- هی دیوید!دیوید بعد از مکث چند ثانیهای که حاصل از تعجبش بود قدم جلو گذاشت و روبهروی اون مرد ایستاد.
د- تو اینجا چیکار میکنی متیو؟!
متیو با لبخند پررنگش دست دیوید رو به اون سمت خیابون کشید تا از جلوی چشم نگهبانانی که با دقت نگاهشون میکردند دور بشن.
دو مرد قدمهاشون و به سمت مقصدی نامعلوم سوق دادن و متیو شروع مکالمه رو به عهده گرفت.م- دنبالت میگشتم و مثل همیشه فهمیدم توی دردسر افتادی
فکر نمیکنی برای این کارها بازنشسته شدی؟ کوتاه بیا مرد بزرگ!دیوید چشمهاش و طبق عادت چرخوند و دستهاش و توی جیب شلوارش فرو برد تا ازشون در مقابل سرما محافظت کنه.
د- این دفعه من دنبال دردسر نیافتادم، اون افتاده دنبال من!
م- چی شده؟!
دیوید با کلافگی سنگی که سر راه بود و پرت کرد و اون سنگ مستقیما به گربهی خیابونیای که در حال استراحت گوشهی پیادهرو بود برخورد کرد تا صدای جیغش و بلند کنه.
د- پسرم گم شده! لعنت بهش منظورم اینه که دزدیدنش و این پلیسای بیمصرف تا الان هیچ غلطی نکردن!
متیو همونطور که سعی داشت خندهاش رو پنهان کنه، سرفهای کرد و سرش رو بالا گرفت و با تاسف به نیمرخ مرد کناریاش نگاهی انداخت.
م- پس اونا درست میگفتن! قضیه چیه مرد؟
دیوید با دیدن کافهای که نبش پیادهرو بود به سمتش حرکت کرد و متیو هم به اجبار پشت سرش وارد کافه شد.
پشت میزی در انتهای اون مکان دنج نشستن و لیوان قهوهاشون که رسید گفتوگو رو از سر گرفتن.د- اگر قضیه رو میدونی باید فهمیده باشی که چهرهی کسی که بهش مشکوکم و براشون شرح دادم ولی اون دیوانهها میگن همچین آدمی تا به حال توی کل کشور دیده نشده!
اون لعنتی یه حرفهای به تمام معناست و نمیدونم چه جوری پلیس انگلستان هنوز نتونسته مجرمی که بی سروصدا داره یه کارایی میکنه رو شناسایی کنه.متیو طبق عادت یک قاشق شکر توی قهوهاش ریخت و همون طور که همش میزد، به رفتارهای کلافهوار مرد مقابلش دقت کرد.
م- خیلی خب فکر کنم فهمیدم اوضاع از چه قراره و باید بگم برای همین اینجام.
میتونم بهت کمک کنم به شرط این که خودت و جمع کنی و دست از سر موهای بیچارهات برداری!نگاهِ متعجب و مکثش رو که دید، شونههاش و بالا انداخت و فنجون قهوه رو به لبهاش نزدیک کرد.
م- جوری نگاهم نکن که انگار نمیدونی من یه کارآگاه درجه یکم و دولت در مواقع لزوم صدام میکنه!
دیوید دستهاش و به همگره زد و خودش و جلو کشید تا به متیو نزدیکتر بشه و مطمعن شد تا صداش به اندازه کافی پایین هست.
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.