روز بعد هر دو پسر ب شدت خسته و کسل بودند...چشم های سرخ جونگکوک نشونه از شب بیداریش بود و سردرد تهیونگ از خواب های آشفته اش...
نقاش نیومده بود و تهیونگ تمام وقت تنها بود
کار طراحی اتاق کاملا تموم شده بود و نقاش قسمت های مربوط به خودش رو کم و بیش رنگ کرده بود...
قسمت های باقیمونده باید توسط تهیونگ رنگ میشدن...
بعد از خوردن غذاش روی زمینی که حالا تمیز بود دراز کشیده بود تا یکم به ذهن و بدن خسته اش استراحت بده...
جدیدا مینهو اجازه طراحی هم بهش میداد
وقتی داشت طرح میزد صداش میکرد کنارش و براش توضیح میداد چطور این طرح باید کشیده بشه...
چندباری بهش تکلیف داده بود و زمان استراحتشون کارهاشو بررسی میکرد...
اینکه درکنار کارش شبها هم باید تکالیف و طراحی خواسته شده مینهو رو انجام میداد
با اینکه خسته اش میکرد ولی لذت بخش بود براش...
وقتی میدید استادش از نتیجه راضیه به خودش افتخار میکرد...
طی بیست و دو سال گذشته هرگز نسبت به یادگیری چیزی تا این حد مشتاق نبود...
از جون و دل برای یادگیری نقاشی مایه میذاشت
نقاشی های مینهو رو مشتاقانه و تحسین برانگیز تماشا میکرد...
چند باری بچگانه ازش پرسیده بود ممکنه اونم یه روز بتونه مثل مرد بزرگتر نقاشی بکشه؟
مینهو هربار سربسته جوابش رو میداد و تهیونگ متوجه شده بود که استادش نمیخواد خیلی استعدادش رو به روش بیاره...
هیچوقت تعریف مستقیمی ازش نمیکرد ولی طوری هم صحبت نمیکرد که دلسرد بشه...
ناخودآگاه سرش به سمت قفسه ها چرخید
کتابها هنوز اونجا بودن
براق و وسوسهانگیز...
تهیونگ هیچوقت آدم کنجکاوی نبوددلش میخواست کتاب بخونه ولی به خودش اجازه نمیداد به اون کتابها دست بزنه...
مینهو وساطت اونو کرده بود که اجازه داده بودن تنها پیش اون کتابها باشه
دلش نمیخواست آسیبی بهشون برسه و باعث رفتن آبروی مرد نقاش و توی دردسر افتادن خودش بشه...
: میخوایی بخونیشون؟
شوکه از جا پرید و با قلبی که چند تپش جا انداخته بود به سمت در برگشت
خودش رو روی پاهای لرزونش بالا کشید و تعظیم نصفه نیمه ای کرد
نفس نفس میزد انگار که دویده باشه...
YOU ARE READING
7 RING - 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Werewolf🌿پایان یافته🌿 تهیونگ امگای یتیمی که بعد از رهاشدن توسط خانواده عموش، وقتی تنها و نیمه هوشیار از ترس راهزنا پنهان شده بود با جونگکوک،فرمانده و شاهزاده کشورش آشنا میشه... _ظاهرأ اینجا یه الماس سفید داریم •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••...