PART 17🫀

301 47 21
                                    

_دو نفر اومدن که ببیننت

یونگ بوک گفت و رفت کنار

سونگیون با دسته گلی و اونچه با عصایی که بخاطر گچ پاش به دست داشت وارد اتاق شدن

هیون انتظار اونا رو نداشت و لبخند زد
از اینکه سالم میدشون خییلی خوشحال بود

_سلام دکتر هوانگگ...

_سلام هوانگ...

اونچه با صدای دخترونه و نازش گفت و پشتش سونگیون هم سلام کرد

_هییی...اینجا چه خبره...شما چرا اومدینن...

هیون گفت و سونگیون نگاهی به اونچه کرد و گفت

_ما باید یچیزی بهت میگفتیم پس هم اومدیم عیادت و هم حرفمون رو بزنیم...

سونگیون گفت و بلافاصله بعد از تموم شدن جمله اش همزمان با اونچه تعظیم نود درجه محترمانه ای کردن

_ممنونیم...

هر دو همزمان گفتن و هیون لحظه ای حس عجیبی بهش دست داد اما در این حد لازم نبود

_ای وای...این چه حرفیه...کاری نکردم که...

_کاری نکردین؟؟؟...اگر شما نبودین من ممکن بود پامو از دست بدمم...

اونچه گفت و به پای توی گچش اشاره کرد

_و همچنین اگر نبودی من جونمو از دست میدادم

سونگیون گفت و ذره ای یقه تیشرتش رو داد پایین و برشی که هیون موقع نجان سونگیون روی سینه اش ایجاد کرده بود دیده شد

هیون لبخند تلخی زد

_خب این کار...

هیون اومد حرف بزنه که س نکیون پرید وسط حرفش

_نه این کارت نیست....تو اونجا هیچ وظیفه ای نداشتی که بیای دنبال ما...یونگ بوکا ازت ممنونیم که مارو رها نکردی و هیونجینا بیشتر از تو ممنونیم بخاطر ما خودتو به خطر انداختی....گر چه که بخاطر ما نبود بخاطر این تحفه بود

سونگیون با جدیت گفت اما جمله اخرشو به یونگ بوک تیکه انداخت و توجه هیون رفت سمت یونگ بوک کنار خودش روی تخت نشسته بود و اشک توی چشماش جمع شده و بود اماده ترکیدن بود اما وسط گریه با جمله اخر سونگیون خندید

_هیی...کوکی من گریه بسه...همه چی الان تموم شد
هیون گفت و لیوان ابی که یونگ بوک براش اورده بود رو به خودش راد تا ازش بخوره

_اوی...حواسم هستا...من مریضم اونوقت باید ناز تو رو بکشم ....

هیونجین گفت و با دستش صورت یونگ بوک رو هل داد به سمت مخالف

اونچه خندش گرفت

_حقیقتا هیچوقت فکر نمیکردم این وجه از لی شی رو ببینم....

اونچه گفت و بعد سونگیون بعد از گذاشتن دسته گل روی میز کنار تخت و خداحافظی ازونجا رفتن

HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now