𝐏𝐚𝐫𝐭 7

9.3K 1.3K 91
                                    


وقتی آخرین فردی که تو زندگیش بود رو از دست داد،عقلش رو هم از دست داد...

کسی با اون دختر حرف نمیزد
اجازه نمیدادن بچه هاشون بهش نزدیک بشن...

گاها تا صبح اطراف روستا میچرخید و به دنبال معشوقش بود
اغلب افراد روستا ازش میترسیدن...

ولی تهیونگ و خانواده اش از بقیه مستثنی بودن
همیشه سعی میکردن با اون دختر مثل عضوی از خانواده اشون رفتار کنن...

هیون می علاقه خاصی به تهیونگ داشت
از وقتی به دنیا اومده بود براش عزیز بود....

بعد از رفتن آلفاش...تنها کسی که پیشش گریه میکرد تهیونگ بود
همیشه بغلش میکرد و براش این شعر رو می خوند....

تهیونگ با وجود سن کمش متوجه نمیشد عشق چیه ولی خیلی خوب متوجه عمق ناراحتی و غم اون دختر بود

همیشه سعی میکرد با دستهای کوچیکش دلداریش بده و تنهاش نذاره...

با وجود محبت های خانواده تهیونگ
خود تهیونگ نزدیک ترین آدم به هیون می بود...

بخاطر همینم وقتی جنازه اش رو تو رودخونه پیدا کردن تهیونگ تا دو هفته حرف نزد...

از شدت ناراحتی و غمی که داشت حتی نمیتونست گریه کنه و حالا بیشتر حال هیون می رو درک می‌کرد...

قلم آهسته روی دیوار حرکت می‌کرد
فکر کردن به هیون می،حضور آلفای داخل اتاق رو از یادش برده بود

برعکس اولا الان دیگه صداش هم لرزشی نداشت و بی اهمیت به شاهزاده با تسلط شعر رو زمزمه میکرد

موضوع اون شعر درمورد تنهایی بود و تهیونگ تنهاتر از همیشه....هربار با خوندنش به گریه می افتاد

اشک جمع شده توی چشماش رو با آستین لباسش گرفت و توی اتاق جا به جا شد

شروع به رنگ کردن قسمت دیگه ای که سفید بود کرد
ناخودآگاه شعر دیگه ای رو زمزمه کرد

عادتی که داشت وقتی تنها بود و در حین انجام کاری بود معمولا چیزی رو زیر لب برای خودش زمزمه میکرد

وقتی قسمت مورد نظرش تموم شد،کش و قوسی به تنش داد
هوا رو به تاریکی میرفت

تکونی خورد و نگاهی به اطراف انداخت
نور نارنجی غروب آفتاب تو اتاق پخش شده بود...

دستاش رو با دستمال پاک کرد و به سمت جایی که در ورودی بود برگشت...

برگشتنش هم زمان شد با فرو رفتنش تو سینه شاهزاده...

کاملآ حضورش رو فراموش کرده بود...
از کی پشت سرش بود؟

هول زده عقب کشید که دست آلفا پشت کمرش نشست و دوباره تو بغلش کشیده شد..

با چشم های گرد شده هر دو دستش رو روی سینه شاهزاده گذاشت و تقلایی کرد

:قربان...

7 RING - 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Where stories live. Discover now