه.....اخ....
_اوپا....چرا از سامچون خوشت نمیاد؟
یونگ بوک با ناباوری اول به مون بعد به هیون گاه کرد
_من...من...کی گفته..اهههه...اصلا میدونی چیه...حالا که اینطوری شد منم میام
یونگ بوک با حرص و لج گفت و هیون ازینکه به هدف رسیده بود خندید و رفتن سمت خونه
بعد از کمی گپ و گفت و غذا خوردن به پیشنهاد یونگ بوک رخت خواب ها رو رو به روی تلوزیون انداخته بودن و فیلم مورد علاقه مون ینی کارخونه هیولاها رو گذاشته بودن
هیونجین روی یه دستش تکیه داده بود فیلم رو نگاه میکرد اما در واقع داشت زیر چشمی به مون و یونگ بوک که با ذوق بچه گانه ای فیلمو میدیدن نگاه میکرد
که چطور اون دونفر با اینکه صد بار این انیمیشنو دیدن ولی طوری ریکشن نشون میدادن و درموردش بحث میکردن انگار بار اوله که دارن میبیننش
طولی نکشید تا مون که بین هیون و یونگ بوک دراز کشیده بود خوابش ببره و بقیه هم سعی کردن بخوابن
یونگ بوک انقدر درگیری فکری زیاد داشت که اصلا اجازه ورود خواب ه مغزش رو نمیدادن
فکر بیماری که زندگیش توی خطره
فکر تصمیمی که گرفت و بیاد اینجا
و کلی افکار دیگه
برای خوردن یه لیوان اب چشماشو باز کرد و سر جاش نشست
نگاهی به هیونجین که پلک هاش بسته بود کرد و توی دلش زیبایی مرد کنارشو تحسین کرد اما به محض اینکه به خودش اومد یدونه محکم زد تو صورت خودش و سرشو به طرفین تکون داد
*جمع کن خودتو....این فقط یه کراش گذراس....
با خودش میگفت و میرفت سمت اشپزخونه اما معضل دیگه ای داشت
نمیدونست لیوانا گجاست
حالا باید کابینتا رو دونه دونه باز میکرد و صدای قیژ قیژ همشونو در میاورد
اولین کابینتو با احتیاط باز کرد ....نبود
دومین کابینت...نبود
سومین کابینت ....نبود
خواست کابینت سومو ببینده صدای فردی از پشت سرش ترسوندش و در کابینتو ول کرد که محکم بسته شد
_میشه بپرسم دنبال چی میگردی؟...
هیون همونطور که به چهار چوب در اشپزخونه تکیه داده بود با پوزخند پرسید
یونگ بوک که انتظار هیونجین بیدارو نداشت ترسید و دستشو رو قلبش گذاشت
_وای خدا نکشتت....مگه خواب نبودی؟
یونگ بوک پرسید و هیون خندید
_با این همه ورجه وورجه بغل ادم کی خوابش میبره؟....
هیون گفت و یونگ بوک از خجالت اب شد
_خب...ادم تو جای غریب خوابش نمیبره...
یونگ بوک کم نیاورد و جواب داد و هیون ابرویی بالا انداخت و نزدیکش شد پنج سانتی صورتش ایستاد
یونگ بوک در ثانیه یخ کرد و سر جاش خشکش زد
یکم زیادی نزدیک نشده بود؟
ولی هیون دستشو دراز کرد و ازتوی کابینت کنار سر یونگ بوک لیوانی برداشت و جلوش گرفت
یونگ بوک میخواست بپرسه  از کجا فهمیده بود که دنبال لیوان میگرده اما از شوک خشکش زده بود هر دفعه که خواست چیزی بگه فقط دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد و کلمات از تو مغزش پر میکشیدن
_اگر میخوای بگی از کجا میدونستم لیوان میخوای که خیلی سادس نصفه شب یه کسی تو خونه کس دیگه ای میخوابه دنبال چیزی جز لیوان برای اب نمیتونه باشه مگه اینکه قاتل سریالی چیزی باشه
هیون که تلاش یونگ بوک برای حرف زدن رو دید با اعتماد به نفس گفت و یونگ بوک نگاه مشکوکی بهش کرد
_امان از...
یونگ بوک زیر لب گفت و هیون ادامه جملشو نشنید و با خشم پرسید
_چی گفتی؟
_هیچی!!
یونگ با لبخند مصنوعی به پهنای صورتش جواب داد و انگشت اشارشو جلوی صورتش گرفت و گفت ساکت
یونگ بوک نگاهشو به اطراف و در اخر به مون دوخت که در ارامش خوابیده بود
_خیلی خوب بزرگ شده...
یونگ بوک با لبخند گفت و هیون نگاهشو دنبال کرد و اونم لبخند زد
_اوهوم...هیونگ خیلی سختی هارو براش به جون خرید
_عاا...راستی؟...اون لی نو نبود توی رستوران؟!!بنظر میومد اشنا باشه با هیونگت
یونگ بوک با کنجکاوی پرسید و هیون نفس عمیقی کشید
_متاسفانه بله...اون کسی بود که برادرم باهاش رابطه داشت و بعد گذاشت رفت
یونگ بوک هعیی گفت و چشماش چهار تا شد
اصلا فکرشم نمیرد لینو که یه بازیگر و ایدل کشورشونه همجنسگرا باشه
_واو...دنیا چقدر کوچیکه...
یونگ بوک گفت و هیون تکخندی کرد
_میدونم فضولیه...ولی میتونم یه سوال دیگه بپرسم؟
یونگ بوک گفت و هیون رفت سمت یخچال و پارچ اب رو در اورد
_بفرمایید امپراطور...
_اون مرد برادرت رو هان صدا زد...مگه فامیلی شما هوانگ نیست؟
هیون دوباره نفس عمیقی کشید و سرشو کج کرد فکر نمیکرد یونگ بوک مست تا این حد توجه کنه به اطرافش که با جزئیات یادش باشه
_اممم..راستش...پدرمون اونو از شجره نامه خانواده پاک کرد و از خونه انداختش بیرون ...
_ینی چی؟...اخه چرا؟!!
یونگ بوک که باور نمیکرد چی شنیده پرسید
_به دلایل متعددی...یک...با یک پسر وارد رابطه جدی شد....دو...رشته درسی مورد علاقشو انتخاب کرد نه انتخاب خانواده!‌...سه...بدون ازدواج بچه دار شد...و حتی بچش رو بدون مادر بزرگ کرد و کلی دلایل دیگر...
هیون توضیح مختصری داد و یونگ بوک سعی میکرد اطلاعاتی که الان دریافت کرده رو هضم کنه
اگر همچین خانواده سختگیری داشتن جیسونگ حق داشته فامیلیش رو عوض کنه و با یه هویت جدید زندگی کنه
حتی ذهنش جای دیگه ای هم میرفت
سمت هیونجین ....
اینطور که بنظر میومد اونا خانواده خشک و سرد و تحت کنترل و سختگیری داشتن...
باید فشار خیلی زیادی روی هیون میبوده که انقدر اصرار به کامل بودن داره
یونگ بوک حدس میزد ریشه کمالطلبی هیون از خانواده اش باشه که باعث شده هیون نسبت به مریضیش گارد بگیره
_خودت؟!‌...
یونگ بوک پرسید و هیون متوجه منظورش نشد
_چی؟!
_میگم خودت خوبی؟!
هیون با یاد اوری لحظاتش توی اون خونه لبخند تلخ و غم انگیزی زد
_خوبم
دروغ میگفت...
اگر میگفت بهش فشار نمیومد دروغ نمیگفت
همیشه فکر میکرد اگر بر خلاف خواسته خودش دکتر بشه خانوادش دست از سرش برمیدارن
اما حالا انگار بیشتر باهاش کار داشتن
حتی برای گرفتن تخصص هم باز داشتن بهش فشار وارد میکرد
مثل اینکه قرار نبود تا اخر عمرش دست از سرش بردارن
_فکر نمیکنم برای تو هم همچنی راحت گرفته باشن...
یونگ بوک بی مقدمه گفت
_چطور؟
هیون ازونجا که متوجه حرفش نشد پرسید
_یعنی...به خودت نگاه کن....تو توی بهترین بیمارستان سئول...پزشک و جراحی...خونه به این مناسبی داری...دوستانی داری که ساپورتت میکنن...از لحاظ مالی هیچ چیزی کم نداری....تا صبح میتونم برات از ویژگی های خوبت به عنوان بچه ای برای پدر و مادر بگم
یونگ بوک گفت
در واقع در تلاش بود که کمی حال هیون رو بهتر کنه
حالا که از وضعیت خونواده و برادرش خبر داشت یجورایی حدث اینکه چقدر فشار روی هیونجینه سخت نیست
هیون لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین اما چیزی نگفت
اون سفت تر از این حرفا بود و به این راحتی به حرف نمیومد
_بهتره بریم بخوابیم...صبح سردرد میگیریم
هیونجین گفت و از اشپزخونه اومد بیرون
یونگ بوک ازونجا که خوابش نمیبرد ردی مبل نشست و با گوشیش مشغول شد تا خوابش ببره
هیون هم که دید یونگ بوک قصد خوابیدن نداره کنارش نشست و اونم مشغول چک کردن تیک تاکش شد
اما بعد از گذشت زمان کوتاهی چشمای هیون گرم شد و بدون اینکه بفهمه خوابش برد و سرشو روی شونه یونگ بوک گذاشت
یونگ بوک نفهمیده بود خوابه میخواست بلندش کنه که بره سر جاش بخوابه
اما وقتی دید خوابش برده نشخواست که بیدارش کنه و پس سرش رو اروم سر داد و روی پاهاش گذاشت
*اوما...ببخشید...دیگه تکرار نمیشه*
یونگ بوک متوجه زمزمه های زیر لبی هیون شد
به سختی میتونست بفهمه چی میگه ولی وقتی شروع کرد به نوازش کردن موهاش زمزمه هاش قطع شد و اخماش از هم باز شد
یونگ بوک لبخندی زد اما طولی نکشید که خودش همینطوری خوابش برد


_______________________

اینم ازین پارت
دوستش بدارین و با به کامت یا حتی ووت این نویسنده خسته بدبخت مُحَصِل رو خوشحال کنید🥲🦢🤍

HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt