به سمت مرد نقاش برگشت و تهیونگ مات موند از اینهمه شباهت مادر و پسر...لحن صحبت هردو شبیه به هم بود، کاملا نظر خودشون رو تحمیل میکردن...
مینهو دست پاچه جواب داد:خیر علیاحضرت، همونطور که میبینید اکثر بخش ها کارشون تموم شده
طرح مد نظرتون اجرا شدهقسمت های باقی مونده هم تا نهایتاً یک هفته دیگه تموم میشه
جایی هست که باب میلتون نباشه؟
ملکه در حین صحبت نقاش روی مبل نشسته بود و گاهی زیر چشمی و گاهی مستقیم به تهیونگ نگاه میکرد...
تهیونگی که روی لباس و حتی صورتش لکه های رنگ دیده میشد
دستهاش رنگی بودن و رد رنگ سفید و آبی انگشتهاش روی چونه و قسمتی از صورتش هم بود...
از استرس پایین لباسش رو چنگ زده بود و صامت ایستاده بود و حتی جرات بلند کردن سرش رو هم نداشت...
بعد از تموم شدن توضیحات مینهو، ملکه نیشخند کمرنگی زد و در حینی که نگاهش رو از روی تهیونگ برمیداشت رو به مینهو جواب داد:نه،همه چی خوبه
خوشم اومدنیم نگاه دیگه ای به سمت تهیونگ انداخت و با همون لبخند کمرنگش زیرلب ادامه داد: قشنگه
از جا بلند شد و به سمت در راه افتاد: زودتر تمومش کن میخوام تا هفته بعد آماده باشه
مینهو مجدد خم شد:نگران نباشید بانو،زودتر تمومش میکنیم...
بعد از رفتنش تهیونگ وا رفته روی زمین نشست:چقد ترسناک بود...
مینهو به لحن عاجزانه و ترسیده تهیونگ خندید:زن خطرناکیه
داره یه کشور رو اداره میکنه و باور کن همه پادشاهی های دیگه ازش حساب میبرن...
سعی کن توجهش رو به خودت جلب نکنی
بزاقش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید
سری به نشونه تایید تکون داد و از جا بلند شد
باید زودتر کارشونو تموم میکردن...
در پشت سرش بسته شد،روی صندلی مخصوص خودش نشست و لبخندش کم کم کل صورتش رو گرفت
:نظرتون چیه بانو؟
همون چیزی بود که تصورشو میکردید؟سرش رو به سمت یوری چرخوند: شکننده اس...
ظریف تر از چیزیه که فکر میکردم
مطمئنی باهم نخوابیدن؟دختر سرخ شده جواب داد:بله بانو،بعد از اون روز دیگه ندیدم شاهزاده از اتاق ایشون بیرون بیان
بعد از رفتنشونم خودم رفتم تو اتاق
فرومون عالیجناب خیلی کم روی ایشون حس میشد خودشونم خواب بودن
مطمئنم باهم نبودنملکه متفکر سری تکون داد: زیباترین امگاهارو براش فرستادم،گرگش همیشه ناسازگار بود
این پسر چی داره که براش جذاب شده؟
اگه میخوادش نباید تصاحبش کنه؟
ESTÁS LEYENDO
7 RING - 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Hombres Lobo🌿پایان یافته🌿 تهیونگ امگای یتیمی که بعد از رهاشدن توسط خانواده عموش، وقتی تنها و نیمه هوشیار از ترس راهزنا پنهان شده بود با جونگکوک،فرمانده و شاهزاده کشورش آشنا میشه... _ظاهرأ اینجا یه الماس سفید داریم •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••...