🖤part 9

413 65 6
                                    

جین بازدمش رو تو هوا پخش کرد و نگاه سبزش بخار پخش شده‌ رو دنبال کرد.
با دست بازوهاش رو نوازش کرد تا کمی گرمش بشه.
شب‌ها دمای هوا سردتر از حد معمول میشد و اون هم لباس مناسبی به تن نداشت.
نگاهی به چراغ روشن طبقه‌ی دوم خونه انداخت و زمزمه کرد:
- اینجا چی‌کار می‌کنی جادوگر آگوست؟ اون موجود رو اینجا نگه می‌داری؟ چه بلایی سر اون بچه آوردی؟
ذهنش پر بود از سوال‌هایی که جوابی براشون نداشت. ظاهرا همه چیز عجیب و پیچیده‌تر از چیزی بود که اون فکر می‌کرد.
طمع پدرش می‌تونست همه‌ی اون‌ها رو به کام مرگ بکشه، درحالی که اون مرد، پدرش، این رو نمی‌دونست و درک نمی‌کرد.
جادوگر آگوست ترسناک‌تر از چیزی بود که پادشاه فکر می‌کرد.
چرا پدرش لحظه‌ای به این مسئله فکر نمی‌کرد که دلیل اطاعت جادوگر آگوست از اون چیه؟!
منطقی نبود که چنین جادوگر عجیب و قدرت‌مندی از یه پادشاه معمولی و ضعیف اطاعت کنه.
با حس عطر ملایمی و بعد قرار گرفتن چیزی روی شونه‌ش، نگاه خیره‌ش رو از پنجره‌ی اتاق گرفت و به نامجون بخشید.
کنارش ایستاده و کت بلندش رو روی شونه‌ش انداخته بود.
اخم کرد و سرد گفت:
- بهش احتیاجی ندارم!
سیاهی چشم‌های نامجون بهش نگاه نمی‌کرد. با دست مشغول مرتب کردن کت روی شونه‌ی جین شد و همزمان گفت:
- اشکالی نداره اگه ازم بدت میاد شاهزاده‌‌ی من؛ ولی وقتی کنارتم اجازه نمیدم به خودت صدمه بزنی.
تند و سخت گفت:
- من به خودم صدمه نمی‌زنم کیم نامجون، ترحم و دل‌رحمی تو رو هم نمی‌خوام.
نامجون دستی به یقه‌ی کت کشید و وقتی از مرتب شدنش اطمینان حاصل کرد، نگاهش رو بالا کشید.
عمیق و سنگین چشم دوخت به جنگل‌های زیبایی که داخل نگاه تیز و سرد جین جا خوش کرده بود.
لبخند نزد؛ اما صداش نرمی خاص و عجیبی همراه خودش داشت:
- دلرحمی نیست... تا وقتی هستم اجازه نمیدم جفتم صدمه ببینه، حتی اگه اون منو پس بزنه.
جین پوزخند کج و پر صدایی زد.
دست نامجون رو که روی یقه‌ی کت به جا مونده بود پس زد و با حرص آشکاری لب زد:
- دست کثیفت رو بهم نزن!
نگاه از اون گرفت و با فاصله گرفتن ازش نشون داد که علاقه‌ای برای شنیدن حرف‌هاش نداره.
دم عمیقی گرفت.
عطری که تلخی ملایمی داشت مشامش رو پر کرد؛ رایحه‌ی نامجون روی کت به جا مونده بود.

- چی شد؟ تونستی نجاتش بدی؟
جیهوپ نگاهش رو از صورت جیمین که عرق کرده و زیر نور برق میزد گرفت و به آگوست‌دی داد:
- آره ولی به خاطر عوارض زهر، نیاز به مراقبت داره.
- خوبه، پس می‌برمش!
بهتر بود قبل از روشن شدن هوا، جیمین رو به انجمن برگردونه؛ نباید بیش از این ریسک می‌کرد. قدرت‌های اون پسر بیدار شده و حتی اگه خودش هم متوجهش نمی‌شد، نباید ریسک آزاد نگه‌داشتنش رو می‌کرد.
جیهوپ با بهت و خشم گفت:
- گفتم نیاز به مراقبت داره! نشنیدی؟!؟
آگوست‌دی بی‌حوصله لب زد:
- دهنتو ببند!
خسته بود و بی‌خواب.
دست زیر زانوی جیمین که لباس به تن داشت برد. اخم کرد.
لباس‌های جیهوپ بود؟
احتمالا؛ چون مطمئن بود جیمین تنها پیراهن بلند کهنه‌ای به تن داشت که الان خبری از اون نبود.
قبل از این‌که دست دیگه‌اش رو زیر سر پسر کوچیک‌تر ببره و بلندش کنه، جیهوپ با تشر به عقب هولش داد و با صدای کنترل شده‌ای غرید:
- بهت میگم نیاز به مراقبت داره نباید تکونش بدی؛ نمی‌فهمی؟!؟
صبرش لبریز شد و خشمگین با دست گلوی جیهوپ رو گرفت و اون رو به دیوار کوبید.
جدی، با چشم‌های عمیق و سردش غرید:
- توعه پست چه‌طور به خودت اجازه میدی تو کارهای من دخالت کنی؟
لب‌های جیهوپ از درد گردن، فشاری که انگشت‌های آگوست‌دی بهش می‌آورد و کمبود هوا، باز و بسته شد؛ اما علی‌رغم نگرانیش خنده‌ی شلی کرد:
- پست فطرت؟! فکر کنم باطن خودت رو ندیدی که به من میگی پست‌فطرت!
با دو دست، دست آگوست‌دی رو چنگ انداخت تا بتونه نفس بکشه؛ اما انگشت‌های اون محکم‌تر دور گلوش پیچید و نفسش رو بند آورد.
سرفه‌ای کرد.
آگوست‌دی قصد داشت حرصش رو خالی کنه. با نفرت آشکاری گفت:
- تو فقط یه هیبرید پستی که می‌خواد قاطی آدم‌ها زندگی کنه. پس تو کارهای من دخالت نکن!
جیهوپ بی‌توجه به شرایطی که داخلش گیر افتاده بود، همراه با سرفه گفت:
- من... نمی‌ذارم اونو با خودت... ببری! تو... اونو به کشتن... میدی!
آگوست‌دی با سرگرمی و انزجار پوزخند زد. خودش درحال مرگ بود و با این‌حال می‌خواست مانع از بردن جیمین بشه؟
پسرک رقت‌انگیز و پست!
- پس شاید لازم باشه قبل از جیمین، تو رو بکشم! این‌طوری عذاب وجدان اینو نداری که نتونستی نجاتش بدی. کسی چه می‌دونه؟ شاید الهه‌ی مقدس این‌بار سخاوت به خرج داد و تو زندگی بعدی شما رو کنار هم قرار داد؟ هوم؟
جیهوپ دست و پا زد.
توان پس زدن دست قوی آگوست‌دی رو نداشت. نمی‌تونست باور کنه اون به چنین قدرتی دست پیدا کرده.
قبلا این‌قدر قوی نبود؛ اما حالا تنها با یک دست اون رو به دیوار چسبونده و با فشار انگشت‌هاش، قصد خفه کردنش رو داشت.
- دا... داری... خفه‌...م می‌کنی...
نفسش تنگ‌تر از قبل شد و با لب‌های کبود، سعی کرد هوا رو ببلعه.
ناخن‌های کوتاهش رو تو پوست دست آگوست‌دی فرو برد تا شاید بتونه خودش رو از چنگالش رها کنه؛ اما موفق نشد.
نگاهش کم‌کم درحال کدر شدن
بود و نفس‌هاش رو به خاموشی...
- می‌دونی، تو می‌تونستی مهره‌ی خوبی برام باشی. با مهارتت خیلی چیزا به دست میارم؛ ولی اگه نباشی هم چیزی از دست نمیدم...
جیهوپ سرفه‌ای کرد و دست و پا زد.
اینجا آخر راه بود؟
آخر زندگی پر تلاطم و کوتاهش؟
به اون پسر امید داده بود...
ازش خواسته بود زندگی کنه تا نجاتش بده؛ ولی کی خودش رو نجات می‌داد؟
اون حتی توان نجات دادن خودش رو نداشت؛ چرا این بار سنگین رو به دوش کشید و از جیمین خواست که بهش اعتماد کنه؟
دست‌هاش شل شد و چشم‌هاش بی‌حال چرخید.
آماده‌ی مرگ بود؟
قطعا نه! هنوز پذیرای مرگ نشده بود.
ولی مرگ قرار نبود منتظر پذیرفتن اون باشه.
نفس‌های به شمارش افتادش درحال قطع شدن بود که ناگهان با صدای بلند کوبیده شدن در، انگشت‌های آگوست‌دی از دور گلوش شل شد و راه هوا رو براش باز کرد.
جیهوپ با ولع هوا رو بلعید.
صدای خفه‌ای از بیرون به گوش رسید:
- درمانگر خونه‌ای؟ به کمکت نیاز دارم!
آگوست‌دی اخم‌آلود پوزخند زد:
- انگار زمان مرگت نرسیده؛ درمانگر!!
درمانگر رد با تمسخر به زبون آورد و پوزخندش عمق گرفت.
جیهوپ نگاه سراسر تنفر و کینه‌ای به صورت آگوست‌دی انداخت. کسی که چهره‌ی بهترین دوستش رو ربوده بود و با اون چهره‌ی دلنشین، کارهای کثیفش رو پیش می‌برد.
سرفه‌ی تند و شدیدی کرد و دستی به گردنش رسوند.
صدا بی‌توجه به اینکه همسایه‌ها خواب هستن دوباره بلند شد:
- درمانگر لطفا درو باز کن، کار مهمی دارم.
فرد پشت در به شدت آشفته و عجول بود.
آگوست دی تشر زد:
- عجله کن ببین چی‌کار داره؛ اصلا دلم نمی‌خواد توجه بقیه به اینجا جلب بشه جیهوپ؛ وگرنه رود خونی سرازیر میشه که هیچ آبی نتونه اونو پاک کنه؛ متوجه منظورم که هستی؟!
لحن تند و تهدیدآمیزش باعث شد جیهوپ مستأصل از وضعیت به وجود اومده سری تکون بده.
تکونی خورد و با گام‌های سریع و بلند از اتاق خارج شد.
آگوست‌دی نگاه سرد و منزجرش رو به جیمین دوخت. زیر لب با حرص و نفرت گفت:
- به خاطر دردسری که برام درست کردی به شدت تنبیهت می‌کنم کوچولوی چموش و دوست داشتنیم! ولی قبل از اون بیا مطمئن بشیم که تو هرگز نمی‌تونی دنیایی که رویای دیدنش رو داری، ببینی!

soul prison | زندان روحWo Geschichten leben. Entdecke jetzt