PART 18🫀

293 50 37
                                    

بعد از حدود یک هفته حال هیونجین خیلی بهتر شده بود
ازونجا که تو زندگیش تا حالا طعم داشتن یه قلب سالم رو نچشیده بود همه چی خیلی براش متفاوت بود مثل بچه ای بود که تازه راه رفتن رو یاد گرفته و متوجه شده چهار دست و پا راه رفتن چقدر سخت و طاقت فرسا بوده
اما این مدت کوتاهی که گذشته بود یونگ بوک به بهترین نحو ممکن ازش پرستاری کرده بود و ازش مراقبت کرده بود طوری که هیونجین به حدی رسیده بود که در برابر این همه لطف از یونگ بوک معذب شده بود و همش در حال فکر بود چطور میتونه این همه محبت یونگ بوک رو براش جبران کنه
سعی میکرد اونو ببره سر قرار ولی انقدر یونگ بوک غر میزد که در نهایت کارشون به سوپ یا چکاپ بیمارستان باز ختم میشد و الان بزور تونسته بود راضیش کنه که برن یه رستوران هات پات و حالا هر دوشون پشت میز نشسته بودن و یونگ بوک منتظر مواد بود که توی سوپ در حال غل خوردن روبه روش بودن و به مخض اینکه حس کرد امادن سریع کاسه هیونجین رو گرفت و براش غذا کشید و گذاشت جلوش و بعد برای خودش کشید
_مواظب باش داغه
یونگ بوک مثل مامان ها گفت و هیون از کلافگی نفس عمیقی کشید
اینکه دوست پسرش اینطور باهاش رفتار میکرد یکم عجیب و براش سخت بود امل فعلا سکوت کرد و مشغول غذاش شد یونگ بوک در کنار غذاش یه بطری سوجو هم سفارش داده بود
و اینجا تنها چیزی که برای هیون هنوز فرقی با قبل نداشت این بود که هنوزم نوشیدنی الکلی براش ممنوع بود 
هیونجین کلا اشتها نداشت ولی برای متشنج نشدن جو بینشون غذاشو رو کامل خورد و در سکوت تموم کرد غذاشو
طرف دیگه ماجرا یونگ بوکی بود که از این سکوت عجیب هیونجین ترسیده بود و کمی هم سرش سبک شده بود و مست بود
بعد از اینکه غذا رو حساب کردن رفتن بیرون و کنار هم به ارومی راه میرفتن و قدم میزدن
_هیون...خوبی؟!
یونگ بوک مختصر مرسید
فقط نگرانش شده بود
این حجم از سکوت براش ترسناک بود
_یونگ بوکا....
_جانم...
_باید برات چیکار کنم؟!...
هیون عاجزانه گفت و همجنان به سمت جلو یدم برمیداشت اما یونگ بوک یه لحظه ایستاد و یکم ازش عقب افتاد اما با گام های بلندی هودشو رسوند بهش
_ینی چی؟
_نکن...اینطوری از من مراقبت نکن....مطمئنی دوست پسرمی؟...نمیتونم تحمل کنم اینطوری انقدر برای من عذاب میکشی و من کاری برات نمیتونم بکنم
یونگ بوک حقیقتا حتی فکرشم به این سمت نمیرفت که هیون ممکنه اذیت بشه بخاطر این نوع توجه
_هیون من...من خودم میخوام...میخوام که.... جبران بشه...
یونگ بوک گفت و تیکه اخر جمله اش رو ناخوداگاه گفت که هیون رو به فکر فرو برد
جبران بشه؟!!
احتمالا همینه...
هیون میدونست یونگ بوک چیزی رو داره ازش مخفی میکنه و این کارااش به شکل عجیبی غیر منطقیه....
این وسط یونگ بوک چیزی رو میدونست که هیون نمیدونست و این حتی بیشتر هیون رو عذاب میداد
_یونگ بوکا...من کاری برای تو نکردم که بخوای برام جبران کنی...هیچ کاری....اما تو داری کاری میکنی که من نمیتونم برات جبرانش کنم ...پس تمومش کن...
هیونجین گفت و پا تند کرد و یکم از یونگ بوک فاصله گرفت
یونگ بوک با غمی که در اعماقش شکوفه زده بود به هیونجین که میرفت نگاه کرد
حتی تا وقتی رفتن خونه و هیونجین رفت توی تخت که بخوابه هیچ صحبت دیگه ای بین اون دونفر رد و بدل نشد و این قبل یونگ بوک رو به درد میاورد
هیونجین همیشه درحال غر زدن یا اذیت کردن یونگ بوک بود و الان وقتی اینطور ساکت بود برای یونگ بوک خیلی دردناک بود
اما وقتی منطقی بهش فکر میکرد حق با هیونجین بود
هر کسی باشه وقتی یه نفر زیاد از حد بهت لطف میکنه و توی نمیدونی اون فرد چرا داره این کارا رو میکنه هم میترسه هم گیج میشه
یونگ بوک اروم رفت سمت تخت که هیونجین خوابیده بود و پشتش بهش بود و اروم رو به هیونجین روی سمت دیگه تخت دراز کشید
نفس عمیقی کشید و سعی کرد قلب بیقرارشو اروم کنه
هیون حق داشت بدونه
_تو میدونی...
یونگ بوک اروم گفت و هیون چشماشو باز کرد و بدون برگشتن همونطور به دیوار روبه روش زل زد
_میدونی که مرگت تقصیر من بود....
یونگ بوک با غم گفت و هیون کلافه از مرگی که تجربه نکرده بود جواب داد بدون اینکه برگرده
_مگه اون تموم نشده؟...چرا هنوز به فکرشی؟!
_تموم نشد...
یونگ بوک گفت و پشتشو کرد به هیون که راحت تر اشک بریزه
_گفتی که بیماریت رو از تولد داشتی...گفتی دکترا هیچ توضیحی براش نداشتن...پس تموم نشده...همش تقصیر من بود...
یونگ بوک با بغض میگفت و هیون اروم برگشت سمتش و یونگ بوک رو دید که شونه هاش در حال لرزیدن بود
_همش تقصیر منه...هر عذابی که کشیدی...من مسئول درد های این زندگیت هستم...
یونگ بوک بین گریه هاش گفت و هیون اروم خودشو کشوند سمتش و از پشت بغلش کرد و بوسه ای روی گردنش گذاشت
_اینا چه حرفاییه...هر چی هست تموم شده رفته...پس ازت خواهش میکنم...خواهش میکنم خودتو مدیون من ندون...بزار پا به پای همدیگه جلو بریم ..هممم؟؟!
یونگ بوک اشکاشو با پشت دستش پاک کرد به صورت هیون نگاه کرد
وقتی خودشو جای هیون میذاشت درک میکرد چه حسی داره اما انگار خودخواه بودنش باعث شده بود کارایی بکنه فقط وجدان خودش اروم بگیره
شاید بهتر بود دیگه تمومش کنه
سری به نشونه تایید تکون داد
هیونجین هم با دیدن ریکشنش لبخندی زد و از پشت یونگ بوک رو کشید سمت خودش روی تخت که باعث شد یونگ بوک بیوفته روی هیونجین
اما اونمقدار نزدیک بودنشون به همدیگه باعث شده بود به هیچی جز بوسیدن همدیگه فکر نکنن پس افتادن به جون لبای همدیگه

HAPPY FOOLS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now