ووت و کامنت یادتون نره 🍓
با لبخند کمرنگی روی لبش، آخرین جمله صفحهای که باز بود رو خوند و قبل از ورق زدن کتاب، با احساس چیزی مکث کرد
چشمهای یونگی که سرش رو روی پای جیمین گذاشته بود باز شد و بهش خیره شد: چیزی شده؟نفس لرزونش رو بیرون داد و با بستن کتاب تکونی به خودش داد که یونگی از روی پاش بلند شد: مشکل چیه جیمین؟
خیره تو چشم های نگران یونگی، بزاقش رو قورت داد و نگران از چیزی که حس کرده بود لب زد: هیت..فکر کنم دارم هیت میشم..._ چی؟
یونگی شوکه پرسید و جیمین با کشیدن دستش از زمین بلندش کرد: پاشو یونگی، آخرین چیزی که الان میخوام اینه که این بیرون التماست کنم برای اینکه باهام بخوابی، زود باش باید بریم خونه...
_ صبر کن جیمین، خونه شما که از اون طرف نیست
با چند قدم بلند خودش رو به امگا رسوند و با گرفتن دستش نگهش داشت: قرار نیست بریم خونه ما، خونه تو نزدیکتره_ صبر کن ببینم، نمیتونیم بریم خونه من..اینطوری من...
باید..باید سالم برسونمت خونه جیمین...جیمین با بستن چشمهاش نفس عمیقی کشید و حرصی نفسش رو بیرون داد، خیره تو چشمهای دستپاچه یونگی شمرده شمرده لب زد: اینکه گفتم نمیخوام این بیرون التماست کنم باهام بخوابی به این معنی نیست که نمیخوام تو خونه هم برای این کار التماست کنم..من میدونم دارم چیکار میکنم یونگی، خود تو بودی که بهم قول دادی تو هیچ هیتی تنهام نمیذاری و جرأت نکن بزنی زیر حرفت هنوز حتی یک ماه هم از صحبتمون نگذشته...
پس خوب حواستو جمع کن آهنگر مین، من نمیرم خونمون نه چون نمیتونم، چون نمیخوام برم خونه خودم، چون میخوام بیام خونه تو.
حالا هم یا باهام میایی یا همین الان برم میگردونی خونه پدرم و دیگه هم دور و برم پیدات نمیشه..خسته شدم از پاک دامنی بیش از حد و اندازهات..اونم وقتی حتی تاریخ ازدواجمون هم مشخص شده...یونگی شوکه بهش خیره شد و چند بار مظلومانه پلک زد، حتی فکرشم نمیکرد زمانهایی که بخاطر کنترل خودش از جیمین فاصله میگیره و از قضا تعدادشون هم کم نیست، تا این حد پسر کوچکتر رو عصبی کرده باشه...ولی چیزی که میدونست و قطعاً ازش مطمئن بود این بود که بدون اون پسر ادامه زندگی براش آسون نخواهد بود، یونگی انقدر به جیمین وابسته و علاقهمند شده بود که حتی نمیتونست به نبودنش تو زندگی سرد و بی روح خودش فکر کنه...
و اینطوری بود که بعد از یک ربع در خونه یونگی در حالی بسته شد که جیمین هر دو دستش رو دور گردنش حلقه میکرد و در حینی که لبهاش رو عمیق تر میبوسید، کتابی که دستش بود رو بی حواس به سمتی پرت میکرد و یونگی میتونست حرکت بی قرار پاهای جیمین رو در اثر تحریک شدگیش حس کنه و لبخند کمرنگی بین بوسه های شلختهاشون بزنه...
سعی کرد نسبت به این فکر که الان وسط روزه، مغازه بسته است و احتمالا خانم شین برای تحویل گرفتن سفارشش میاد یا اینکه بعد از اولین رابطهاشون و به خاطر هیت امگا، جیمین نمیتونست با اون شرایط به خونه برگرده و به احتمال خیلی زیاد تودردسر می افتاد بی اهمیت باشه و تو در آوردن لباسهاشون به جیمین کمک کنه، با در آوردن شلوار و لباس زیر جیمین که آخرین لباس تنش بود، نفس عمیقی کشید و خیره به بدن سفید و بی نقص امگا جلو رفت و لبهاش رو به ترقوه پسرک چسبوند..سعی کرد بوسه های سبک و ملایمی بزنه و گردن جیمین رو کبود نکنه...
STAI LEGGENDO
7 RING - 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Lupi mannari🌿پایان یافته🌿 تهیونگ امگای یتیمی که بعد از رهاشدن توسط خانواده عموش، وقتی تنها و نیمه هوشیار از ترس راهزنا پنهان شده بود با جونگکوک،فرمانده و شاهزاده کشورش آشنا میشه... _ظاهرأ اینجا یه الماس سفید داریم •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••...