لیام بیحرکت و صامت، شوکه به زنی نگاه میکرد که در مقابل زین ایستاده بود و حالت چهرهاش به خوبی نشون میداد برخلاف هر کسی که تا به حال دیده، هیچ ترسی از پادشاه در دل نداره.
شجاعت زیادی میخواست در خاک سرزمین اون مرد بایستی و این چنین اهریمن خطابش کنی.زین اما در مقابل تماما نفرت بود و نفرت.
سیاهی از عینبیهها حرکت کرد و کل کاسهی چشمانش رو فرا گرفته بود و صدای نفسهای تندش به گوش میرسید.صدای رسای زن دوباره طنینانداز شد.
- دشنه رو از خود دور کن لیام!
اگر قطرهای از خون تو به خاک گور این شیاطین اصابت کنه بلایی عظیم و شوم گردن گیر همه خواهد شد!صدای برخورد اون جسم فلزی به زمین که به گوش رسید، توجه پادشاه رو معطوفِ پسر حیران مانده کرد و قدمی به جلو برداشت.
ز- ساحرهای که تا به حال باید در آتش جهنم میسوخت و نیست و نابود میشد یک دفعه از گور برخواسته و به این جا اومده تا مانعِ من بشه.
همون کسی که پدر و مادر رو دچار این نفرین کرد!
تو بهش اعتماد میکنی لیام؟ به کسی که معشوقهی خودش رو به عالم مردگان میفرسته؟!چشمهای اون مرد چنان تلفیقی از رنگها شده بود که نمیشد درست تشخیص داد.
معلوم نبود رنگ نفرت و نیرنگه و یا خشم و ناآرامی.
هر چه که بود، اون زن میتونست انرژی بی پایانی رو از وجود پادشاه حس کنه.
نیرویی که میل به نابودیِ بیحد و حصر داشت.-پدرت هم مانند تو با چشمهاش همه رو افسون میکرد و عقل از سرشون میپروند!
اون به خداییِ جهنم اکتفا نکرد و کمر به نابودی همهی ما بست.
اون کسی بود که خیانت کرد و قول شکست اما هیچ پشیمانیای در کار نبود.
تو هم پسر همون مردی!
اگر قصدت تنها سرزمین آمور و یا انتقام از من بود تا به حال انجامش میدادی.
قصد تو چیزی به غیر از این هاست.
چیزی هست که برای تو ارزشمندتره.
بگو چی در فکرت میگذره که حتی افراد نزدیکت رو هم فریب دادی؟!
چیه که پادشاه جهنم با این همه قدرت و شکوهی که بهم زده محتاج به دست آوردنشه؟!قهقههای وحشتناکی که لیام ترس عجیبی ازشون داشت بالا گرفت و لبخند شروری صورتِ زیبای اون مرد رو در بر گرفت.
چطور میتونست در تاریکترین بُعد عالم بایسته و این چنین بدرخشه؟ز- به خودت زحمت دادی و تا اینجا اومدی که این مضخرفات رو بگی؟!
نکنه قصد داری من و هم مثل پدرم به گور بفرستی؟زن بدون این که توجهی به حرفهای پادشاه بکنه، چشمهای آبی رنگش و به لیام دوخته بود.
و حسش میکرد؛
انرژیای که مستقیما از قلب اون پسر نشات میگرفت.- طلسم مرگ تنها زمانی شکسته میشه که کسی با قلب کاملا بی گناه و مالامال از عشق، با رضایت قطرهای از خونش رو فدای خاک گور کنه!
با خودت فکر کردی که چرا تو رو به اینجا آورد و از همه مخفی کرد؟
اون میخواست اعتمادت رو جلب کنه تا با میل شخصیات بهش کمک کنی!
اونهایی که روبهروشون ایستادی خانوادهای نیستن که فکر میکنی من از هم پاشیدمشون
اون زن و مرد هزاران فرد بیگناه و به کام مرگ فرستادن و اگر جلوشون رو نمیگرفتم تا ابد به این کار ادامه میدادن.
اونها پادشاه و ملکهی جهنمی بودن که انسانهایی مانند تو با فریب واردش میشدن و با زجر و عذاب جلوی چشمانشون میسوختن تا ذرهای از میل به نابودیِ اونها کم کنن.
به این طرف بیا لیام
بیا تا از راه سعادت خارج نشدی!
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.