باد زوزهکشان از میان کوچهها گذر میکرد و صدای ناقوس الههی مرگ همه جا پیچیده بود؛
طاعون و بیماریهای واگیردار از همه نوع میان مردم پراکنده شده بود و داسِ تیز موجود شومی که خندههای قبیحش گوش فلک رو کر میکرد، یک به یک در بدن انسانهای مفلوک فرو مینشست.آسمان چنان تیره و تار بود که گویی کسی هستیِ گیتی بخش رو در دورترین نقطهی کهکشان، درون یک جعبهی بزرگ سیاه رنگ زندانی کرده.
خشکسالی و آفت به جان دشتها و مزرعهها افتاد و سرسبزی و آبادانی از همهی دیارها رفته بود و تا چشم کار میکرد کویر و برهوت دیده میشد؛
رهبران دینی آنقدر به وحشت افتاده بودند که لحظهای دست از دعا و نیایش برنمیداشتند؛
برخی از آنها نیز گمان میکردند دنیا به پایان خود رسیده و چارهای به جز استقبال از آن نیست!مردمان بومی برای فرو نشاندن خشم خداوندگار، خون قربانیان بیگناه رو تقدیم به آسمان میکردند و رسم برادرکشی راه میانداختند.
زمین غرق در گناه و ملال بود و رد پایی از نور و حقیقت دیده نمیشد.
مردمانِ ناآگاه از پروردگار بزرگ طلب بخشش و نجات میکردند اما، هیچ کدام از اونها نمیدونست که این خشم و نفرین خداوندگار تاریکیست که گریبان گیرشون شده.
خشمی که هیچ آبی در جهان قادر به خاموش کردن شعلههای بیرحم اون نیست.
___
لیام با آشفتگی از بالاترین دیدهبان قصر به آتشی که از ساعتها پیش به جان سرزمین آمور افتاده و هیچ جوره قصد خاموش شدن نداشت زل زده بود.
مردمان آمور توسط سربازان به داخل قصر راهنمایی شده بودند تا از شر آتش در امان بمونن اما خانه و کاشانههاشون به کل خاکستر شده و سوخته بود.
پریانی که قادر به پرواز کردن بودند، به سرعت از چشمهسارها و رودخانهها سطلی آب پر میکردن و به دست گروهی که در حال تلاش برای خاموش کردن آتش بودند میرسوندند.
احساس میکرد که دیگه نمیتونه تماشاگر باشه پس به قصد کمک از اتاقی که بهش اختصاص داده بودند بیرون زد و با سرعت از راهروهای قصر گذر کرد.
نگهبانان داخلی به هیچ وجه اجازهی خروج نمیدادند.
لیام که از این موضوع عاصی شده بود، سراغ ملکه رو ازشون گرفت و سعی کرد تا اون زن رو پیدا کنه.
اوضاع به قدری آشفته بود که نمیشد به همین سادگیها کسی رو پیدا کرد.
اما شانس این بار با لیام یار بود و بانو آمیلیا رو میون جمعیت دید.اون زن که مانند همیشه خونسرد و آرام بود، مردم ترسیده و کودکان گریان رو به آرامش دعوت میکرد و به مردانشون دستور میداد به جنگ با آتش برن.
چشمش که به لیام افتاد، زمام امور رو به کس دیگهای سپرد و به سمت اون پسر قدم برداشت.
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.