𝐏𝐚𝐫𝐭 25

7.9K 1.1K 231
                                    

ووت و کامنت یادتون نره :')

بی حال روی تخت جا به جا شد و به پهلو چرخید از صبح نتونسته بود چیزی بخوره و حالش اصلا خوب نبود

چند ساعتی از بعد از ظهر گذشته بود، ظاهراً سفرشون باید یکی دو روز عقب می‌افتاد...

طبیب معاینه‌اش کرده بود و تشخیصش استراحت بود براش،هم دلش درد میکرد و هم حالت تهوع شدیدی داشت،با گذشت چند ساعت دردش آروم شده بود و حالا تهوعش هم کمتر شده بود

تقه‌ای به در زده شد و با اجازه تهیونگ دختر جوونی داخل شد و با کاسه پر از توت به تهیونگی که به سختی روی تخت نشسته بود نزدیک شد:بفرمایید..اگر هم بیشتر خواستید میتونم براتون بیارم،خواهش میکنم یکم بخورید از صبح چیزی نخوردید حالتون بدتر میشه

چشمهای تهیونگ با دیدن توت‌های درشت و رسیده تو ظرف برق زد،کاسه رو گرفت و تشکری کرد و با لذت یکی از درشت ترین‌هاش رو برداشت

:اومم..خیلی خوبه..واقعا ممنونم این چند روزی که اینجا بودم خیلی همتونو اذیت کردم

گفت و بدون اینکه منتظر‌ جواب باشه مشغول خوردن شد،لبهای دختر که برای جواب دادن بهش باز شده بودن بسته شدن و لبخند پررنگی روی صورتش نشست

با ذوق به خوردن تهیونگ نگاه کرد و با گفتن « میرم یکم دیگه بیارم » از در بیرون رفت،هرچند تهیونگ انقدری درگیر مزه میوه‌ها بود که حتی متوجه حرفش نشد..چه برسه به بیرون رفتنش...

در پشت سر دختر بسته شد و قدم های سریعش اول به سمت اتاق ارباب خونه حرکت کردن تا خبر باز شدن اشتهای ارباب جوانی که طی روزهای گذشته با متانت و خوش قلبیش تو دل همه اهالی خونه جا باز کرده بود رو بده

+خیلی خوبه..بیشتر براش ببر...ببین چیز دیگه‌ای هم هست که دلش بخواد با آشپز...

در باز شد و کسی سراسیمه وارد شد،در حالی که نفس نفس میزد رو به آلفایی که متعجب بهش خیره شده بود گفت: کسی..کسی بیرون دروازه‌اس..میگه شاهزاده‌اس..میخواد بیاد تو

مین سوک بهت زده نگاهی به پسرک انداخت و رو به دختر ادامه داد: میتونی بری،به تهیونگ چیزی نگو

دختر با گفتن چشمی به سمت در حرکت کرد و زیر چشمی به سرباز آشفته نگاهی انداخت،شاهزاده چرا باید اینجا میومد؟

به سمت پسر برگشت و گفت: بذار بیاد تو ،مستقیم بیاریدش اتاق من...

چند دقیقه بعد اتاق صاحب خانه میزبان مردی بود که ظاهر آشفته و بهم ریخته‌اش گویای خیلی چیزها بود

جونگکوک مسیر دو و نیم روزه رو تقریبا تو یک روز طی کرده بود بدون هیچ اسراحتی..از زمان حرکتش حتی غذای درست و حسابی هم نخورده بود و وقتی به نزدیکی عمارت کیم رسیده بود مجبور شده بود بخاطر ضعفش یکم نون خالی بخوره تا حالش بد نشه

7 RING - 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Onde histórias criam vida. Descubra agora